Welcome!

By registering with us, you'll be able to discuss, share and private message with other members of our community.

SignUp Now!

لطیفه*های بانمک کودکانه

  • نویسنده موضوع sting
  • تاریخ شروع
  • Tagged users هیچ

اطلاعات موضوع

Kategori Adı آرشیو داستان های کوتاه
Konu Başlığı لطیفه*های بانمک کودکانه
نویسنده موضوع sting
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند ارسالی
Son Mesaj Yazan sting

sting

معـاون ارشـد انجمـن
تاریخ ثبت‌نام
Jun 26, 2013
ارسالی‌ها
27,708
پسندها
5,661
امتیازها
113
محل سکونت
تهـــــــــــران
وب سایت
www.biya2forum.com
تخصص
کیسه بوکس
دل نوشته
اگه تو زندگی یکی از سیم های سازت پاره شد... آهنگ زندگیتو رو جوری ادامه بده هیچکس نفهمه به تو چی گذشت ، حتی اونیکه سیم رو پاره کرد!
بهترین اخلاقم
نــــدارم
سیم کارت
تیم ایرانی مورد علاقه
تیم باشگاهی مورد علاقه
تیم ملی مورد علاقه

اعتبار :



*دندان فیل!
عتیقه فروشی عصای بلندی را به اسم این که از دندان فیل ساخته شده، به قیمت گزافی فروخت. خریدار وقتی عصای خود را به متخصص نشان داد، معلوم شد که از پلاستیک ساخته شده است، پیش فروشنده رفت و با اعتراض گفت: این عصا که از دندان فیل نیست!

فروشنده گفت: مطمئن باشید از دندان فیل است، ولی شاید دندان فیل، مصنوعی بوده!

*طوطی کال!
دو دیوانه درباره ی پرندگان با هم سخن می گفتند تا آن که سخن به انواع طوطی کشیده شد، اولی گفت: از طوطی ها،، طوطی سبز هم خوش رنگ تر است و هم سخنگوتر.

دومی گفت: نه، طوطی سبز هنوز کال و نارس است، ولی طوطی قرمز، رسیده و پخته تر است و بهتر سخن می گوید!

*چراغ روشن!
دو دیوانه در حیاط تیمارستان قدم می زدند. دیوانه اولی به تیر چراغ برق کوبید و گفت: هر چه در این خانه را می زنم، کسی جواب نمی دهد.

دیوانه دومی گفت: عجیب است، چراغ شان هم که روشن است!

*خواب دانش آموز
معلمی در کلاس در حال درس دادن بود که ناگهان بر سر دانش آموزی فریاد زد و گفت: تو نمی توانی سر کلاس من بخوابی.

دانش آموز در حالی که چشمان خود را می مالید جواب داد: درست است آقای معلم چون شما خیلی بلند حرف می زنید.

*بستنی فروش
پسر در حال بازی در خیابان بود و بعد از چند لحظه دوان دوان به طرف خانه می آید و به مادرش می گوید: مامان پنجاه تومان به من بده.
مادر: پسرم می خواهی چکار کنی؟
پسر: می خواهم به یک مرد فقیر بدهم.
مادر پنجاه تومان به او داد و گفت: بیا پسرم این پنجاه تومان. آن مرد فقیر کجاست؟
پسر کوچولو جواب داد: سر کوچه ایستاده و بستنی می فروشد.

منابع:
با هم بخندیمالکی خوش
تبیان
 
بالا پایین