Welcome!

By registering with us, you'll be able to discuss, share and private message with other members of our community.

SignUp Now!

داستان آموزنده همراه با ترجمه2

اطلاعات موضوع

Kategori Adı Story (داستان)
Konu Başlığı داستان آموزنده همراه با ترجمه2
نویسنده موضوع kaboos
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند ارسالی
Son Mesaj Yazan kaboos

kaboos

کـاربـر ویــژه
تاریخ ثبت‌نام
Mar 2, 2014
ارسالی‌ها
601
پسندها
410
امتیازها
0
محل سکونت
شهرمون
تخصص
مشاوره دادن و حرف دوستارو گوش دادن و کمک کردن
دل نوشته
گاه گاهی باید خلوت کسی رو شکست و گفت اگر وقت کردی یادرفیقان کن!!!!!!!!
بهترین اخلاقم
صبرم زیاده
مدل گوشی
سیم کارت
تیم ایرانی مورد علاقه
برند گوشی
تیم باشگاهی مورد علاقه
جنسیت
ماه تولد

اعتبار :

Then she looked at Dick. 'Haven't you got blue gloves, Dick?' she asked him
'Yes, miss,' he a
Miss Williams was a teacher, and there were thirty small children in her class. They were nice children, and Miss Williams liked all of them, but they often lost clothes
It was winter, and the weather was very cold. The children's mothers always sent them to school with warm coats and hats and gloves. The children came into the classroom in the morning and took off their coats, hats and gloves. They put their coats and hats on hooks on the wall, and they put their gloves in the pockets of their coats
Last Tuesday Miss Williams found two small blue gloves on the floor in the evening, and in the morning she said to the children, 'Whose gloves are these?', but no one answered
nswered, 'but those can't be mine. I've lost mine'
خانم ويليامز يك معلم بود، و سي كودك در كلاسش بودند. آن‌ها بچه‌هاي خوبي بودند، و خانم ويليامز همه‌ي آن‌ها را دوست داشت، اما آن ها اغلب لباس ها ي خود را گم مي كردند.
زمستان بود، و هوا خيلي سرد بود. مادر بچه ها هميشه آنها را با كت گرم و كلاه و دستكش به مدرسه مي فرستادند. بچه ها صبح داخل كلاس مي آمدند و كت، كلاه و دستكش هايشان در مي آوردند. آن ها كت و كلاهشان را روي چوب لباسي كه بر روي ديوار بود مي‌گذاشتند، و دستكش ها را نيز در جيب كتشان مي ذاشتند.
سه شنبه گذشته هنگام غروب خانم ويليامز يك جفت دستكش كوچك آبي بر روي زمين پيدا كرد، و صبح روز بعد به بچه ها گفت، اين دستكش چه كسي است؟ اما كسي جوابي نداد.
در آن هنگام به ديك نگاه كرد و از او پرسيد. ديك، دستكش هاي تو آبي نيستند؟
او پاسخ داد. بله، خانم ولي اين ها نمي تونند براي من باشند. چون من براي خودمو گم كردم.
 

kaboos

کـاربـر ویــژه
تاریخ ثبت‌نام
Mar 2, 2014
ارسالی‌ها
601
پسندها
410
امتیازها
0
محل سکونت
شهرمون
تخصص
مشاوره دادن و حرف دوستارو گوش دادن و کمک کردن
دل نوشته
گاه گاهی باید خلوت کسی رو شکست و گفت اگر وقت کردی یادرفیقان کن!!!!!!!!
بهترین اخلاقم
صبرم زیاده
مدل گوشی
سیم کارت
تیم ایرانی مورد علاقه
برند گوشی
تیم باشگاهی مورد علاقه
جنسیت
ماه تولد

اعتبار :

A group of frogs were traveling through the woods, and two of them fell into a deep pit
When the other frogs saw how deep the pit was, they told the two frogs that they were as good as dead
The two frogs ignored the comments and tried to jump up out of the pit with all their migh
The other frogs kept telling them to stop, that they were as good as dead
Finally, one of the frogs took heed to what the other frogs were saying and gave up. He fell down and died

The other frog continued to jump as hard as he could. Once again, the crowd of frogs yelled at him to stop the pain and just die
He jumped even harder and finally made it out
When he got out, the other frogs said, "Did you not hear us?" The frog explained to them that he was deaf. He thought they were encouraging him the entire time

This story teaches two lessons
There is power of life and death in the tongue
An encouraging word to someone who is down can lift them up and help them make it through the day
A destructive word to someone who is down can be what it takes to kill them
So, be careful of what you say

گروهی از قورباغه ها از بیشه ای عبور می کردند . دو قورباغه از بین آنها درون گودال عمیقی افتادند.
وقتی دیگر قورباغه ها دیدند که گودال چقدر عمیق است ،به دو قورباغه گفتند آنها دیگر می میرند.
دو قورباغه نصایح آنها را نادیده گرفتند و سعی کردند با تمام توانشان از گودال بیرون بپرند.
سرانجام یکی از آنها به آنچه دیگر قورباغه ها می گفتند، اعتنا کرد و دست از تلاش برداشت. به زمین افتاد و مرد.
قورباغه دیگر به تلاش ادامه داد تا جایی که توان داشت. بار دیگر قورباغه ها سرش فریاد کشیدند که دست از رنج کشیدن بردارد و بمیرد.
او سخت تر شروع به پریدن کرد و سرانجام بیرون آمد. وقتی او از آنجا خارج شد. قورباغه های دیگر به او گفتند :آیا صدای ما را نشنیدی؟
قورباغه به آنها توضیح داد که او ناشنوا است.او فکر کرد که قورباغه ها، تمام مدت او را تشویق می کردند.

این داستان دو درس به ما می آموزد:

1- قدرت زندگی و مرگ در زبان است. یک واژه دلگرم کننده به کسی که غمگین است می تواند باعث پیشرفت او شود و کمک کند در طول روز سرزنده باشند.
2- یک واژه مخرب به کسی که غمگین است می تواند موجب مرگ او شود.
پس مراقب آنجه می گویی باش.
 

kaboos

کـاربـر ویــژه
تاریخ ثبت‌نام
Mar 2, 2014
ارسالی‌ها
601
پسندها
410
امتیازها
0
محل سکونت
شهرمون
تخصص
مشاوره دادن و حرف دوستارو گوش دادن و کمک کردن
دل نوشته
گاه گاهی باید خلوت کسی رو شکست و گفت اگر وقت کردی یادرفیقان کن!!!!!!!!
بهترین اخلاقم
صبرم زیاده
مدل گوشی
سیم کارت
تیم ایرانی مورد علاقه
برند گوشی
تیم باشگاهی مورد علاقه
جنسیت
ماه تولد

اعتبار :

THE STORY OF JEANS
The year is 1853, and the palace is California. People are coming to California from many countries. They are looking for gold. They think that they are going to get
rich. Levi Strauss is one of these people .He’s twenty-four years old, and he too want to get rich .He is from Germany. He has cloth from Germany to make tents for the gold miners
A man asks him: What are you going to do with that cloth
Strauss answers: I’m going to make tents
The man says: I don’t need a tent, but I want a strong pair of pants. Look at my pants they’re full of holes
Levi makes a pair of pants from the strong cloth. The man is happy with the pants. They’re a big success. Soon everyone wants a pair of pants just like the man’s pair. Levi makes one more, ten more hundreds more thousands more. That’s the history of your jeans

سال 1853 مردم از برخی کشورها به کالیفرنیا می آمدند.آنها به دنبال طلا میگشتند.آنها به پولدار شدن فکر میکردند.لیوای استروس یکی از آنها بود.او 24 سال داشت و آلمانی تبار بود و نیز مانند بقیه به دنبال پولدار شدن و کشف طلا...
او پارچه ای از کشور آلمان برای ساخت چادر (خیمه گاه) در معدن طلا با خود آورده بود.
مردی از او پرسید: میخواهی با این پارچه چه کار کنی؟
او گفت: میخواهم چادر (خیمه گاه) بسازم.
مرد گفت: من به چادر نیاز ندارم اما من یک شلوار خیلی مقاوم لازم دارم!
شلوار من رو نگاه کن.پر از سوراخ است!
لیوای استروس شلواری از آن پارچه ی مقاوم ساخت.آن مرد بابت شلوار خوشحال شد. آنها به یک موفقیت بزرگ دست پیدا کردند.به زودی تک تک مردم خواستار شلواری فقط با جنس آن پارچه ی آلمانی شدند! لیوای از آن شلوار ده ها ، صد ها و هزار ها ساخت. و این بود داستان ساخت و پیدایش شلوار جین شما!
 
بالا پایین