بچه که بودم در تبریز اقامت داشتیم . وقتی میگویم تبریز ، یعنی خود تبریز ،
نه روستاها یا شهرهای اطراف تبریز .
مادر بزرگی داشتم شیر زن . مقدمه تمام شد .
خودت را خسته نکن برای یافتن ادامۀ مقدمه .
مادر بزرگم هر سال اول بهار یک برّه مامانی میخرید و می بست به گوشه ای از حیاط بزرگش .
و من میشدم پادوی این برّه . هر کجا پوست هندوانه و خربزه و آت آشغال سبزی می یافتم ،
می آوردم میریختم ظرف غذای این برّه . یک دایی داشتم که شیراز زندگی میکرد .
تقریبا هر سال تابستان با زن دایی و بچه ها سری به تبریز میزد
و به قول معروف : ییلاق می فرمودند . و این برّه به عنوان قربانی برای دایی ابتیاع میشد .
به غیر از پوست هندوانه و خربزه ، یک روز در میان ، مادر بزرگ دو « قِران » به من میداد
تا راهی مغازه « عمو سبزی فروش » شوم و یونجۀ تازه برای « برّه » نازنین بگیرم .
این برّه به برکت خدمات یومیه اینجانب به زودی برای خود گوسفندی پروار میشد .
و صد البته تعلیمات مخصوص و آموزشهای رزمی نیز توسط بنده ،
چاشنی رشد و نموّ این زبان بسته میشد .
از جمله : دور خیز کردن و کلّه زدن به غریبه ها .
طوری که وقتی دم در دالان ورودی می بستمش ،
احدی جرأت عبور و مرور به منزل مادر بزرگ را نداشت .
گاهی حتی خود مادر بزرگ را مثل توپ فوتبال حواله وسط باغچه می نمود .
البته تقصیر مادر بزرگ بود . چون در غیاب من ، میرفت سر به سر زبان بسته میگذاشت .
خلاصه ..... چند روز مانده به آمدن دایی گرام ، مادر بزرگ ول خرجی میکرد
و خرید یونجه را از دو قِران به پنج قِران و یک روز در میان را به هر روز افزایش میداد .
از یک هفته مانده به آمدن دایی عزیز و اهل و عیالش ،
مادر بزرگ هر روز به من تاکید میکرد که :
به عمو بگو مادر بزرگ گفت دایی همین امروز و فردا می آید ،
پس یونجۀ تر و تازه و خوب بده .
و منم عیناً همین جمله را به عمو سبزی فروش منتقل می نمودم .
و عمو اون چند روز آخر را با لبخند خاصی دستۀ یونجه را با نخی می پیچید
و میداد دستم و میگفت :
به مادر بزرگ سلام برسان و بگو عمو گفت بهترین و تازه ترین یونجه را دادم . نوش جونش .
راستش من که هیچ وقت نفهمیدم عمو سبزی فروش چرا با گفتن این جمله لبخند میزد .
اگر شما فهمیدید ، نمی خواهد برای دیگران تعبیر و تفسیر کنید و یک کلاغ چهل کلاغ کنید .
نیشتان را ببندید و بقیه داستان را بخوانید .
باری !!! لحظۀ موعود سر میرسید
و دایی بالاخره با جلال و جبروت در خانۀ مادر بزرگ جلوس می فرمودند .
اهل محل که روزها و هفته ها و ماهها چشم به آمدن دایی دوخته بودند
تا مادر بزرگ ، برّه چند ماه پیش و گوسفند پروار فعلی را قربانی کند
و چند تکه گوشت هم نصیب آنان گردد تا یک وعده شام یا ناهار ؛
آبگوشتی بار کنند و نوش جان کنند ،
وقتی می دیدند خبری از سلاخ و کشت و کشتار نشد ،
هر روز مرا بازجویی میکردند و علت را جویا میشدند .
و من فقط یک توضیح داشتم :
مادر بزرگ میگوید موقع رفتن دایی ، گوسفند را به دست سلاخ خواهد سپرد
تا دایی بتواند مقداری از گوشت گوسفند را با خود به شیراز ببرد .
و خدا میداند اهل محل چقدر دعا و مناجات نیم شبی داشتند
برای هر چه زودتر راهی شدن دایی گرام .
خلاصه .... دایی هم راهی میشد
و دست اهل و عیالش را میگرفت و میرفت شیراز
و من می ماندم و مادر بزرگ و گوسفند .
تا اینکه اولین شب پر ستاره در آسمان نمودار میگشت
و مادر بزرگ خوب میدانست که این ، نشانۀ نزول برف می باشد .
لذا صبح همان روز مرا سراغ رحیم سلاخ می فرستاد و میگفت :
برو به رحیم سلاخ بگو مادر بزرگ گفت
فردا تیغ و ساطورش را بردارد و بیاید گوسفند را سر ببرد .
و من نیز همان میکردم .
همان روز مادر بزرگ مرا وا میداشت که خمره های سفالی را درون حوض بریزم
و همه را حسابی شستشو دهم و تمیزش کنم .
و فردا .......... رحیم سلاخ کنار همان باغچه ای که
مادر بزرگ در طول تابستان چندین بار با کلّه مبارک گوسفند
عین گل میمون وسط آن کاشته شده بود ،
گوسفند زبان بسته را زمین میزد و واویلا ...
از کل اعضای گوسفند ، فقط پوستش به عنوان دستمزد به رحیم سلاخ تعلق میگرفت
و بقیه قسمتها تقسیم بندی و پخته و نمک سود و درون خمره ها قرار میگرفت
تا در طول زمستان ، مادر بزرگ هر شب ،
خدایی ناکرده سَرِ بی آبگوشت بر زمین نگذارد .
البته ناگفته نماند که بهترین و خوشمزه ترین عضو گوسفند نیز نصیب من میشد .
وقتی با شور و شعف دمبلان گوسفند را به مادرم میدادم
تا آن را تمیز کرده و توی ماهیتابه برایم سرخ کند ،
مادرم با مهربانی دستی به سرم میکشید
و با شبنمی که درون چشمهای زیبایش حلقه میزد ،
از ... های گوسفند که چند ماهی صدای بع بعش تا هفت کوچه آنطرف تر نیز میرفت
غذایی شاهانه برایم می پخت .
نتیجۀ مساعدتی : همیشه به مادر بزرگت در پروار کردن گوسفند کمک کن .
نتیجۀ مسافرتی : همیشه یک دایی در شهر دیگری به غیر از شهر خودت داشته باش .
نتیجۀ مغایرتی : همیشه غیرت داشته باش و هوای گوسفند مادر بزرگ را داشته باش
حتی اگر غیرت ؛ ربطی به مغایرت نداشته باشد .
نتیجۀ محاورتی : با گوسفند مادر بزرگ ، محاوره مستقیم داشته باش
و آن را تحت تعلیمات رزمی و محاوره ای به سگ وفادار تبدیل کن .
طوری که در مواقع لزوم امنیت حیاط مادر بزرگ را تأمین کند .
نتیجۀ معاشرتی : با همسایه ها در مورد اسرار گوسفند مادر بزرگ سخنی نگو
و از هر گونه معاشرت با آنان پرهیز کن و تا آنجا که میتوانی گوسفند پرور باش .
نتیجۀ حمایتی : از گوسفند مادر بزرگ به خوبی مراقبت کن
و از رحیم سلاخ نیز محکم و استوار حمایت کن .
و اجازه نده گوسفند مادر بزرگ بفهمد رحیم سلاخ آشنای مادر بزرگ است .
نتیجۀ حرارتی : دمبلان گوسفند را با حرارت کم تفت بده تا نسوزد .
نتیجۀ قرابتی : هرگز با گوسفند مادر بزرگ بده بستون آنچنانی نداشته باش .
جرمش سنگینه و احتمال دارد گوشتش یهویی حرام شود .
نتیجۀ کرامتی : گوسفند مادر بزرگ وقتی بع بع میکند ،
کرامت دارد مخصوصا وقتی که زمان جلوس دایی فرا میرسد .
نتیجۀ بیخودی : گوسفند همیشه به نام دایی و به کام مادر بزرگ هست
و نتیجۀ اخلاقی : گوسفند نباش
آها تا یادم نرفته
نتیجۀ ذخایرتی : همیشه اطرافت چند راس گوسفند ذخیره داشته باش .
همیشه که تابستان نیست . یه وقت دیدی زمستان شد .
گوسفند نه تنها قربانی خوبی هست ، ذخیره خوبی نیز هست ...... والا ! دروغم چیه ؟؟؟؟؟
با خودم عهد بسته ام که وقتی سی سالم شد
سیگار را ترک کنم .
وقتی چهل ساله شدم ، دست از معاش بردارم و مطالعه کنم .
وقتی پنجاه سالم شد ، ازدواج کنم .
وقتی شصت ساله شدم با نوه هایم بازی کنم .
وقتی هفتاد سالم شد ، بمیرم .
وقتی داستان را به یکی از دوستانم بازگو کردم ، گفت :
سیگار را همان بهتر که نکشی تا عهدی برای ترکش نبندی .
مطالعه را از چهل سالگی آغاز نمیکنند که مغز پوکیده باشد .
پنجاه سالگی باید در جشن عروسی دخترت باشی نه خودت .
ازدواجت که در پنجاه سالگی باشد ، در شصت سالگی ،
اولین فرزندت همش « نه » سال دارد . البته اگر باد موافق بوزد .
تو به من بگو ببینم !!! این نوه ها را از کجا می آوری ؟
از دختر « نه » ساله ات ؟
نمی خواهد در هفتاد سالگی بمیری ، همین الان برو بمیر .
روز نگار 3 : هچنان داغونم
یعنی به عبارتی متلاشی هستم
نمیدانم سرماخوردگی هست
یا به تکثیر و تکثر سلولی نامتعارف دچار شده ام
که البته شما آن را با نام متعارف سرطان می شناسید
یکی از دوستان میگوید که : اینقدر از این کلمه در مورد خودت استفاده نکن ،
آخرش یک روزی جدی جدی دچارش می شوی .
و همین موضوع باعث شد که بین ما بحثی بسیار شورانگیز
( البته نه آن شورانگیز شهرام ناظری ) بلکه همانند خیار شور ، آغاز شد .
بحث بر سر این بود که آیا بالاخره ما به تقدیر و سرنوشت معتقد هستیم یا نه ؟
و دوستم با قاطعیت تمام فرمودند : بله هستیم .
گفتم : پس اگر تقدیر و سرنوشت من ، تکثیر و تکثر سلولی باشد ،
همان خواهد شد و اینکه من این جمله را هی تکرار بکنم یا نکنم ،
هیچ تغییری در ماهیت و ذات آن حاصل نخواهد شد .
اما این دوست بنده از آن نمونه افرادی هستند که گاهی دوست دارند
هر دو پا را توی یک کفش کنند و حرفشان را به کرسی بنشانند .
به همین دلیل با این مختصر توضیح بنده قانع نمی شدند .
برای همین بحث ما پر شور تر از آن شد که انتظارش را داشتم .
تا اینکه مجبور شدم اینگونه بحث را پیش ببرم :
آیا معتقد به تقدیر و سرنوشت هستی ؟
جواب : بله
آیا معتقد هستی که خداوند ؛ همۀ هستی را تمام و کمال در شش روز آفرید ؟
جواب : بله
آیا آفرینش خدا بی نقص و تا ابد بوده و یا آفرینش مقطعی می باشد ؟
جواب : بی نقص و تا ابد بوده
آیا خداوند مثل شرکت مایکروسافت هر روز « ورژن » جدید از خلقت ارائه میکند ،
یا همان ورژن اولیه برای خلقت همۀ کائنات کافی بوده ؟
جواب : نه همان ورژن اولیه بوده
من : پس خفه شو . اگر قرار است سرطان بگیرم ، می گیرم .
چه بگویم ، چه نگویم .
پیر مرد کشاورز نگاهی به خرمن محصولش کرد و آه سوزناکی کشید .
این هفتمین سال پیاپی است که در اثر خشکسالی ، زحمت چندین ماهه اش ، سه چهار گونی گندم تکیده است که کفاف مصرف روزهای سرد زمستان خود و خانواده اش را هم نمیدهد . چه برسد به عرضۀ محصول به بازار و حصول درآمدی هر چند ناچیز برای باز پرداخت بدهی هایی که طی این چند سال در اثر همین عارضه ، بر دوش پیرمرد سنگینی میکند .
با پاهای لرزان ، خود را به سنگی که در کنار خرمنش که امروز به طرز عجیبی بزرگ و بد قواره جلوه میکند ، رساند و بر روی آن نشست . دست در جیب پوستین زمخت سالهای جوانی اش کرد و کیسۀ توتون و چپق وفادار و تنها یادگار پدرش را بیرون کشید . گره کیسه را گشود و ته کیسه ، نه توتون که ریزگردهایی شبیه آن را مشاهده نمود . مشهدی کرامت تنها بقال روستا همین دو ماه پیش گفته بود : مشدی ! محصولت را که برداشت کردی ، دیونت را پرداخت کن . چوب خطت خیلی وقت است که پر شده . نیاید آن روزی که در پی درخواستی بیایی و دست خالی برگردانمت . و پیر مرد سر در گریبان شرم ، به همان دو سه قلم جنسِ سفارش مادر آهو بسنده ، و از درخواست توتون صرف نظر میکند . و با همۀ قناعت و صرفه جویی در مصرف توتونِ از پیش داشته اش ، امروز برای صدمین و هزارمین بار طی دو ماه اخیر، گره از کیسۀ تهی گشوده و با حسرت و آهی بلند ، نه سر چپق بر کیسه ، که کیسه بر سر یادگار پدر میکند ، به امید یک بار چاق کردن آن .
کبریت میکشد و ریزگردها با دو سه پُک عمیق گُر میگیرند و روح و روان و تن فرسوده و گُر گرفتۀ پیرمرد را به خاکستر مبدل میکنند . با آرام کوبیدن چپق بر سنگ نشیمن ، خاکستر از آن می زداید و در دل آرزو میکند : ای کاش یک نفر می بود و سرم به این سنگ می کوبید و خاکستر تنم می زدود . کمر خمیده از سنگینی بار زندگی را خم میکند و هر دو آرنج بر روی زانوان لرزان و دستها به زیر چانه می نهد . و بر اثر تاثیر همان دو سه پُک ریزگرد توتون نما ، در خلسه ای نه عمیق ، بلکه غمین از عدم حضور آن عمق در روان نا آسوده اش ، رویای « یوزارسیفی » را می بیند که چرا نبود تا بیاندیشد چارۀ هفت سال قحطی سهمگین را . و یعقوب وار قطرات اشک می گسترانَد در پهنای صورت چروکیدۀ خویش در فراق « یوزارسیف » نداشته اش . و ناگهان همان خلسۀ ناقص جرقه ای در ذهن پیرمرد میزند .
چرا که نه ؟
به جای دست به دامن یوازرسیف ها شدن و شفاعت و یاری جستن از آنها ، چرا دست به دامن خود خودش نشوم ؟
ماتحت از آغوش سنگ بد قواره بیرون میکشد و راسخ و استوار می ایستد و دستها به سوی آسمان فراز میکند : بار خدایا ! زحمت از من . باران از تو . نصف نصف شریک . قبوله ؟
اما هیچ صدایی در پاسخ نمی آید و نباید هم بیاید . چون در همان لحظه که پیرمرد داشت با خدا عهدنامۀ ریزش باران می بست ، همسایۀ پیر و فلجش ، چند صد متر آن طرفتر در حالی که نظاره گر چیدن کوزه های دست سازش توسط همسر و دو فرزندش در مقابل آفتاب بود ، دستهای گل آلود خویش به سوی آسمان و میگفت : بار خدایا ! همۀ سرمایه و دسترنج من علیل و چلاق ، همین چند تا کوزه است که رزق و روزی اهل و عیالم محسوب می شود . نکنه یک وقت هوس باران کنی ؟
و همان موقع ، خدا آرنج به زانو و دستها به زیر چانه در رویایی نه در خلسۀ حاصل از دود ریزگردها بلکه در خلسۀ بلاتکلیفی ، او نیز با خدای خویش ، گویی حرفهایی می زد به زبانی که ما نفهمیدم .
به هر جان کندنی ، زمستان سفید که برای پیرمرد ، سیاه تر از آن نمیتوان متصور شد ، سپری می شود و فصل کشت میرسد . پیرمرد با تکیه به قراردادی که با خدا داشت ، شخم زد و بذر پاشید و منتظر باران نشست . و خداوند نه برای وفا به عهد یک طرفۀ پیرمرد ، بلکه برای رو کم کنی آن همسایۀ چلاق و علیل که دیگر غلط بکند که به خدا تهمت « هوس » بزند ، بارانها نازل نمود . اینکه چه بر سر آن همسایۀ چلاق و کوزه ها و زن و فرزندش بر آمد ، ما نمیدانیم . اما پیر مرد داستان ما ، محصول خوبی برداشت و خرمنی به اندازۀ خر فراهم آمد . پیرمرد نگاهی به خرمن نمود و با خود اندیشید : خوب نیست . اما بد هم نیست . نسبت به هفت سال گذشته ، از سرم نیز زیادیست . اما با این بدهی هفت ساله ای که بار آورده ام ، اگر نیمی از محصول را طبق عهدم ، به خدا واگذار کنم ، نیم دیگر فقط کفاف زمستانم را میدهد و باز دیونم باز می ماند . تازه اگر نیمۀ سهم خدا را هم بفروشم ، باز هم یک از صدِ بدهی هایم را کفاف نمیدهد . با چشمانی که شوقی از طمع نیمه خواب و نیمه بیدار در آن موج میزد به سوی آسمان نگاه کرد و در دل گفت : بار خدایا ! خودت خوب میدانی که در این هفت سال بر من چه گذشت . ( لحظه ای نیز در پستوی ضمیرش این فکر مصور شد که : اگر میدانست و کمکم نکرد باید به رحمان و رحیمی اش شک کنم و اگر نمیدانست و معذور بود ، پس بهتر است به دنبال خدای دانا بگردم ) . میدانی که چه زجرها کشیدم و چه شرمندگیها حاصل شد . تو که اهل و عیال نداری تا غم گرسنگی آنها به دل بری ، به دلبری . اما من گرفتارم و سخت دست تنگ . اجازه بده سهم امسال تو را به گوشه ای از زخمهایم بزنم . قول مردانه میدهم سال دیگر : نصف نصف
و سال دیگر و سالهای بعد ، همچنان شخم و بذر از پیرمرد و باران از خدا و هر سال محصولی بیش از محصول سال پیش و هر سال ترفندهای طمع و تضرع پیرمرد و عدول از پرداخت حق و سهم خدا .
طمع از بابت عُقدۀ نداشته های سالیان پیشین و تضرع از بابت ریا و تزویری که معمولا بیش از نیمی از خداجویان به هنگام دست یازی به قدرت و ثروتی باد آورده ، دچارش می شوند و یادشان میرود سالهای قحطی پیشین .
سال هفتم اما ، گویا درجۀ کنترل ریزش باران از دست خدا در رفت و چنان سیلی عظیم به راه افتاد که نه تنها زمین و محصول پیرمرد دستخوش سیل خروشان گشت ، بلکه سیل ، خانه و کاشانه و زن و فرزند پیرمرد را نیز روفت و با خود برد و پیرمرد از ترس و هراس فرو ریختن جان کوتاه خویش ، به سوی بلندای کوه می دوید و هر از چند گاهی نگاهی از سرحسرت به پشت سر خویش و در دل اندیشه و افسوس که : هرگز نباید به داشته های پیشین خود دهن کجی میکرد – هرگز نباید با کسی عهد می بست که توانایی کنترل عملکرد های پسین طرف مقابل را نداشت و هرگز نباید عهدی را می بست که از معیار دانایی اش فراتر بود و هرگز نباید به وعده های شنیده و ناشنیده اعتماد میکرد .
به هزار زحمت خود را به بالای کوه رساند و در میان چند تخته سنگ پناه گرفت . و در حالی که همۀ دار و ندارش را از دست داده بود و پشیمان از کرده های نامعقول پیشین خویش ، رعد و برقی از آسمان بجست و پیرمرد که در نور آن برق ، خود را در تنهایی مطلق دید ، پرخاشگرانه رو به آسمان نمود و گفت : من که جان نحیف و آزردۀ خود را برداشته و به میان چند تخته سنگ در بالای کوه پناه آورده ام ، کبریت میکشی و لای تخته سنگها به دنبال من می گردی که چی ؟
امروز که من سر در گریبان و تهی از همه دارایی های پیشین خویشم و به چاک پوستین چرکین خود پناه آورده ام ، این رباط جاسوس دنیای مجازی دست از سر کچل بنده بر نمیدارد و هی کبریت میکشد و دنبالم میگردد .
امروز از صبح داشتم به این فکر میکردم که اگر مثلا من هم مثل خیلی از دوستان دیگر ، روز نگار نداشته باشم ، آیا آسمان بر زمین جلوس خواهند فرمود ؟ همین فکر باعث شد که از بامداد تا کنون ، مثل این کفتر بازها که همش نگاهشان به سوی آسمان و گردنشان کمی متمایل به کج می باشد ، گردن کج و آسمان نگر شوم .
نمیدانم چرا از این مقولۀ کفتر بازی ، از بیخ و بنیان متنفرم . شاید به دلیل جمله ای باشد که از کودکی از پدر بزرگوارم به یادگار دارم : « کفتر بازی کلید در زندان و مبنای همۀ خلاف هاست » .
ممکن است انجمن کفتر بازان بر این جملۀ پدر خرده بگیرند و بیایند و افاضه فرمایند که :
پدر اشتباه فرموده اند .
گیریم که چنین باشد و پدرها که معمولاً در تربیت فرزندان اشتباه نمیکنند ، یک بار هم اشتباه کرده باشند و حق با این انجمن و طرفدارهای سینه چاکش باشد .
طی دهه های گذشته شاید این تیتر روزنامه ها و حتی سخنان گهر بار صدا و سیما را خوانده و دیده و شنیده باشید : سرانۀ مطالعه در ایران .... است .
چند سال پیش در برخی از سایتهای اینترنتی اعلام شد که سرانۀ مطالعه در ایران 2 دقیقه در سال است .
در همان زمان دبیر کل نهاد کتابخانه های عمومی اعلام کرد که آمار مطالعه در ایران 79 دقیقه در روز است .
فاصلۀ زمانی این آمار چنان بعید و شگفت انگیز است
که حتی به پای شارژ شگفت انگیز ایرانسل محترم نیز نمیرسد .
اینطور به نظر میرسد که در این دو آمار بسیار متفاوت ، یک وجه اشتراک مهم نیز وجود دارد .
و آن این است که در آمار 2 دقیقه در سال ، سرانۀ سالانۀ کفتر بازی در ایران حذف
و در آمار 79 دقیقه در روز ، سرانۀ روزانه کفتر بازی لحاظ گردیده است .
آبدارخانۀ تحریریه با مش حسن آبدارچی گپ و گفتی داشتیم
که خبرچین سروش از لای در سرک کشید و گفت :
میرزا ! یه نفر توی اتاقت منتظرت هست .
گفتم : کیه ؟ گفت : من چه بدانم . پاشو برو خودت ببین .
گفتم : تو چطور خبرچینی هستی که نمیدونی کیه ؟
ابرو گره کرد و گفت : لااله الله . میرزا به خاطر ریش سفیدت احترام میگذارم .
من خبر« نگارم » نه خبرچین .
گفتم : آره ارواح عمه ات !
بابا بزرگت با اون دبدبه و کبکبه در دولت سرایش یک « نگار » هم توی آستین نداشت .
تو که جای خود داری .
از در اتاق که وارد شدم ،
دیدم رخساره خانم همسر مرحوم « عباس کلوچه » روی صندلی نشسته .
پیرزن تا مرا دید همۀ وزنش را روی عصایش گذاشت تا بتواند به احترام من از جا بلند شود .
خیز برداشتم و دست بر شانه اش گذاشتم و گفتم خجالتم نده رخساره خانم .
بفرمائید بنشینید لطفا .
پشت میز روی صندلی لم دادم و از احوالاتش پرسیدم و از پسرش « جواد نعره » .
پیرزن آهی کشید و گفت : دست روی دلم نگذار که خون است .
جواد سالی شش ماه حبس است و شش ماه ور دل من .
راستش برای تظلم پیش شما آمدم . آخه مش عباس تا زنده بود میگفت :
میرزا اگر نباشد همۀ اهالی این محل ول معطلند .
راست هم میگفت خدابیامرز . خلاصه کنم میرزا .
امروز صبح رفتم از این قصابی سر خیابان
که اسمش را گذاشته سوپر گوشت طرلان ، کمی گوشت و ماهی بگیرم .
« اصغر گودزیلا » دستش بند بود .
به شاگردش « غلام خوش چشم » اشاره کرد که حاج خانم را راه بنداز .
غلام جارو توی دستش بود و داشت مغازه را جارو میکرد .
جارور را گوشۀ مغازه پشت در گذاشت و مقداری گوشت برایم کشید .
بعد دو تا ماهی برداشت که برایم پاک کند .
من اعتراض کردم که غلام تو باید دستهایت را می شستی بعد دست به گوشت و ماهی میزدی .
آخه ننه ! من این گوشت و ماهی را برای سگ و گربه نمیبرم که .
ناسلامتی میخام اینها را بخورم . میرزا ! چشمت روز بد نبیند .
این غلام خوش چشم چنان قشقرقی به پا کرد که نگو و نپرس .
گفتم : آخه حرف حسابش چی بود . شما که بیراه نگفتید .
گفت : دو تا پایش را توی یک کفش کرده بود که دسته جارو تمیز است
و من بیخودی پا توی کفشش کردم و بهش توهین نمودم .
هر چی من برایش آیه نازل کردم که دسته جارو نمیتونه تمیز باشه
و نباید با دستهای کثیف به گوشت و ماهی دست میزد ، توی کتش نرفت که نرفت .
آخر سر هم با کلی فحش و بد و بیراه مرا از مغازه پرتم کرد بیرون .
میرزا ! اینکه برای یه حرف حق این همه فحش شنیدم بماند .
میترسم این حرف و حدیث به گوش جواد برسه و خون به پا بکنه . تو رو خدا یه کاری بکن .
انگشت تفکر به چانه نهادم و در اندیشه که چه کنم .
که یهو در باز شد و خبر چین سروش کله اش را از لای در ؛ داخل اتاق نمود و گفت :
میرزا چه نشستی ؟ پاشو بیا که اون پایین قیامت به پاست . گفتم : چی شده مگه ؟
گفت پاشو بیا خودت ببین . جواد نعره زده توی قصابی اصغر گودزیلا .
ساطور اصغر را گرفته و زده سه انگشتش را قطع کرده .
بعد دسته جارو را از ماتحت غلام خوش چشم زده ، بیست سانت از دهانش زده بیرون .
یه سر دسته جارو توی شلوار غلام گیره . یه سر دیگه اش عین بیرق یزید از دهانش زده بیرون .
غلام بیهوش کف مغازه افتاده .
اصغر گودزیلا هم انگشتهای بریده اش را توی دستش گرفته عین بچه ها لابه میکند
و از همه بدتر جواد نعره ، نعره میزند که :
مادر منو با اردنگی از مغازه بیرون میکنید بی شرفها ؟
رخساره خانم غش کرد افتاد کف اتاق
و من در این فکر که : دسته جارو دیگه واقعا کثیف شد .
خواهرم از بیمارستان زنگ زد :
فوری 200 هزار تومن بزن به کارتم .
خودم را به اولین عابر بانک رساندم .
پنج شش نفری توی صف بود . منم رفتم توی صف .
خانم اولی کارش تمام شد .
خانم مسن پشت سری
پنجاه شصت تا قبض آب و برق از کیفش بیرون کشید .
یا خدا !! اینو کجای دلم بذارم ؟
یه ربعی چند تایی زده نزده ،
خانم جوان پشت سرش گفت : مادر زود باش .
اینهمه قبض را باید ساعت خلوت می آوردی . مردم کار دارند .
یکی دو تا دیگه زد و چند تا نفرین نثار خانم جوان کرد و
بقیه قبضها را مچاله کرد توی کیفش رفت .
نوبت به اون خانم جوان رسید .
یه بار کارتش را زد توی دستگاه .
دستگاه کارت را استفراغ فرمود .
دوباره از نو زد . بازم جواب نداد .
پشت سرش یه آقایی هم قد زرافه ایستاده بود .
گفت : خانم این دفعه رمزت را اشتباه زدی .
دختر جوان برگشت یه نگاهی بهش کرد و گفت : آهای بوقلمون !
پسره گفت بله ! خندم گرفت . واقعا چقدر شبیه بوقلمون بود !
دختره گفت : زرافۀ احمق ! طوری که تو توی صف منو بغل کردی
معلومه که باید رمزم را حفظ بشی . گم شو عقب وایستا .
نتیجۀ اخلاقی : اگر یه خانمی را توی صف عابر بانک بغل کردی ،
به رمزش کاری نداشته باش .
امروز تصمیم داشتم بروم خیابان مولوی ، چند تا « مار » بخرم که اینقدر بیمار نباشم .
ولی با خودم حساب کردم اگر « مار » هم جزو تحریمهای ینگه دنیا باشد ،
حتماً با دلار آزاد محاسبه می شود .
پس با این حساب دچار افزایش قیمت سرسام آوری شده
و خرید آن از وسع بنده خارج ، و تنها افسوس نداشتنش عایدم خواهد شد .
لذا ترجیح دادم فعلاً بیمار باشم و خرید اقلام تحریمی را « تحریم » بفرمایم .
مادرم می گوید : پسرم ! شاید چون پیر شدی ، هی بیمار می شوی .
میگویم : مادر ! مگر خودت نمی گفتی که من وقتی بچه هم بودم ، همش بیمار میشدم ؟
میگوید : نه پسرم ! اون موقع بیشتر مریض میشدی .
گوشهایم مثل گوشهای گربۀ دختر همسایه ، قیفی و تیز می شود و مادرم غش غش می خندد .
می گویم : به چی می خندید مادر ؟
می گوید : آخه شبیه گربۀ « سمانه » شدی پسرم .
سمانه دختر همسایۀ بالایی هست که حدود یک سال است مبتلا به سرطان شده و تا قبل از همین تحریمها ، به غیر از آشنایان و فامیل و در و همسایه ، کسی از بیماری آن خبر نداشت .
اما الان به میمنت تحریمها ، یهویی کشف شده و صد البته برای خودش آوازه ای به هم زده و هر کسی از راه میرسد ، تصویرش را در « پُفیلا گرام » خود می زند و کلی شرّ و ورّ می نویسد و ادعای همدردی میکند و از این طریق نه تنها سمانه ، بلکه کشف کنندگان آن نیز به شهرت و محبوبیت عجیبی دست یافته اند و گویا اصطلاح « پفیلا نویسی » نیز از همینجا متصاعد شده و احتمالاً این هم « مریضی » جدیدی می باشد . مثل همان مریضی که من وقتی بچه بودم ، می گرفتم و گویا اشارۀ مادر گرامی بنده نیز به همین نوع « مریضی » می باشد .
بعد از چند روز بیماری ، احساس میکردم امروز حالم خوب شده .
و تقریباً همینطور هم بود .
اما بعد از ظهر دوباره حالم بد شد .
گاهی وقتها ،
بد بودن حال آدم ها شاید ربطی به بیماری خاصی نداشته باشد
که بتوان مثلاً با فلان آمپول یا فلان قرص مداوایش کنی .
ممکن است حال درونت به هم ریخته باشد .
فرقی نمیکند به چه دلیل .
مهم این است که احساس میکنی بودنت بیهوده است .
بیهوده نه از این جهت که اصلا به درد هیچ کاری نمیخوری .
بلکه از این جهت که احساس کنی
که در رساندن برخی پیامهای معمولی زندگی به اطرافیانت دچار ضعف شدی
و نتوانستی آنطور که شایسته و بایسته است ، آن پیام را منتقل کنی .
مثل صداقت .
وقتی در حالت عادی و بدون هیچ ترفند خاصی نتوانستی به این مهم دست بیابی ،
به نظرم بهتر است سعی بیهوده نکنی .
چون صداقتی که آلوده و آغشته به ترفند شود
اسمش دیگه صداقت نیست
بلکه نامش تحمیل کردن زوری خود به دیگران می باشد .
فکر کنم یک لیوان چایی دارچینی الان می چسبد .
البته اگر پشت بندش یک عدد « چسب رازی » نیز ببلعی .
در خبرهای اینستا آمده بود که : تعداد طرفداران « ت » به 16 میلیون نفر رسید .
با خودم فکر میکنم که چطور ممکن است ؟
بعد به خودم جواب می دهم : این روزها خود غیر ممکن هم ممکن است .
از اینکه وقت میگذارم و در مورد کسی می نویسم
که ارزش حتی یک « حرف » را ندارد
و من هزارها حروف را به هم می پیوندم تا صدها کلمه و دهها جمله بسازم ،
شر شر عرق شرم از پیشانی ام جاریست .
با خودم می اندیشم :
هم اینک من چه چیزی کم از آن طرفدار دو آتشۀ آن آدم نما دارم ؟
اگر آن هوادار ، فقط یک پیام دو خطی « فدایت شوم » در اینستا برایش نوشته ،
من نیز با آوردن اسم بی محتوایش و وقت گذاشتن برای معرفی ذات بی محتواترش ،
سطوری بی محتواتر از ذات او انشاء میکنم ،
درست همانقدر مقصرم که 16 میلیون دختر و پسر بین 13 الی ... ساله هستند .
دردم این نیست که چرا 16 میلیون ، این چنین ؟
دردم این است که « تقلید » فاقد « بینش » تا کجا ؟
دردم این است که « زایش » بی « دانش » اندیشه های پوچ تا کجا ؟
دردم این است که چه شد که اینگونه شدیم ؟
دردم این است که ....
دردم این است که آمدم و دیدم دهها نفر از سر تقلید ، « نامه ای »
روانۀ دیروز و گذشته کرده اند که از امروز و « حالشان » بی خبرند .
دردم این است که به جای خواندن « نامه های » تاریخ معاصر ،
و با عبرت گرفتن از آن و ساختن « راهی پرفروغ »
و عبور و گذر ، برای احیای « آینده ای روشن » ،
همانند داستان « اتاق تاریک و فیل » مثنوی مولانا ،
عده ای در آن اتاق تاریک دور هم جمع شده اند
و با دم و گوش و خرطوم و پاهای فیل بازی میکنند
و هر کس به ظن خویش ، تعریفی « معروف » از فیل وجود خود میکنند .
و چه زیبا
برای خود دسته گلهای آنتوریوم و شیرینیهای دانمارکی و .... عربی سفارش میدهند
و چه سرخوشند با غرب زدگی و عرب زدگی خویشتن خویش .
بیرق بقایای برهوت باورهایمان را بر بام بقعه ای بر افراشتیم
که باورمان شده بقای بقعه ، بقای باورهای ماست
و هر روز در بند بند بنای آن
به دنبال بارقه ای هستیم بی بدیل .
در حالی که تاریخ !
تراکمی از تصاویر و تمثالهایی است
که تشکیک و تردید را بر تارک همان ترکه ها تداعی میکند
و ما
دریغ از ترسیمی تازه از تعقل و تحول ، در تاریکخانۀ تراژدی خویش
و همچنان به « ب » بقای بقعه ها دلخوشیم
و گویا « ت » تار و مار تعقل ،
تشویق و ترغیبیست به تابعیت تمامیت همان تراژدی .
وقتی داشتم کتاب « کلیدر » دولت آبادی را می خواندم
سوا از کل معجزۀ کتاب
یک شیوۀ خاص نوشتاری ، برایم بسیار جالب بود
شیوه ای خاص ، که خاص خود دولت آبادی هست
و من در هیچ جای دیگری نمونه اش را ندیدم
و آن : پس و پیش کردن کلمات در یک جمله
و استخراج معنایی بسیار متفاوت از همان کلمات .
مثلا :
دو چادر در کنار هم
چادر اول متعلق به « زیور » زن اول گل محمد
و چادر دوم متعلق به « مارال » زن دوم گل محمد
زیور تنها در چادر
و مارال در کنار گل محمد در چادری دیگر
دولت آبادی با یک جملۀ کوتاه که فقط کلمات آن جمله را پس و پیش کرده
به بزرگترین فاجعۀ زندگی زن ایرانی اشاره میکند : هوو
مینویسد :
زیور سر بر خاک ( اشاره به خوابیدن )
و زیور خاک بر سر ( اشاره به همان فاجعۀ هوو )
گفتم ، من باید بسازمت ؟ یا پیشاپیش و ساخته شده آمدی پیش من ؟
کمی مکث کرد و گفت : کمی فرصت بده ، بروم از خدا بپرسم و بیایم .
او رفت
و من گریه میکردم
مادرم فکر میکرد من گرسنه ام .
هی شیرم میداد . اما من همچنان گریه میکردم .
دست آخر خسته شد و مرا روی دستش به رو خواباند و چند تایی با کف دست به پشتم زد . جایتان خالی . دو سه تا آروغ زدم . بوی شیر مادر میداد ولی .
مدتی گذشت . هنوز خبری از « زندگی » نبود . رفته بود یک سوال ساده از خدا بپرسد و برگردد . نمیدانم خدا کجا بود اون موقع . شاید داشت برف پشت بام خانه اش را پارو میکرد . احتمالا « زندگی » هی در میزد . ولی خدا که پشت بام بود صدایش را نمی شنید . و شاید هم به دلیل پارو کردن برف سنگینی که آمده بود ، خسته و کوفته ، کنار بخاری هیزمی زیر پتو خوابش برده بود . شاید بهتر بود در اینجور مواقع ، یکی از اون فرشته هایش را مامور گشودن در و پاسخ گویی به مراجعین میکرد . بالاخره هر چی باشد ، نباید « زندگی » یک « بنده » را پشت در معطل می گذاشت . ولی گذاشته بود . حرفی هم نمیشد زد . او خدا بود . و هر کاری دوست داشت میکرد .
« زندگی » ساعتها پشت در خانۀ خدا ، توی اون سرما ماند . طوری که پاهایش یخ زد . و دستهایش نیز . از زور سرما ، اشک از چشمهایش فرو میچکید . سرما تا مغز استخوانش نفوذ کرده بود . تمام بدنش به شدت می لرزید و دندان هایش به هم میخورد . طوری که همسایه روبرویی ، به صدای دندانهای او ، از پنجره نگاهش کرد و پرسید : چه می خواهی ؟ « زندگی » به سوی صدا ، سرش را بلند کرد و دید همسایه روبرویی که اصلا نمیشه تشخیص داد ، مرد است یا زن ، با قیافه ای آراسته او را نگاه میکند ، در حالیکه به سختی داشت لرزش و به هم خوردن دندانهایش را مهار میکرد ، گفت : من « زندگی » هستم . آمده بودم از خدا یک سوال بپرسم . اما گویا خانه نیست . اینجا منتظر او هستم تا بیاید . همسایه گفت : نه ! از قضا خانه است . من دارم از پنجرۀ اتاقش می بینمش . کنار بخاری خوابیده . بعد هم بدون اینکه فرصت حرف زدن به « زندگی » بدهد ، گفت : بیا بالا . تا خدا بیدار شود ، آنجا یخ میزنی . و صدای باز شدن در ، فرصتی برای فکر کردن به « زندگی » نداد . و چون خیلی سردش شده بود ، از خدا خواسته ، وارد خانۀ همسایۀ رویرویی شد . پله ها را به سختی بالا رفت . آنجا در پاگرد ورودی ، همسایه به پیشوازش آمد . با خوش رویی . « زندگی » توی دلش گفت : این زن است یا مرد ؟ چقدر خوش لباس و آراسته و زیباست . همسایه نیز حواسش بود که « زندگی » غرق حیرت است . چیزی نگفت اما . تعارفش کرد روی مبل کنار بخاری بنشیند . بعد هم رفت و با یک لیوان چایی داغ برگشت . گفت : تا سرد نشده بخور . گرمت میکند .
« زندگی » لیوان چایی را میان دو دستش گرفت تا دستهایش نیز کمی گرم شود . و همزمان به نوشیدن مشغول شد . زیر چشمی همسایه را نیز می پائید . لباسی خوش رنگ ، موهایی شانه کرده ، و چشمانی نافذ . اما ساکت و آرام . لیوان خالی چایی را که روی میز گذاشت ، همسایه پرسید : نگفتید برای چه کاری در خانۀ خدا آمدید ؟
« زندگی » گفت : راستش ماجرا از آنجا شروع شد که ....
همسایه حرفش را برید و گفت : ماجرا را میدانم . سوالت چی بود .
در حالی که « زندگی » مات و مبهوت ، همسایه را نگاه میکرد و ته دلش از خودش می پرسید که همسایه از کجا و چگونه پی به ماجرا برده ، یک لحظه دید ، همسایه لیوان چای دوم را پیش رویش روی میز گذاشت . و با تاکید دوبارۀ همسایه که : نگفتید سوالتان چی بود ؟
« زندگی » گفت : راستش سوال من نیست . سوال آن شخصی هست که قرار است من آیندۀ او باشم . یعنی در حقیقت « زندگی » آیندۀ او .
همسایه پرسید : خب ! سوال آن شخص چی بود ؟
« زندگی » گفت : اون شخص از من پرسید که آیا من ( یعنی زندگی او ) از پیش تعیین شده است آیا ؟ یا اینکه او باید خودش « مرا » بسازد ؟
همسایه گفت : چایی ات را بخور و برو به آن شخص بگو : پیشاپیش برایت ساخته اند . و تو هیچ اختیاری در ساختار « زندگی » نخواهی داشت . و بعد رو به « زندگی » کرد و گفت : یعنی تو خودت نمیدانی که از قبل مونتاژ شدی ؟ و آماده و بسته بندی شده ، برای اون شخص فرستاده شدی ؟
« زندگی » که از آگاهی همسایه ، ماتش برده بود
گفت : نه . نمیدانستم . اما شما اینها را از کجا میدانید ؟
همسایه گفت : از آنجا که من همیشه بیدارم .
زندگی گفت : میتوانم سوالی از شما بپرسم ؟
همسایه گفت : بله عزیزم بپرس . من که مثل خدا نیستم که دم به ساعت به بندگانش می گوید : « لا یعلمون » . و یک نفر هم نیست که به خدا بگوید : بله ما نمیدانیم . اما تو که میدانی چرا نمی گویی ؟ حتی وقتی سوال میکنند ، باز هم پاسخ نمیدهی و مدام همین « لایعلمون » را تکرار میکنی .
« زندگی » که تا اینجا آرام بود ، یهویی منقلب شد و گفت : میشه لطفا مثالی بزنید که خدا کجا پاسخ سوال بندگانش را نداده ؟
همسایه دید که این جملۀ او ، « زندگی » را بر آشفته . این را از حرکات « زندگی » نیز میشد دید . پاها و زانوهایش را بیخودی تکان میداد . انگشتهای دستش را گاهی مشت میکرد و گاهی به هم قلاب میکرد . و از همه مهمتر تیک صورت و چشمش بود . پاسخ داد : بله . مثلا آنجا که از خدا می پرسند « روح » چیست ؟ و یا از اسرار باران می پرسند .
« زندگی » حالا که دیگه کمی گرم شده بود ، و سرما و یخ زدگی چند دقیقه پیش و لطف و احسان همسایه را در حق خودش فراموش کرده بود ، لزومی نمی دید که دیگه اونجا باشد . برای همین از روی مبل بلند شد و گفت : من دیگه باید بروم . دیرم شده .
همسایه گفت : از پنجره نگاه کن ببین خدا بیدار شده ؟ چون دوباره اون پایین یخ میزنی . هر چند که خدا وقتی می خوابد ، خوابش سنگین است و به این زودی بیدار نمی شود .
« زندگی » اینبار واقعا بر آشفت و گفت : خدا به همه چیز عالم است ، حتی اگر خواب باشد . و شما حق ندارید در مورد خدا اینطوری حرف بزنید .
همسایه گفت : در اینکه عالِم است ، شکی در آن نیست . اما سوالم این است که وقتی من داشتم سیب را توی دست آدم و زنش میگذاشتم ، کجا بود ؟ خواب بود آیا ؟ چرا جلوی مرا نگرفت ؟ یا شاید نمیدانست که من رفتم توی بهشت . یا اینکه به قول شما به همه چیز عالّم بود . اما « زندگی » اون دو تا بنده را پیشاپیش مقرر و تعیین کرده بود که در دام من بیفتند . همانطور که تو را مقرر و تعیین کرده برای همون بچه ای که تازه متولد شده و اون بچه از تو سوالی کرده که تو پاسخی برایش نداشتی و این همه راه را برگشتی که جواب یک سوال ساده را از خدا بپرسی . برو عزیزم . تو فقط یک « زندگی » مونتاژ شده ای که برای یکی از بندگان خدا مقرر شدی . حالا برو و به آن بچه بگو که : « زندگی » را خودت باید بسازی . همان دروغی که « زندگی » های پیش از تو ، به میلیاردها بچۀ پیش از او نیز گفته اند .
« زندگی » با خشم ، خانۀ همسایه را ترک کرد . او حالا میدانست که همسایه ، همان شیطان است و نباید حرف شیطان را گوش کند . این را میدانست . اما نمیدانست وقتی برگشت به من چه پاسخی بدهد .
تا اینکه برگشت . بیدار بودم . شیرم را خورده بودم . آروغ هایم را زده بودم . و حتی خرابکاری ام را نیز انجام داده بودم و مادر تمیزم کرده بود . و منتظر « زندگی » بودم .
آمد نشست کنار تختم . داشتم نگاهش میکردم که : اِهنی اوهنی . اما کاملا ساکت نشسته بود و حرفی نمیزد .
پرسیدم : چه شد ؟
گفت : هیچ چی . تو حق پرسیدن نداری . تو نمی فهمی . تو نمیدانی . و چون نمیدانی ، پس اگر بپرسی هم نخواهی فهمید . پس بهتره خفه شوی و زندگیت را بکنی .
بعد هم چسبید به من . مثل کنه . تا همین حالا که دارم این ها را می نویسم .
او نگفت . اما من خودم فهمیدم . من خودم دانستم .
اما او نمیداند که من میدانم .....
مشغول نوشتن مقالۀ فردا بودم که خبر چین سروش ، طبق معمول همیشه بدون در زدن و سلام کردن ، در یک دست قیچی بزرگ باغبانی و در دست دیگر یک ورق کاغذ وارد دفترم شد .
در حالی که ورقۀ کاغذ را توی چشمم میکرد ، برخورد دستۀ قیچی با استکان چای روی میز ، موجب سرنگونی استکان و ریختن چای روی مقالۀ، نصفه و نیمه شد . با عصبانیت بلند شدم و سریع ، بقیۀ کاغذ ها را از مسیر چایی پخش شده روی میز نجات دادم و با لحنی آکنده از خشم گفتم : آخه مردک ! تو خبر چین این نشریه هستی یا باغبانش ؟ این دسته بیل چیه توی دستت گرفتی ؟
بدون اعتنا به خشم من گفت : میرزا ! اولا این دسته بیل نیست ، قیچی باغبانیه . دوما چطور با این همه علم و اطلاعاتت ، هنوز فرق دسته بیل و قیچی را نمیدانی ؟
از اینکه در مقابل گندی که زده بود اینقدر خونسرد بود ، هم خنده ام گرفت و هم کفرم در آمد . به قیچی توی دستش اشاره کردم و گفتم : خب ! حالا همین قیچی ! نکنه میکروفن جدیدته ؟ همینطوریش هم خبر چینی تو مضحک بود . حتما از فردا به جای میکروفن ، با این دسته بیل سراغ مصاحبه های مسخره ات می روی . نگاهی دوباره به قیچی انداخت و گفت : دسته بیل نه . قیچی . انگار خودش هم دو به شک شده بود وسیله ای که توی دستشه ، دسته بیله یا قیچی ؟
بعدش اضافه کرد : میرزا ! باید هر چه زودتر در مورد این موضوع ( با انگشت اشاره به برگ ای که آورده بود ) یه متن درست درمون برای صفحۀ اول نشریه فردا بنویسی .
داشتم توی چشمهایش نگاه میکردم و با خودم می اندیشیدم که : آخه خدایا ! بیکاری میشینی اینا را خلق میکنی ؟ گویا متوجه شد که از اون نگاه هاست . فوری خودشو جمع و جور کرد و گفت : به من چه ؟ دستور رئیسه !
دوباره از خشم خنده ام گرفت . گفتم : خب ! ولی هنوز نگفتی این دسته بیل برای چی توی دستته ؟
دوباره به قیچی نگاه کرد تا مطمئن بشه که دسته بیل نیست . بعدش با پوزخندی گفت : خواهم گفت میرزا . فعلا شما به موضوع برسید . و همزمان با اشارۀ چشم برگۀ کاغذ را نشانم داد . برگه را برداشتم دیدم نوشته :
موضوع : حذف اپیزود « بانو و گربۀ ملوس » از نمایشنامه ای در حال اجرا ، توسط شورای نظارت هنرهای نمایشی .
زیر موضوع هم توضیح کارگردان نمایشنامه و توضیحات هنر پیشه ای بود که نقش بانو را ایفا میکرد . در آخر برگه هم دستور رئیس بود که فورا متنی را در این مورد برای چاپ نشریۀ فردا آماده کنم .
دوباره یک بار دیگر ، متن توضیحات کارگردان و هنرپیشه و دلیل ممیزی و حذف این اپیزود از طرف شورای نظارت را خواندم . واقعا باورم نمیشد ، قسمتی از یک نمایشنامه ، به دلیل وجود یک گربه در صحنۀ نمایش حذف و سانسور شده باشد . و از همه خنده دارتر ، اعتراض و توجیه ملتمسانۀ کارگردان و هنرپیشه ، در مقابل حذف نابخردانۀ این اپیزود بود .
کارگردان به جای دفاع از جایگاه هنر نمایش و به جای دفاع از غیر قانونی نبودن یک گربه در یک صحنۀ نمایش و به جای قاطعانه طلب نمودن استدلال و استناد مسئولین ممیزی ، با گذاشتن عمامه و انداختن عبای عاریتی به دوش و نقش آفرینی در جایگاه راوی حدیث و روایت در مقابل مسئول شورای نظارت ، به جای پرسیدن دلیل قانونی و منطقی این تصمیم مضحک و خنده دار ، قصد در توجیه کار خویش بر حسب روایات امام و پیغمبر بر آمده و ملتمسانه گردن به رای بیخودی میدهد که با هیچ معیار عقلی و هنری سازگار نیست .
کارگردان با آوردن احادیثی از امام و پیغمبر ، سعی در اثبات و محق بودن کار خویش بر آمده . اثباتی مضحک تر از فرمان حذف اپیزود .
به گمانم کارگردان محترم این نمایشنامه ، اگر به جای گربه ، از یک خرس قطبی در نمایشنامه استفاده کرده بود ، یحتمل هنوز داشت میان 110 جلد کتاب بحار الانوار دنبال حدیثی از پیامبر و یا امامان در مورد خرس قطبی میگشت . بی آنکه متوجه باشد که پیامبر و امامان ، هرگز در عمر خود خرس قطبی ندیده بودند که حدیثی نیز در آن مورد داشته باشند .
حالا سوالم از این کارگردان محترم این است که : جناب کارگردان هنرهای نمایشی ! اگر به جای گربه ، خرس قطبی در نمایش نامه ات بود ، برای دفاع از هنرت ، چه خاک دو الکه ای سرت میکردی ؟
برگۀ کاغذ را دادم دست خبر چین و گفتم : به رئیس بگو ! من در مورد این خبر ، وقتم را تلف نمیکنم . چون هنرمندی که نتواند ارزش هنر و ارزش جایگاه هنری خودش را بدون رجوع و نیاز به احادیث ، اثبات کند ، به نظرم از فردا به عنوان خمیرگیر ، در یک نانوایی کار بکند ، بهتر از کارگردانی در حوزۀ هنریست . اون هنرپیشه را هم با خودش ببرد به جای وردست . به دردش میخورد .
در حالی که داشت برّ و برّ منو نگاه میکرد ، گفتم : راستی ! هنوز نگفتی این دسته بیل برای چییه ؟
دو باره نگاهی به وسیلۀ توی دستش کرد و گفت : احتمالا برای ماتحت زبان درازی مثل توست .
31 هزار تومان آن را یک شانه تخم مرغ میخرید که شامل 30 تخم است
یعنی به ازای هر روز ، یک عدد .
در شش ماه اول سال ، هر ماه یک تخم ، کم می آورید . چون ماه های نیمۀ اول سال ، 31 روز هستند . کمبود این شش روز از شش ماهۀ اول سال را خودتان ، یک خاکی به سرتان بکنید دیگه . در عوض ، اسفند ماه یک تخم اضافه می آورید که می توانید آن را رنگ کرده ، و سفرۀ هفت سین تان را مزین کنید . البته اگر سال کبیسه باشد ، هیچ تخم اضافه ای نخواهید داشت .
هر روز یک تخم مرغ آب پز میل بفرمائید تا انشالله از شرّ وجود کبد در بدن نیز خلاص شوید . کبد یک موضع بسیار سمی در بدن است که به هیچ دردی نمیخورد . فکر میکنم موقع اختراع آدم ، یک جای خالی در بدن بوده که گویا چیز مناسبی در آن زمان در دسترس نبوده ، لذا برای خالی نبودن آن قسمت از بدن که ممکن بود بعداً دچار « حباب » شود ، از همین کبد مزخرف استفاده شده است .
با احتساب آب مصرفی برای پختن تخم مرغ آب پز و همچنین شستن ظرف و قاشقی که برای تناول مورد استفاده قرار گرفته ، مایع ظرف شویی ، اسکاج ، گاز مصرفی برای جوشاندن آب برای پختن تخم ، برق و گاز مصرفی برای داغ شدن آب در پکیج برای شستن ظروف ، نمک برای چاشنی ، و با احتساب قسمتی از هزینه های جمعی مانند : تمیز کننده های اجاق گاز و سینک ، دستکش شستشوی ظروف ، هزینۀ تعمیر یخچال ، هزینۀ ایاب و ذهاب خرید ، کارمزد دستگاه خود پرداز ، و دهها هزینۀ دیگر که شامل همان یک عدد تخم مرغ آب پز میشود ، مبلغی حدود 10 هزار تومان در ماه اختصاص داده می شود . البته به شرطی که تخم مرغ را آب پز بخورید و سراغ نیمرو و سایر ادا و اطوار لاکچری نروید .
با 4 هزار و پانصد تومان باقیماندۀ یارانه نیز می توانید هر ماه یک عدد دنبلان بخرید و به سیخ بکشید و نوش جان بفرمائید .
حواستان باشد که لاکچری بازی تان گل نکند و دنبلان را در ماهیتابه ، تفت ندهید که در آنصورت می بایست هزینۀ روغن و سایر ملزومات را نیز از یارانۀ دختر همسایه پرداخت کنید که این دور از شرافت انسانی است و نباید چشم داشتی به یارانۀ تخم دختر همسایه داشته باشید .