من آدم حد وسطم،
نوشیدنی نه داغ دوست دارم نه سرد،
نه بالاشهر دوست دارم نه پایین شهر
من عاشق مرکز شهرم،
نه طبقه آخر دوست دارم نه اول طبقه ی وسط برام امن تره،
هیچ وقت بالا و پایین پله ها حالم خوب نبود اما اون وسط دستم میره به نوشتن،
من دعاهام رو وسط پلای عابر میکنم،
دوش نه با آب سرد میگیرم نه گرم، ولرم، ولرم،
من نه طعم تلخ دوست دارم نه شیرین اما ترش و شیرین حالم رو خوب میکنه،
من از سفر بین راهش رو دوست دارم
و از مکالمه اون وسطش که دیگه حواسم پرت حواسش میشه،
من سلام و خداحافظی دوست ندارم،
ساعت چهار بعد از ظهر رو دوست دارم و
دور میز ناهار خوری رو صندلی وسطی میشینم،
نه هوای سرد حالمو خوب میکنه نه گرم من عاشق سایه و آفتابم،،
من بین عشق و نفرت اون وسط از فهم دوست داشتن کیف می کنم..
واژه ی دوست داشتنی را از بعضی آدم ها گرفتند .. آدم هایی که بودنشان حتی به اندازه ی یک دم و بازدم به اندازه ی قاچ هندوانه ی شیرین و خنک در چله ی تابستان میچسبد..
آدمهایی که دلت میخواهد داشته باشیشان اما بقول آن نوشته،نیامده اند که بمانند.. فرصت برای با آنها بودن کم است و گاهی ما غنیمت شمردن را بلد نیستیم..
آن ها میروند به هردلیلی که صد درصد یکی از آن دلیل ها خودمانیم.. آن ها میروند و دنیایی از حسرت را برایمان میگذارند..
در نبودشان لازم با خودت خلوت کنی.. با خودت قهر کنی .. خودت باشی و خودت اما با خودت حرف نزنی.. سکوت مطلق!
اصلا چمدان قهر را ببندی و از خانه بیرون بزنی،او که رفته،حالا توی چمدانت پیرهن چهارخانه ی قهوه ای و کرم،بسته ی سیگار مارلبرو ، عطر گس مردانه ، تمام اهنگ های مورد علاقه اش را،همه را بریز توی چمدان قهرت و از خانه بیرون بزن ..
پشت فرمان بشین،شک نکن آن روز بارانی ست، شیشه ها را تا آخر پایی بکش،طوری که باران به صورتت بزند،اشک بریز،قرار است با خودت خلوت کنی دیگر..پا روی پدال گاز.. اهنگ با صدای زیاد توی باندهای ماشین غوغا میکند،زمزمه میکنی : نگفتمت نرو که رفتنت نتیجتا اشک بود ..
به مقصد که رسیدی خودت را پیاده کن،هلش بده داخل اتاقی متروکه،در را محکم پشت سرت ببند..
باید با خودت خلوت کنی.. بزنی توی گوش خودت،تک تک چیدمان چمدانت را به رخش بکشی،سرش فریاد بزنی و او را از خودت بخواهی..
+ پ.ن: چقدر دلم براي نوشتن تنگ شده بود..
مرسي كه باعث شدي بنويسم
اصلا اونقدر مرد باشه كه وقتي حرفاتو شنيد نه از سر ترحم،نه! بخاطر اينكه فهميده تو چقدر مرد بودي توي اين زندگي شيفته ت بشه و بمونه درست مثل اكثر داستان رمان هاي عاشقانه همون رمان هايي كه هميشه بعد خوندنشون يه ايكاش بزرگ توي دلم هست كه ايكاش زندگي من هم مث اين داستان بود،ايكاش ادماي دنياي واقعي هم انقدر انسان و عاشق پيشه بودند..
ولي بقول ياس: كاش رو كاشتيم ولي سبز نشد!
هه..اخر همه ي اين فكر بازهم خودت ميموني و دردات و زمزمه ي : كجاست اي يار آغوشِ تو
همیشهـ شب کهـ میشد تو بغل مامانمـ قایمـ میشدمـ تا یادمـ نرهـ هنوزمــ یهـ پناهگاهـ ِ امن دارمـ ...
کم کم کهـ بزرگـ شدمـ یاد گرفتمـ تاریکی نهـ تنها ترس ندارهـ بلکهـ یکی از بهترین آفریدهـ ـهـآی خدا هم محسوب میشهـ ...
اون موقعـ ـهـآ فکر میکردمـ بزرگ شدمـ ...
میگفتمــ از هیچیـــــــــــــــــ نمیترسمـ !
تا اینکهـ دوست داشتنی ترینـــ ـهـآی زندگیمـ اعتمادمو زیر پا لهـ کردن ... اون موقع یاد گرفتمـ بـــآید ترسید ...
از بعضی آدمـا ... از بعضی حرفا ...
اون روز توی تلکابین رامســر وقتی از ترس ارتفاع دستــام یخ زدهـ بود جلو خودمو گرفتمـ تا پسر عمو ـهـآم نفهمن دختر کوچولوی صندلی رو بهـ رو از ترس دارهـ میمیرهـ ...
اون موقع یاد گرفتمـ گاهی نباید حسی کهـ داری رو بروز بدی ...
حالـــآ بعد از تموم اون سالـهـآ ...
دخترک 18 سالهـ ی ما از هیچی نمیترسهـــ ...
نهـ اینکهـ شجاع باشهـ یا مثلا فک کنهـ بزرگ شدهـ ...
دقیقا برای اینکهـ " احساسی برای از دست دادن ندارهـ "