Welcome!

By registering with us, you'll be able to discuss, share and private message with other members of our community.

SignUp Now!

تقديم به معلماني که "الف" آغاز را به ما آموختند

اطلاعات موضوع

Kategori Adı انجمن دوستان
Konu Başlığı تقديم به معلماني که \"الف\" آغاز را به ما آموختند
نویسنده موضوع Mehrnoosh
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند ارسالی
Son Mesaj Yazan Mehrnoosh

Mehrnoosh

کـاربـر ویــژه
تاریخ ثبت‌نام
Sep 14, 2013
ارسالی‌ها
683
پسندها
458
امتیازها
63

اعتبار :

نمي دانستم.
هيچ چيز نميدانستم
و نمي دانستم که نمي دانم،
اما تو مي دانستي و مي توانستي
و همين بس بود که دستهايم را بگيري
و در کلاس مهربانيت بنشاني
و نخستين حرفهايم را برايم هجي کني.
ازآن به بعد در کلاس تو
- که به اندازه همه خوبي ها وسعت داشت-
مي نشستم و از پنجره نگاهت
آسماني را مي ديدم که آرزوهايم را
چون خورشيدي روشن در بر گرفته بود.
چه خوب بودي تو. چه ساده،چقدر مهربان!
و من در چشمهايت مهري مي ديدم
که بوي دامن مادر را مي داد،
وقتي که ريحان مي چيد
و بوي دستهاي پدر را،
وقتي که خسته از کار بر مي گشت،
وضو مي گرفت، و در گوشه ايوان نماز مي خواند.
آن قمري قشنگ
که هميشه پشت پنجره مي نشست
و خبرهاي خوب کلاس را براي مادرها مي برد
هنوز هست!
و آن کلاغ پير که خبر چين بديها بود.
من از کتاب چه مي فهميدم!؟
من از شعر،چه مي دانستم؟
من داستان نديده بودم!
من خاطره نچشيده بودم!
من با همه اينها
در کلاس تو دوست شدم
و با تو در کلاس مهرباني.
يادت هست نوشتي : ابر ... باران باريد!
نوشتي:آب ... سيراب شدم!
نوشتي:بهار... درخت ها برخاستند!
نوشتي:رود ... درياها موج برداشتند!
و من فهميدم که دانستن آغاز توانستن است.
افسوس نماندي
تا برگهاي دفتر خاطراتم را بخواني
حرفهايم را بشنوي
و غلط هاي ديکته زندگيم را درست بنويسي.
هنوز در خاطره آن روزم
که همبازي کودکي هايم شدي
تا از پله هاي نوجواني بالا بيايم
و جواني ام را به تماشا بنشينم.
هنوز حرفهايت پرده هاي دلم را مي نوازد
و صدايت در کلاس خيالم مي پيچد:
"آن مرد،با اسب آمد.
آن مرد در باران آمد."
هنوز چشم انتظار آن روزم
که آن مرد با اسب بيايد
و در باران اشکهايم،تن بشويد
و راه چون تو شدن را، به من بگويد

اي معلم خوبي ها.....
 
بالا پایین