v!olet
مــدیـر بـازنشـسـتـه
- تاریخ ثبتنام
- Jun 26, 2013
- ارسالیها
- 1,388
- پسندها
- 192
- امتیازها
- 0
- محل سکونت
- تو قلب عشقم
- وب سایت
- www.biya2forum.com
- تخصص
- ...
- دل نوشته
- نیستی خودت کنارم و صدات همش تو گوشمه
- بهترین اخلاقم
- ...
اعتبار :
روایت کربلا از زبان دختر سه سالهصلی الله علیک یا بنت الحسین(ع) یا رقیه
آن هنگام که خورشید وجودت در گودی قتلگاه به خون نشست و لحظاتی بعد در افق کربلا طلوع کرد، آسمان تیره و تار شد.
صدای برادرم علی بن الحسین(علیه السلام) را می*شنیدم که به عمّه*ام زینب کبری(سلام*الله*علیها) فرمود : این همان لحظه*ای است که همه ارکان هستی، از زمان هبوط آدم(علیه السلام) تا قیامت کبری بر آن گریسته*اند.
زمین و زمان ناله می*کرد و کودکان می*دویدند. نبودی ببینی که دامنهایشان آتش گرفته بود و از گوشهایشان خون می*چکید و من در آن میان مأمن و مأوایی جز دامن عمّه*ام نداشتم. زمان به سختی می*گذشت.قرار بر رفتن نداشتم. دوست داشتم که بیشتر نزدت می*ماندم. اماّ مگر داغ تازیانه ها* بر جان کوچکم امان داده بود؟ کربلا جهنّم دشمنان تو شده بود و بهشت تو و یارانت. نمی*توانستم چشم از چشمان به خون نشسته*ات بردارم.مرا به زور می*کشیدند. چقدر سخت بود جدا شدن از پاره*پاره*های وحی.
کاش مانده بودم و غبار از چهره*ات برمی*گرفتم. کاش پروانه وار دور شمع وجودت می*گشتم و در پرتو عشق تو می*سوختم. قرار بر رفتن نبود. از پا*های آبله دارم بپرس که در این مسیر چقدر دویدم و الآن که سر زیبای تو در دامنم به میهمانی آمده؛ در گوشه*ی این خرابه، در شهری که مردمانش بویی از مردانگی نبرده*اند، به برکت آمدنت آرام گرفته ام.من بهشت را در آغوش گرفتم، من به وصال محبوبم رسیدم.اماّ ای کاش زودتر می*آمدی چون رقیّه*ات دیگر توانی در جان خسته و رنجورش ندارد.دختر سه*ساله*ای که گرمی چشمانت او را متعالی می*کرد.
می*گویند من رقیّه*ام1،کسی که جهتش به سوی تعالی است. آری، از آن زمان که در تقدیر تو متولد شدم؛ من دختر تو شدم و تو بابای من، رفعت گرفتم و بال*و پر برای پرواز در آوردم و برای عروج آماده شدم.
من در کربلا دیدم که ملائکه به تو و اهل بیتت غبطه می*خوردند. خودم صدای شیون آن*ها را هنگامی که بر سرنیزه بودی شنیدم.خودم دیدم که دسته*دسته جنیان و ملائکه از برای یاری تو آمدند و در برابرت زانو زدند.خودم دیدم که از مقتل تو آیه والشّمس*وضحِها تفسیر شد، خودم دیدم که خداوند تأویل آیه*ی «یا ایها النفس المطمئنّه اِرجِعی اِلی رَبِّكِ راضیه مَرضیّه فَادخُلی فی عِبادی وَادخُلی جَنَّتی»2 را در قیام تو و یارانت به ظهور رسانید.
چه لذّتی دارد هم کلام شدن با تو. چه شیرین است لحظه*ی وصال. جانم دیگر طاقت ماندن ندارد. دستان کوچکم را بگیر و با خودت ببر تا در محضر تو، باب*الحوائجیم امضا شود.می*خواهم مانند علیاصغر و علی*اکبر(علیهمالسلام)، نزد جدّمان رسول خدا حاضر شوم و بگویم دشمنانت با تو و فرزندانت چه کرده*اند.
آن هنگام که خورشید وجودت در گودی قتلگاه به خون نشست و لحظاتی بعد در افق کربلا طلوع کرد، آسمان تیره و تار شد.
صدای برادرم علی بن الحسین(علیه السلام) را می*شنیدم که به عمّه*ام زینب کبری(سلام*الله*علیها) فرمود : این همان لحظه*ای است که همه ارکان هستی، از زمان هبوط آدم(علیه السلام) تا قیامت کبری بر آن گریسته*اند.
زمین و زمان ناله می*کرد و کودکان می*دویدند. نبودی ببینی که دامنهایشان آتش گرفته بود و از گوشهایشان خون می*چکید و من در آن میان مأمن و مأوایی جز دامن عمّه*ام نداشتم. زمان به سختی می*گذشت.قرار بر رفتن نداشتم. دوست داشتم که بیشتر نزدت می*ماندم. اماّ مگر داغ تازیانه ها* بر جان کوچکم امان داده بود؟ کربلا جهنّم دشمنان تو شده بود و بهشت تو و یارانت. نمی*توانستم چشم از چشمان به خون نشسته*ات بردارم.مرا به زور می*کشیدند. چقدر سخت بود جدا شدن از پاره*پاره*های وحی.
کاش مانده بودم و غبار از چهره*ات برمی*گرفتم. کاش پروانه وار دور شمع وجودت می*گشتم و در پرتو عشق تو می*سوختم. قرار بر رفتن نبود. از پا*های آبله دارم بپرس که در این مسیر چقدر دویدم و الآن که سر زیبای تو در دامنم به میهمانی آمده؛ در گوشه*ی این خرابه، در شهری که مردمانش بویی از مردانگی نبرده*اند، به برکت آمدنت آرام گرفته ام.من بهشت را در آغوش گرفتم، من به وصال محبوبم رسیدم.اماّ ای کاش زودتر می*آمدی چون رقیّه*ات دیگر توانی در جان خسته و رنجورش ندارد.دختر سه*ساله*ای که گرمی چشمانت او را متعالی می*کرد.
می*گویند من رقیّه*ام1،کسی که جهتش به سوی تعالی است. آری، از آن زمان که در تقدیر تو متولد شدم؛ من دختر تو شدم و تو بابای من، رفعت گرفتم و بال*و پر برای پرواز در آوردم و برای عروج آماده شدم.
من در کربلا دیدم که ملائکه به تو و اهل بیتت غبطه می*خوردند. خودم صدای شیون آن*ها را هنگامی که بر سرنیزه بودی شنیدم.خودم دیدم که دسته*دسته جنیان و ملائکه از برای یاری تو آمدند و در برابرت زانو زدند.خودم دیدم که از مقتل تو آیه والشّمس*وضحِها تفسیر شد، خودم دیدم که خداوند تأویل آیه*ی «یا ایها النفس المطمئنّه اِرجِعی اِلی رَبِّكِ راضیه مَرضیّه فَادخُلی فی عِبادی وَادخُلی جَنَّتی»2 را در قیام تو و یارانت به ظهور رسانید.
چه لذّتی دارد هم کلام شدن با تو. چه شیرین است لحظه*ی وصال. جانم دیگر طاقت ماندن ندارد. دستان کوچکم را بگیر و با خودت ببر تا در محضر تو، باب*الحوائجیم امضا شود.می*خواهم مانند علیاصغر و علی*اکبر(علیهمالسلام)، نزد جدّمان رسول خدا حاضر شوم و بگویم دشمنانت با تو و فرزندانت چه کرده*اند.