مرا مي بيني و هر دم زيادت مي كني دردم
تو را مي بينم و ميلم زيادت مي شود هر دم
به سامانم نمي پرسي نمي دانم چه سر داري؟
به درمانم نمي كوشي نمي داني مگر دردم
نه راهست اين كه بگذاري مرا بر خاك و بگريزي
گذاري آر و بازم پرس تا خاك رهت گردم
ندارم دستت از دامن بجز در خاك آن دم هم
كه بر خاكم روان گردي بگيرد دامنت گردم
فرو رفت از غم عشقت دمم دم مي دهي تا كي
دمار از من برآوردي نمي گويي برآوردم
شبي دل را به تاريكي ز زلفت باز مي جستم
رخت مي ديدم و جامي هلالي باز مي خوردم
كشيدم در برت ناگاه و شد در تاب گيسويت
نهادم بر لبت لب را و جان و دل فدا كردم
تو خوش مي باش با حافظ برو گو خصم جان مي ده
چو گرمي از تو مي بينم چه باك از خصم دم سردم
آنکه بر اين سر است تا مرا برنجاند
هشدارش دهيد که شاعران پيامبرانند
و هيچ کرداری در کنارمان نمی آورد
مگر که از تندی عشق برآورده باشندش
بگوی که تا دروغ زنان لشکر انگيزند
من که بر نهاد هر سپيده دمی آگهم چه باک ؟!
ای آدميان مرا به گريستن می آوريد
رنجهای من همه از رنج اين پريشانان خانه های خالی از آوازهاست
بگوی به آزردن که برمی آييد
پيام آوران آزادی را
مبادا که بي بوسه به خاک بسپريد
سلامت را نمی خواهند باسخ گفت سرها در گریبان است
کسی سر بر نیارد باسخ گفتن و دیدار یاران را
وگر دست محبت سوی کس یازی
به اکراه اورد دست از بغل بیرون
هوا دلگیر درها بسته سرها در گریبان دستها بنهان
سلامت را نمی خواهند باسخ گفت
که سرما سخت سوزان است ....
تو می گفتی زمانی دور یا نزدیک , فریب زندگی ما را , مرا از تو , تو را از من جدا سازد...
و من باور نمی کردم...
تو می گفتی زمان این لحظه شادابی ما نیست. زمان صد چهره افسرده هم دارد. جهان تنها سرود گرم و زیبای محبت نیست. هزاران درد در هر زیر و بم دارد...
و من باور نمی کردم...
تو می گفتی دل از یاد تو بردارم...
و من هر روز ناباورتر از دیروز به دنبال تو می گردم...
خسته شدم از این همه انتظار
از این همه درد تنهایی
دیگه تحمل ندارم اگه کوه هم بود خورد میشد می شکست
تو رو به خدا دیگه بسمه دیگه تاب و تحمل ندارم دیگه نمیتونم دیگه بر نگرد چون
میدونم نیومده تنهام میزاری فقط دعام کن که دیگه عاشق نشم
تقدیم به کسی که یکسال و نیم زندگیو ماله خودش کرد
دریغ از اینکه من سهمی از زندگیش داشته باشم
اون یه نفر شقایق خودته !
خیلی سخته ، آره سخته تنها بودن !
خیلی سخته ، آره سخته که همه تنها بزارنت !
خیلی سخته ، آره سخته که بدونی تنهای تنها باید به راهت ادامه بدی !
خیلی سخته ، آره سخته که دوستات درکت نکنن !
خیلی سخته ، آره سخته که حتی پدر و مادرت تنهات بزارن !
خیلی سخته ، آره سخته که بدونی پشتوانه ای نداری !
خیلی سخته ، آره سخته که بدونی اگه توی این سر بالایی مشکلی پیش اومد و نتونستی ادامه بدی کسی نیست که پشتت رو نگه داره !
خیلی سخته ، آره سخته که تنهای تنها غصه بخوری !
خیلی سخته ، آره سخته که بدونی اگه یه روز خاستی آستین هات رو بالا بزنی ، تنهای تنها باید بزنی !
این سختی ها برای چیه ؟
برای اینکه عاشقی !
برای اینکه دیوونه ای !
برای اینکه یه نفر رو خیلی دوست داری !
...
ولی خیلی خوبه ، آره خوبه که بدونی یه نفر درکت می کنه !
خیلی خوبه ، آره خوبه که بدونی یه نفر دوستت داره !
خیلی خوبه ، آره خوبه که بدونی توی سربالایی یه نفر همراهت هست !
خیلی خوبه ، آره خوبه که بدونی یه نفر هست که وقتی غصه می خوری اونم ناراحت
می شه !
خیلی خوبه ، آره خوبه که بدونی یه نفر هست که باهات خوشحال می شه !
خیلی خوبه ، آره خوبه که بدونی اون یه نفر شقایق خودته !
شبی از پشت یک تنهایی نمناک و بارانی تو را با لهجه گلهای نیلوفر صدا کردم
تمام شب برای با طراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم
نمی دانم چرا؟ نمی دانم کجا؟ ولی رفتی و بعد از رفتنت باران چه معصومانه می بارید
و بعد از رفتنت یک قلب دریایی ترک برداشت...
نمی دانم چرا؟
کاش بودی و می دیدی که چشمانم زیر این همه نامهربانی چگونه چمباتمه زده
و آرزوهایم
آتش گرفته
از من نخواه که احساسم را نابود کنم
و صدای
ترک خوردن
درونم را پشت دیوار های روزگار مخفی کنم
تو به دلتنگی من نظر نداری
و به اوج انتظارم اعتنا نمیکنی
اما من مطمئنم
روزی میرسد که حرف هایم را
از چشمان بارانیم میخوانی
آن وقت آن روز
روز رنگین کمان احساس است
روزیكه
من دیگر پلکهایم را بر روی جاده های بی سوار
باز نخواهم کرد
نمی دانم دلم چه میخواهد ،نمیدانم در کدام کوچه سرگردان هست، رازش را نمیدانم، نمیدانم چه کسی را میخواهد که با او درد و دل کند...
به خدا قسم اگر میدانستم دوری سخت است، هرگز دل نمیدادم ،اگر میدانستم که فراموش کردن سخت است ،هرگز به یاد نمیاوردم ،اگر
پایان را میدانستم هرگز آغاز نمیکردم واگر میدانستم دل کندن سخت است ،هرگز دل
نمی بستم...
نمی دونم چرا هیچ وقت نمی شه
که دلها باهم و تنها نباشن
همیشه جمع باشن جمع عاشق
توی درس حساب منها نباشن
نمی دونم چرا دراین زمونه
محبت مثل یک جرم و گناهه
اگه روزی شدی دلداده اون
دیگه محکومی و روزت سیاهه
نمی دونم چرا عشق و صداقت
میون آدما حالا غریبه
تموم حرفشون با نرخ بازار
تو بازاری که دلالش فریبه
نمی دونم چرا وقتی که می گیم
سخن از دوستی های دو روزه
نداریم ترسی از اون لحظه ای که
از این حرفا دل سرخی بسوزه
نمی دونم چرا ما عاشقی رو
گرفتیم جای ارضای هوسها
صدای خرخر شهوت نشسته
بجای سوز آواز نفسها
نمی دونم چرا در بند ظاهر
تو چشم دیو زیبایی اسیریم
عروسک گر ببینیم حاضر هستیم
برای عشق پوشالی بمیریم
نمی دونم چرا ما گریه هامون
دیگه اون شور سابق رو نداره
نه عشقی مونده نه معشوق و عاشق
بهار ما شقایق رو نداره
نمی دونم چرا از بی وفایی
همه عاشق کش ایم و خود پرستیم
ز خاطر می بریم عشق حقیقی
بجای دوست با دشمن نشستیم
کاشکـــــی تا بــــا دلت امشب کمــــــی خلوت کنی
در سکوت پنجــــــــره ، از خــــــــاطره صحبت کنی
مثل پرواز پرستـــــــــــوهای عاشـــــق ، بی قــــــــرار
تا خلـــــــوص همزبـــــــــانی های دل ، هجرت کنی
با سِرِشک دیدگـــــــانت ، قطره قطـره ، بی صـــــــدا
برکه خشکیـــــــده را ، دریــــــــا ی بـی وسعت کنی
کاشکی تا ســــــــایه های خستــه همســـــــــــــایه را
درکنــــــارِ سایبــــــان ِکلبــــــــه ات ، دعــوت کنی
در طلوع عـــــــــــاطفه ، مانند مهـــــــــــــــرِآسمــا ن
مهربـــــانی را میـــــــــان دست هـــــا ، قسمــت کنی
مثــــــل ِ روح پاک بــــــاران ، مثل ابر نوبهـــــــــــار
غنچه هـــــــــای تشنه را ، سرشــــــار از رحمت کنی
کاشکـــــــــــی تا در هجوم لحظــــــــه های زندگی
لحظـــــه ای را هم برای عــــــــــــاشقی فرصت کنی
تشنه و عطشـــــــــان میان ساکنـــــــــــــان شهر عشق
ارزشِِ یک جرعـــــــــــه از پیمـــــــانه را قیمت کنی
روبروی قبـــــــــله گلــــــدان ِ نرگس هـــــــای مست
هر نمــــــــــازت را به یاد چشــــــــــــم او نیت کنی
کاشکــــــــی در پشت یک تنهــــــــــــایی آشفتگی
زندگی را در فـــــــــراغ دوست ، بی طــــــاقت کنی
با مناجــــــــات و دعــــــــا ، در خلوتِ تاریک شب
بالهــــــــــای بسته را ، آزاد از حســـــــــــــرت کنی
درخمِ پس کوچـــــــه های راه ِ سخت ِ انتظــــــــــار
با تبســــــــم راه را بر همـــــــرهان ، راحــــــت کنی
ساده مثل ِ روزهـــــــــــای بی ریـــــــــــای کودکی
با نگـــــــاه سادگی هــــــــا ، ســـاده تر عادت کنی
کاشکـــــــــی تا لااقل در بین حجـــــم آینــــــــــــه
سینــــــه پرکینــــــه را خــــــالی زِ هر نفــــرت کنی
از نیستــــــــان جدایـــــــی با نــــــوای «نینــــــــــوا»
بنــــد بنـــــدت را ، رهــــا از بنـــــد این غـربت کنی
چقدر سخته تو چشمای کسی که قلبتو بهش دادی
و به جاش یه زخم همیشگی به دلت داده ، زل بزنی
و به جای اینکه لبریز از نفرت بشی حس کنی
هنوزم دیوونشی و دوستش داری
چقدر سخته که دلت بخواد سرتو باز به دیواری تکیه بدی
که یه بار زیر آوار غرورش همه ی وجودت له شده
چقدر سخته که تو خیالاتت ساعت ها باهاش حرف بزنی
ولی وقتی دیدیش هیچی جز سلام نتونی بگی
چقدر سخته که وقتی پشتت بهشه
دونه های اشک گونه تو خیس کنه اما
مجبور باشی بخندی تا نفهمه
هنوز
دوستش داری
دوستت دارم بيشتر از معناي واقعي كلمه دوست داشتن!
دوستت دارم چون تو ارزش دوست داشتن را داري!
دوستت دارم چون تو نيز مرا دوست مي داري!
دوستت دارم همچو طلوع خورشيد در سحر گاه عشق!
دوستت دارم همچو تكه ابرهاي سفيدي كه در اوج آسمان آبي در حال عبورند!
دوستت دارم چون تو را ميخواهم و تو نيز مرا مي*خواهي!
دوستت دارم از تمام وجودم، با احساس پر از محبت و عشق!
دوستت دارم بيشتر از آنچه تصور مي كني!
دوستت دارم، همچو رهايي پرنده از قفس و پرواز پر غرور او در اوج آسمان ها،
همچو امواج دريا كه آرام به كنار ساحل مي آيند و آرام نيز به دريا مي روند،
همچو غنچه اي كه آرام آرام باز مي شود و گل مي شود،
دوستت دارم همچو چشمه اي در دل كوه كه آرام جاري مي شود بر روي زمين و تبديل به آبشاري مي شود كه از دل كوه سرازير مي شود!
دوستت دارم همچو مهتابي كه شبهاي تيره و تار را با حضورش پر از روشنايي ميكند!
دوستت دارم همچو باران! باراني كه تن تشنه دنيا را جان ميدهد و مي*شويد!
دوستت دارم چون چشمانت اين حقيقت قلبم را باور دارد!
دوستت دارم، چون تو آخرين اميد زندگي مني، و لياقت اين دوست داشتن را داري!
دوستت دارم تا حدي كه قلبم و احساسم ظرفيت اين ابراز دوست داشتن را نسبت به تو داشته باشند!
دوستت دارم، چون با باوري عميق در قلب من نشستي و مرا هدف و اميد زندگي خود قرار دادي!
دوستت دارم چون از زندگي و دنيا گذشته اي تا با من بماني!
دوستت دارم چون نگذاشتي حتي يك قطره اشك از چشمانم سرازير شود!
دوستت دارم چون كه ياري ام ميكني تا از اين سيلاب زندگي به راحتي عبور كنم و خودم را در دشت آرزوهايم همراه با تو ببينم!
دوستت دارم فراتر از باور يك رويا و فراتر از باور يك حقيقت!
دوستت دارم، چون با اطمينان و اعتماد كليد قلب سرخ و پر از عشقت را به من دادي!
دوستت دارم چون كه با احساس پر از صداقت، قلم سردم را بر روي كاغذ زندگي ميكشم و اين شعر و ترانه ها را برايت مي سرايم!
مجنونم از مجنون عاقل تر، و ديوانه ام از فرهاد عاشق تر!
نگاه به قلب كوچك و پر از درد من نكن كه همين قلب يك دنيا عشق و محبت در آن نهفته است!
نگاه به چشمهاي آرام و خسته من نكن، اين چشم يك دنيا اشك در آن است!
نگاه به چهره پريشان من نكن، اين چهره، عاشق چهره توست!
دوستت دارم چون كه تو اولين و آخرين معشوق من هستي!
دوستت دارم چون زماني كه دفتر عشق را مي گشايي و ميخواني با خواندن نوشته هايم اشك از چشمانت سرازير مي شود.
دوستت دارم چون از زندگي و دنيا گذشته*اي تا با من بماني....!
عشق یک جوشش کور است و پیوندی از سر نابینایی
دوست داشتن پیوندی خود آگاه و از روی بصیرت روشن و زلال
عشق بیشتر از غریزه آب می خورد و هرچه از غریزه سر زند بی ارزش است
دوست داشتن از روح طلوع می کند و تا هرجا که روح ارتفاع دارد همگام با آن اوج میگیرد
عشق با شناسنامه بی ارتباط نیست، و گذر فصل ها و عبور سال ها بر آن اثر میگذارد
دوست داشتن در ورای سن و زمان و مزاج زندگی میکند
عشق طوفانی و متلاطم است
دوست داشتن آرام و استوار و پر وقار وسرشار از نجابت
عشق جنون است و جنون چیزی جز خرابی و پریشانی "فهمیدن و اندیشیدن "نیست
دوست داشتن، دراوج، از سر حد عقل فراتر میرود و فهمیدن و اندیشیدن را از زمین میکند و باخود به قله ی بلند اشراق میبرد
عشق زیبایی های دلخواه را در معشوق می آفریند
دوست داشتن زیبایی های دلخواه را در دوست می بیند و می یابد
عشق یک فریب بزرگ و قوی است
دوست داشتن یک صداقت راستین و صمیمی،بی انتها و مطلق
عشق در دریا غرق شدن است
دوست داشتن در دریا شنا کردن
عشق بینایی را میگیرد
دوست داشتن بینایی میدهد
عشق خشن است و شدید و ناپایدار
دوست داشتن لطیف است و نرم و پایدار
عشق همواره با شک آلوده است
دوست داشتن سرا پا یقین است و شک ناپذیر
ازعشق هرچه بیشتر نوشیم سیراب تر میشویم
از دوست داشتن هرچه بیشتر ،تشنه تر
عشق نیرویی است در عاشق ،که او را به معشوق میکشاند
دوست داشتن جاذبه ای در دوست ، که دوست را به دوست می برد
عشق تملک معشوق است
دوست داشتن تشنگی محو شدن در دوست
عشق معشوق را مجهول و گمنام می خواهد تا در انحصار او بماند
دوست داشتن دوست را محبوب و عزیز میخواهد و میخواهد که همه ی دلها آنچه را او از دوست در خود دارد ،داشته باشند
در عشق رقیب منفور است،
در دوست داشتن است که:"هواداران کویش را چو جان خویشتن دارند"
عشق معشوق را طعمه ی خویش میبیند
و همواره در اضطراب است که دیگری از چنگش نرباید
و اگر ربود با هردو دشمنی می ورزد و معشوق نیز منفور میگردد
دوست داشتن ایمان است و ایمان یک روح مطلق است
یک ابدیت بی مرز است ، که از جنس این عالم نیست
یکی را دوست میدارم ولی افسوس او هرگز نمیداند...
نگاهش میکنم شاید بخواند از نگاه من
که او را دوست میدارم
.....
ولی افسوس او هرگز نگاهم را نمی خواند
به برگ گل نوشتم من
که او را دوست میدارم
ولی افسوس او گل را به زلف کودکی آویخت تا او را بخنداند...
به مهتاب گفتم ای مهتاب...
یکی را دوست میدارم...
ولی ناگه ز ابر تیره برقی جست...که قاصد را میان ره بسوزاند...
صبا را دیدم و گفتم :
صبا دستم به دامانت ...
رسان از من به دلدارم
که او را دوست میدارم...