eLOy
مدیر کل انجمن
- تاریخ ثبتنام
- Jun 21, 2013
- ارسالیها
- 8,743
- پسندها
- 14,851
- امتیازها
- 113
- سن
- 41
- محل سکونت
- TeHrAn
- وب سایت
- www.biya2forum.ir
- تخصص
- نقاشی و خوشنویسی
اعتبار :
بخشی از این رمان :
ظهر بود .خسته به خانه رسیده بودم که ماشین خاله را دیدم. وقتی ماشین خود را پارک کردم و پیاده شدم و زنگ را فشردم، خود خاله آیفون را برداشت و در را باز کرد. داخل شدم خاله و مامان رو دیدم در آشپز خانه مشغول صحبت بودند. بعد از سلام و احوالپرسی، داشتم از پله ها بالا می رفتم که مامان گفت:
نازنین، ماشین رو تو نیاوردی؟
نه می خوام برم .
ناهار بخور و برو
نه باید برم. کتاب فروشی می بنده؛ باید کتاب بخرم.
وقتی لباسهایم را عوض کردم و به پایین برگشتم، صحبتهای مامان به گوشم خورد که می گفت:
من و باباش حرفی نداریم؛ خودش طفره میره ودلیل ومنطق میاره.میگه درسم مهمتره. دوست دارم درسم تموم بشه وبرم سرکار؛ وبعد ازدواج کنم که حداقل نتیجه این همه درس خوندنم رو ببینم.
لینک دانلود رمان دلسپردگان در پایین :
دلسپردگان
آخرین ویرایش: