از پنجره می گویم
یا از جاده ای که
سرتاسر از نگرانی گریستم و دویدم
یا از همان علاقه هایی که در دلمان ماند
بغض شد
و یک کیست بدخیم شد در قلب هردویمان
از همان بیماری می گویم
که من به جان تو
و تو به جان من ...
انداختیم و بعد نمی دانم به چه راه
کجای آن جاده که باهم آمدیم
تمام احساسمان را دور انداختیم
و غرور
نقش پر رنگِ خدای ناشناخته ای را بازی می کند
که تو را از تمام دنیای من دور کرده است
حالا تو
شده ای دور ترین نقطه ی زندگی من
که شاید دیگر
سخت بشود در چشمانش خودم را ببینم
ویولن...سیگار...چوب کبریت
و یک تکه کاغذ
و چند نوشته از روی احساس به گمانم
اگر آن حرف هایی که گفته نشد
حرف از علاقه باشد و نه نفرت البته!
تمام خاطراتی است
که من را
همان احمقی می سازد
که به تو
هنوز هم ...
فکر می کند ...