صــدای مـردن میــاد
در ویرانه های فردا
ترس ام می دود
ولی
پدرم جا مانده
مادرم زیر آوار دنبال عروسک خواهرم...
و گریه هایم که هیچوقت تمامی ندارد
تاوان گناه کدامین مرگ را پس میدهم ؟!
حبیب آقا، نه کافه رفته است، نه کتاب خوانده است،
نه سیگار برگ بر لب گذاشته و نه کلاه کج بر سر.
نه با فیلم تایتانیک گریه کرده است و نه ولنتاین میداند چیست.
اما صدیقه خانم که مریض شد، شبها کار میکرد و صبحها به کار خانه میرسید.
در چشمانش خستگی فریاد میزد، خواب، یک آرزو بود.
اما جلوی بچه ها و صدیقه خانوم ذره ای ضعف بروز نمیداد.
در این ایل غریب گر پدر مرد ، تفنگ پدری هست هنوز
گرچه مردان قبیله همگی کشته شدند
توی گهواره ی چوبی پسری هست هنوز
آب اگر نیست نترسید که در قافله مان
دل دریایی و چشمان تری هست هنوز
آنگاه که غرور کسی را له می کنی
آنگاه که کاخ آرزوهای کسی را ویران می کنی
آنگاه که شمع امید کسی را خاموش می کنی
آنگاه که بنده ای را نادیده می انگاری
آنگاه که حتی گوشت را می بندی تا صدای خرد شدن غرورش را نشنوی
آنگاه که خدا را می بینی و بنده خدا را نادیده می گیری
میخواهم بدانم، دستانت را بسوی کدام آسمان درازمیکنی تا برای خوشبختی خودت دعا کنی؟
بسوی کدام قبله نماز می گزاری که دیگران نگزارده اند؟
طریقت بجز خدمت خلق نیست به تسبیح و سجاده و دلق نیست
به جست و جوی تو
بر درگاه کوی کوه می گریم
در آستانه دریا و علف
به جست و جوی تو
در معبر بادها می گریم
در چار راه فصول
در چارچوب شکسته پنجره ای
که آسمان ابرآلود را
قابی کهنه میگیرد
به انتظار تصویر تو
این دفتر خالی
تا چند
تا چند
ورق خواهد خورد ....