sting
معـاون ارشـد انجمـن
- تاریخ ثبتنام
- Jun 26, 2013
- ارسالیها
- 27,708
- پسندها
- 5,661
- امتیازها
- 113
- محل سکونت
- تهـــــــــــران
- وب سایت
- www.biya2forum.com
- تخصص
- کیسه بوکس
- دل نوشته
- اگه تو زندگی یکی از سیم های سازت پاره شد... آهنگ زندگیتو رو جوری ادامه بده هیچکس نفهمه به تو چی گذشت ، حتی اونیکه سیم رو پاره کرد!
- بهترین اخلاقم
- نــــدارم
اعتبار :
آغاز قصه شاه و درويش
سخن آراي اين حديث کهن / اين چنين مي کند بيان سخن
که: ازين پيش بود درويشي / راست کيشي، محبت انديشي
از همه قيد عالم آزاده / ليک در قيد عشق افتاده
الم روزگار ديده بسي / محنت عاشقي کشيده بسي
تنش از عشق جسم بي جان بود / رگ برو همچو عشق پيچان بود
بود در کوه گشته و هامون / کار فرهاد کرده و مجنون
بسکه مي داشت ميل عشق مدام / عشق مي گفت در محل سلام
از قضا چند روزي آن درويش / بر خلاف طريق و عادت خويش
از سر کوي عشق دور افتاد / در سراپرده سرور افتاد
ني بدل داغ اشتياقي داشت / ني بجان آتش فراقي داشت
دلش آزاده از جفاي حبيب / جانش آسوده از بلاي رقيب
شکر مي گفت، زانکه روزي چند / بود در کنج عافيت خرسند
گر چه مي خواست ترک محنت عشق / بود در خاطرش محبت عشق
عاشقي گر چه محنت انگيزست / محنت او محبت انگيزست
خواست، القصه، عاشق صادق / که: دگر بار، اگر شود عاشق
عاشق سرو قامتي باشد / که بقامت قيامتي باشد
با وجود جمال صورت خوب / باشد او را کمال سيرت خوب
از کمال کرم وفاداري / نه ز عين ستم جفاگاري
بهواي چنين دلارامي / مي زد از شوق هر طرف گامي
سوي باغي گذر فتاد او را / که نشان از بهشت داد او را
چهره باغ و طره سنبل / اين يکي حلقه حلقه و آن گل گل
طرفه تر آنکه روي گل گل او / ظاهر از حلقهاي سنبل او
لاله را از پياله اش داغي / گو: چه حاليست در چنين باغي؟
سبزه در وي چو خضر جا کرده / علم سبز در هوا کرده
بهر دفع خمار نرگس مست / نصف نارنج داشت در کف دست
گل بخوش بويي نسيم صبا / پيرهن کرده از نشاط قبا
دو لب خويش از فرح خندان / شکل دندانه بر لبش دندان
منظري داشت همچو خلد برين / برتر از آسمان بروي زمين
بام افلاک پيش منظر او / بود چون سايه پست در بر او
ماه و خورشيد فرش آن در بود / خشتي از سيم و خشتي از زر بود
زير ديوارش، از براي نشاط / بود گسترده صد هزار بساط
سخن آراي اين حديث کهن / اين چنين مي کند بيان سخن
که: ازين پيش بود درويشي / راست کيشي، محبت انديشي
از همه قيد عالم آزاده / ليک در قيد عشق افتاده
الم روزگار ديده بسي / محنت عاشقي کشيده بسي
تنش از عشق جسم بي جان بود / رگ برو همچو عشق پيچان بود
بود در کوه گشته و هامون / کار فرهاد کرده و مجنون
بسکه مي داشت ميل عشق مدام / عشق مي گفت در محل سلام
از قضا چند روزي آن درويش / بر خلاف طريق و عادت خويش
از سر کوي عشق دور افتاد / در سراپرده سرور افتاد
ني بدل داغ اشتياقي داشت / ني بجان آتش فراقي داشت
دلش آزاده از جفاي حبيب / جانش آسوده از بلاي رقيب
شکر مي گفت، زانکه روزي چند / بود در کنج عافيت خرسند
گر چه مي خواست ترک محنت عشق / بود در خاطرش محبت عشق
عاشقي گر چه محنت انگيزست / محنت او محبت انگيزست
خواست، القصه، عاشق صادق / که: دگر بار، اگر شود عاشق
عاشق سرو قامتي باشد / که بقامت قيامتي باشد
با وجود جمال صورت خوب / باشد او را کمال سيرت خوب
از کمال کرم وفاداري / نه ز عين ستم جفاگاري
بهواي چنين دلارامي / مي زد از شوق هر طرف گامي
سوي باغي گذر فتاد او را / که نشان از بهشت داد او را
چهره باغ و طره سنبل / اين يکي حلقه حلقه و آن گل گل
طرفه تر آنکه روي گل گل او / ظاهر از حلقهاي سنبل او
لاله را از پياله اش داغي / گو: چه حاليست در چنين باغي؟
سبزه در وي چو خضر جا کرده / علم سبز در هوا کرده
بهر دفع خمار نرگس مست / نصف نارنج داشت در کف دست
گل بخوش بويي نسيم صبا / پيرهن کرده از نشاط قبا
دو لب خويش از فرح خندان / شکل دندانه بر لبش دندان
منظري داشت همچو خلد برين / برتر از آسمان بروي زمين
بام افلاک پيش منظر او / بود چون سايه پست در بر او
ماه و خورشيد فرش آن در بود / خشتي از سيم و خشتي از زر بود
زير ديوارش، از براي نشاط / بود گسترده صد هزار بساط
زير ديوارش، از براي نشاط / بود گسترده صد هزار بساط
طوف آن باغ چون ميسر شد / ميل درويش سوي منظر شد
ناگهان ديد مکتبي چو بهشت / در و ديوار آن عبير سرشت
وه! چه مکتب؟ که رشک بستانها / بوستاني درو گلستانها
اهل مکتب همه بحسن و جمال / سالشان کم، جمالشان بکمال
يکي ابروي کج عيان کرده / سر «نون و القلم » بيان کرده
يکي از شکل قد و زلف و دهان / از «الف، لام و ميم » داده نشان
همچو «والشمس » آن يکي روي / همچو «والليل » آن يکي را موي
هر که در مکتبي چنين شد خاص / خواند «الحمد» از سر اخلاص
بود سر خيل آن همه ماهي / ملک اقليم حسن را شاهي
طرفه شهزاده اي اي بحسن ادب / طرفه تر آنکه «شاه » داشت لقب
سرو قدي، که چون قدم ميزد / هر قدم عالمي بهم ميزد
شوخ چشمي، که چون نگه ميکرد / خانه مردمان تبه ميکرد
پيش آن چشم خوابناک سياه / سرمه بي قدر، همچو خاک سياه
بودش از زهر چشم مژگانها / همچو زهر آب داده پيکانها
سنبلي بر سمن کشيده چو جيم / کاکلي برقفا فگنده چو ميم
چون نمک ريخته تکلم او / شکر آميخته تبسم او
شکل ابروي آن خجسته تذور / دو پر زاغ بود بر سر سرو
چشمه آب زندگي لب او / موج آن آب سيم غبغب او
از دهانش نشانه هيچ نبود / جز سخن در ميانه هيچ نبود
آن دهان هيچ و آن ميان هم هيچ / جز خيالي نبود و آن هم هيچ
گر ميانش خيال خواهد بود / آن خيال محال خواهد بود
مشکلي هر که پيشش آوردي / او روان حل مشکلش کردي
بود وقت سخن فسون سازي / خرده داني و نکته پردازي
بسکه درويش گشت مايل او / ماند در حسرت شمايل او
هر دمش مي فزود حيراني / حيرتي، آن چنان که ميداني
ناگهان ديد مکتبي چو بهشت / در و ديوار آن عبير سرشت
وه! چه مکتب؟ که رشک بستانها / بوستاني درو گلستانها
اهل مکتب همه بحسن و جمال / سالشان کم، جمالشان بکمال
يکي ابروي کج عيان کرده / سر «نون و القلم » بيان کرده
يکي از شکل قد و زلف و دهان / از «الف، لام و ميم » داده نشان
همچو «والشمس » آن يکي روي / همچو «والليل » آن يکي را موي
هر که در مکتبي چنين شد خاص / خواند «الحمد» از سر اخلاص
بود سر خيل آن همه ماهي / ملک اقليم حسن را شاهي
طرفه شهزاده اي اي بحسن ادب / طرفه تر آنکه «شاه » داشت لقب
سرو قدي، که چون قدم ميزد / هر قدم عالمي بهم ميزد
شوخ چشمي، که چون نگه ميکرد / خانه مردمان تبه ميکرد
پيش آن چشم خوابناک سياه / سرمه بي قدر، همچو خاک سياه
بودش از زهر چشم مژگانها / همچو زهر آب داده پيکانها
سنبلي بر سمن کشيده چو جيم / کاکلي برقفا فگنده چو ميم
چون نمک ريخته تکلم او / شکر آميخته تبسم او
شکل ابروي آن خجسته تذور / دو پر زاغ بود بر سر سرو
چشمه آب زندگي لب او / موج آن آب سيم غبغب او
از دهانش نشانه هيچ نبود / جز سخن در ميانه هيچ نبود
آن دهان هيچ و آن ميان هم هيچ / جز خيالي نبود و آن هم هيچ
گر ميانش خيال خواهد بود / آن خيال محال خواهد بود
مشکلي هر که پيشش آوردي / او روان حل مشکلش کردي
بود وقت سخن فسون سازي / خرده داني و نکته پردازي
بسکه درويش گشت مايل او / ماند در حسرت شمايل او
هر دمش مي فزود حيراني / حيرتي، آن چنان که ميداني
هر دمش مي فزود حيراني / حيرتي، آن چنان که ميداني
شاه گفتش: چنين خموش مباش / لب بجنبان، تمام گوش مباش
گر ترا هست مشکلي در دل / بکن از من سؤال آن مشکل
چيست؟ گفت آن يگانه آفاق / آنکه هم جفت باشد و هم طاق؟
گفت: آن ابروان پر خم ماست / کج تصور مکن، که گفتم راست
گر چه جفت اند آن دو بي کم و بيش / ليک طاقند در نکويي خويش
گفت: آري، جواب آن اينست / شاه را صد هزار تحسينست
شاه گفتا که: در کدام کتاب / خوانده اي اين چنين سؤال و جواب؟
گفت: هرگز نخوانده ام سبقي / پيش کس نگذرانده ام ورقي
بهره اي از سواد نيست مرا / غير خواندن مراد نيست مرا
خانه چشمم از سواد تهيست / بي سواديش عين روسيهيست
تا نخواني بدل سروري نيست / ديده را بي سواد نوري نيست
چونکه شه را شد اعتقاد برو / الف و با نوشت و داد برو
ميل درويش زان يکي صد شد / گفت: اين بار کار من بد شد
دست بر سر نهاد و زار گريست /که: درين عاشقي نخواهم زيست
چون بهم حسن و خلق يار شود / عشق عاشق يکي هزار شود
خوبرويي که هست عاشق دوست / در جهان هر که هست عاشق اوست
گر چه درويش ذوفنوني بود / در ره عشق رهنموني بود
لوح تعليم در کنار نهاد / سر تعظيم پيش يار نهاد
اي بسا خرده بين که آخر کار / سوي مکتب رود چو اول بار
اين بود عشق ذوفنون را ورد / که کند اوستاد را شاگرد
عشق چون درس خود کند بنياد / بشکند تخته بر سر استاد
در سبق آشکار مي نگريست / ليک پنهان بيار مي نگريست
گر ترا هست مشکلي در دل / بکن از من سؤال آن مشکل
چيست؟ گفت آن يگانه آفاق / آنکه هم جفت باشد و هم طاق؟
گفت: آن ابروان پر خم ماست / کج تصور مکن، که گفتم راست
گر چه جفت اند آن دو بي کم و بيش / ليک طاقند در نکويي خويش
گفت: آري، جواب آن اينست / شاه را صد هزار تحسينست
شاه گفتا که: در کدام کتاب / خوانده اي اين چنين سؤال و جواب؟
گفت: هرگز نخوانده ام سبقي / پيش کس نگذرانده ام ورقي
بهره اي از سواد نيست مرا / غير خواندن مراد نيست مرا
خانه چشمم از سواد تهيست / بي سواديش عين روسيهيست
تا نخواني بدل سروري نيست / ديده را بي سواد نوري نيست
چونکه شه را شد اعتقاد برو / الف و با نوشت و داد برو
ميل درويش زان يکي صد شد / گفت: اين بار کار من بد شد
دست بر سر نهاد و زار گريست /که: درين عاشقي نخواهم زيست
چون بهم حسن و خلق يار شود / عشق عاشق يکي هزار شود
خوبرويي که هست عاشق دوست / در جهان هر که هست عاشق اوست
گر چه درويش ذوفنوني بود / در ره عشق رهنموني بود
لوح تعليم در کنار نهاد / سر تعظيم پيش يار نهاد
اي بسا خرده بين که آخر کار / سوي مکتب رود چو اول بار
اين بود عشق ذوفنون را ورد / که کند اوستاد را شاگرد
عشق چون درس خود کند بنياد / بشکند تخته بر سر استاد
در سبق آشکار مي نگريست / ليک پنهان بيار مي نگريست