می*دونستی*که *خاک فرش منه رفتی نموندی
چرا بخت سپیدو به سیاهی نشوندی؟
....................
می*دونستی فقط*تو رو دارم رفتی نموندی
چرا مرغ امیدو ازاین خونه پروندی؟
....................
درویشم و دنیا واسم یه مشت خاکه
همه دارو ندارم فقط*یک دل*پاکه
درویشم و دنیا واسم یه مشت خاکه
همه دارو ندارم فقط*یک دل*پاکه
می*دونستی*که *خاک فرش منه رفتی نموندی
چرا بخت سپیدو به سیاهی نشوندی؟
....................
درویش رو هرگلیم پاره شب رو سر میاره
قطره با یه*دریا براش فرقی نداره
درویش رو هرگلیم پاره شب رو سر میاره
قطره با یه*دریا براش فرقی نداره
....................
می*دونستی*که *خاک فرش منه رفتی نموندی
چرا بخت سپیدو به سیاهی نشوندی؟
....................
می*دونستی فقط* تو رو دارم رفتی نموندی
چرا مرغ امیدو ازاین خونه پروندی؟
چرا مرغ امیدو ازاین خونه پروندی؟
سلامت را نمی*خواهند پاسخ گفت*،
سرها در گریبان است*.
کسی سر بر نیاردکرد پاسخ*گفتن و دیدار یاران را.
نگه جز پیش پا را دید نتواند،
که ره تاریک و لغزان است*.
و گر دست محبّت سوی کس یازی*،
به اکراه آورد دست از بغل بیرون*;
که سرما سخت سوزان است*.
نفس*، کز گرمگاه سینه می*آید برون*، ابری شود تاریک*.
چو دیوار ایستد در پیش چشمانت*.
نفس کاین است*، پس دیگر چه داری چشم*
ز چشم*ِ دوستان دور یا نزدیک*؟
مسیحای جوانمرد من*! ای ترسای پیر پیرهن*چرکین*!
هوا بس ناجوانمردانه سرد است*... آی*...
دمت گرم و سرت خوش باد!
سلامم را تو پاسخ*گوی*، در بگشای*!
نه از رومم*، نه از زنگم*، همان بیرنگ*ِ بیرنگم*.
بیا بگشای در، بگشای*، دلتنگم*.
حریفا! میزبانا! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می*لرزد.
تگرگی نیست*، مرگی نیست*.
صدایی گر شنیدی*، صحبت سرما و دندان است*.
من امشب آمدستم وام بگزارم*.
حسابت را کنار جام بگذارم*.
چه می*گویی که بیگه شد، سحر شد، بامداد آمد؟
فریبت می*دهد، بر آسمان این سرخی*ِ بعد از سحرگه نیست*.
حریفا! گوش*ِ سرمابرده است این*، یادگار سیلی سرد زمستان است*.
و قندیل سپهر تنگ میدان*، مرده یا زنده*،
به تابوت*ِ ستبرِ ظلمت نُه*توی مرگ*اندود، پنهان است*.
حریفا! رو چراغ باده را بفروز، شب با روز یکسان است*.
سلامت را نمی*خواهند پاسخ*گفت*.
هوا دلگیر، درها بسته*، سرها در گریبان*، دستها پنهان*،
نفسها ابر، دلها خسته و غمگین*،
درختان اسکلتهای بلورآجین*،
زمین دلمرده*، سقف*ِ آسمان کوتاه*،
غبارآلوده مهر و ماه*،
زمستان است*.
روزی که در جام شفق مُل کرد خورشید،
بر خشک*چوب نیزه*ها گل کرد خورشید
شید و شفق را چون صدف در آب دیدم*
خورشید را بر نیزه*، گویی خواب دیدم*
خورشید را بر نیزه*؟ آری*، این*چنین است*
خورشید را بر نیزه دیدن سهمگین است*
بر صخره از سیب زنخ بر می*توان دید
خورشید را بر نیزه کمتر می*توان دید
q
در جام من می پیش*تر کن ساقی امشب*
با من مدارا بیشتر کن ساقی امشب*
بر آبخورد آخر مقدّم تشنگان*اند
می ده*، حریفانم صبوری می*توانند
این تازه*رویان کهنه*رندان زمین*اند
با ناشکیبایان صبوری را قرین*اند
من صحبت شب تا سحوری کی توانم*؟
من زخم دارم*، من صبوری کی توانم*؟
تسکین ظلمت شهر کوران را مبارک*
ساقی*! سلامت این صبوران را مبارک*
من زخمهای کهنه دارم*، بی*شکیبم*
من گرچه اینجا آشیان دارم*، غریبم*
من با صبوری کینة دیرینه دارم*
من زخم داغ آدم اندر سینه دارم*
من زخم*دار تیغ قابیلم*، برادر
میراث*خوار رنج هابیلم*، برادر!
یوسف مرا فرزند مادر بود در چاه*
یحیی*! مرا یحیی برادر بود در چاه*
از نیل با موسی بیابانگرد بودم*
بر دار با عیسی شریک درد بودم*
من با محمد از یتیمی عهد کردم*
با عاشقی میثاق خون در مهد کردم*
بر ثور شب با عنکبوتان می*تنیدم*
در چاه کوفه وای حیدر می*شنیدم*
بر ریگ صحرا با اباذر پویه کردم*
عماروَش چون ابر و دریا مویه کردم*
تاوان مستی همچو اشتر باز راندم*
با میثم از معراج دار آواز خواندم*
من تلخی صبر خدا در جام دارم*
صفرای رنج مجتبی در کام دارم*
من زخم خوردم*، صبر کردم*، دیر کردم*
من با حسین از کربلا شبگیر کردم*
آن روز در جام شفق مُل کرد خورشید
بر خشک*چوب نیزه*ها گل کرد خورشید
فریادهای خسته سر بر اوج می*زد
وادی به وادی خون پاکان موج می*زد
q
بی*درد مردم*، ما خدا، بی*درد مردم*
نامرد مردم*، ما خدا، نامرد مردم*
از پا حسین افتاد و ما بر پای بودیم*
زینب اسیری رفت و ما بر جای بودیم*
از دست ما بر ریگ صحرا نطع کردند
دست علمدار خدا را قطع کردند
نوباوگان مصطفا را سر بریدند
مرغان بستان خدا را سر بریدند
در برگ*ریز باغ زهرا برگ کردیم*
زنجیر خاییدیم و صبر مرگ کردیم*
چون بیوگان ننگ سلامت ماند بر ما
تاوان این خون تا قیامت ماند بر ما
q
روزی که در جام شفق مل کرد خورشید
بر خشک*چوب نیزه*ها گل کرد خورشید
شبی شبیه تو از این دیار خواهم رفت
به سمت غربت شبهای تار خواهم رفت
دوباره با دل تنگم کنار می آیم
و با غروب دلم هم کنار خواهم رفت
ترا که بدرقه کردم دلم گواهی داد
که روز بعد تو من در غبار خواهم رفت
پیاده آمده بودم درست مثل شما
و بر قطار غریبی سوار خواهم رفت
تو سرخ آمده بودی و سبز می*رفتی
منی که زرد شدم بی بهار خواهم رفت
تو رفته ای که به بالای قله ها برسی
و من فقط به بلندای دار خواهم رفت
حصار بغض مرا گریه هم نمی شکند
و من شکسته*تر از این حصار خواهم رفت
قسم به حنجره*هایی که لال می*میرند
به احترام صدا با سه تار خواهم رفت
تو هم شبیه منی گرچه فرقمان این است
که من شکسته و بی*افتخار خواهم رفت
شعور خوب پریدن به عقل من نرسید!
سقوط کرده و دیوانه وار خواهم رفت
و پلک پنجره را رو به کوچه خواهم بست
که سرد و شب زده در انتظار خواهم رفت
ترا که بدرقه کردم دلم گواهی داد
شبی شبیه تو از این دیار خواهم رفت
به مکه شب همه شب را ستاره باریده است*
شگفت واقعه*ای تا که یا که نشنیده است*
خبر ز وادی نجوا دو واحه این طرف است*
به چار سدره از آن*سو قبیله معترف است*
قراولان شفق تا سپیده برآنند
تمام قافله*های رسیده برآنند
سپیده زید بنی*امر هم*قرابة من*
نزول کرد به اشفاق در خرابة من*
نزول کرد چو بر خوان طائیان مهمان*
نزول شیخ بنی*سهم بر بنوشیبان*
فرود آمد از آن تیزگام تازنده*
فرود آمدن امر بر بنوکنده*
بهار و باغ مرا عطر ارغوان آورد
مرا ز واقعة دوش ارمغان آورد
که دوش جای تو خالی که جای یاران بود
که مکه شب همه شب را ستاره*باران بود
q
شگفت واقعه*ای تا که یا که نشنیده است*
به مکه شب همه شب را ستاره باریده است*
به سعد و نحس چه تا باژگونه خواهد بود
شگفت واقعه*ای تا چگونه خواهد بود
چه فتنه*، رامی افلاک در کمان دارد
فلک به قدح مقدر چه در گمان دارد
در آمد آن*که دل از چار گوشه بردارم*
چهار روز و سه شب راه*توشه بردارم*
به بدمآل ندارم غم مناقص را
جهاز برنهم آن بی*سراک راقص را
سبک*روان صبا را به تک چو سایه شوم*
به رنگ صبح سبق را به کوهپایه شوم*
به کوهپایه در، از اهل شیوه کاهنه*ای است*
که سحر سامریان با دَمَش مداهنه*ای است*
مسخرات فلک سخرة همیشة اوست*
طلسم و زیج و عزایم کمینه پیشة اوست*
q
هلا سپیده*، هلا صبح سکر نورانی*!
مگر عشیرة خورشید را بشورانی*
هزار لوری سیمین*کمان*، کمندافکن*
هزار نیزه*ور یل*، هزار زوبین*زن*
هلا سپیده*، هلا صبح سکر نورانی*!
مگر عشیرة خورشید را بشورانی*
برآ که خواب ستاره صراحتی دارد
شکسته می*گذرد شب*، جراحتی دارد
چنان که فارِس غسّان به تک به لخم زده است*
پلنگ زنگی شب را ستاره زخم زده است*
منت به شیوه برادر کنایه می*گویم*
ز قول کاهنة کوهپایه می*گویم*
شد آن که جیش ملک روح را فرود آرند
ز پشت زین*، شب مجروح را فرود آرند
q
شگفت واقعه*ای تا که یا که نشنیده است*
به مکه شب همه شب را ستاره باریده است*
خبر ز وادی نجوا دو واحه این*طرف است*
به چار سدره از آن سو، قبیله معترف است*
طنین نور درافکنده در رگ شب گیج*
غریو بانگ یهود منجّم از تک زیج*
که هان*، بشارت موسی*، روایت تبشیر
هلا تلاوت رؤیا، حلاوت تعبیر
همان نشاط طلوع از دَم دوبارة صبح*
هلا ستارة احمد(ص*)، هلا ستاره صبح*
به تیغ سرخ سحر رخنه در شب داجی*
طلوع آتش جاوید کوکب ناجی*
به شهوت شب محتوم چون فرو گیرد
شبی که بستر از آب*، از ستاره شو گیرد
به شهوت شب محتوم چون فراز آید
درفش اختر ثاقب در اهتزاز آید
به شهوت شب محتوم*، چون فتوح آرد
به شب*نشین ملائک رحیق روح آرد
به شهوت شب قسمت*، به شهوت شب اجر
شب سلام خدا تا حلول مطلع فجر
شبی نشسته سپید و شبی ستاده سیاه*
شبی به حادثه افزونتر از هزاران ماه*
شبی که رایت صبح سپید می*بندند
شبی که نطفة نسل شهید می*بندند
q
به ریگزار عدم دل*شکسته می*راندیم*
شب وجود بر اسبان خسته می*راندیم*
حضیض جادة هجرت جلال غربت داشت*
کویر مردة هستی ملال غربت داشت*
اگر چه دولتمان بوی نیستی می*داد
سلوکمان به عدم رنگ چیستی می*داد
اگر گزیر ندیدیم*، اگر خطر کردیم*
به عین خویشتن از خویشتن سفر کردیم*
q
قسم به عصر که پیوسته*پوی آواره است*
که بر بساط زمین آدمی زیانکاره است*
چو شعله در جسد موم مات خواهشهاست*
چو موم در سفر شعله محو کاهشهاست*
چو موم و شعله سفر به جز به خویشتن نکند
شگفت دارم اگر فهم این سخن نکند
q
به شهوت شب محتوم چون فرو گیرد
شبی که بستر از آب*، از ستاره شو گیرد
q
به شهوت شب محتوم چون به کار شویم*
حصان حادثه را بی*خبر سوار شویم*
به گوش قافله بانگ جلیل برداریم*
به شهر خفته صلای رحیل برداریم*
به چرم*ِ خیمه میان را زمخت بربندیم*
فراز اسب قدر تیغ لخت بربندیم*
به حشر فتنه به یک صیحه سر برافرازیم*
ز خون به نطع زمین طرح نو دراندازیم*
ز هفت پردة شب ناگهان هجوم آریم*
امیر زنگ ببندیم و باج روم آریم*
q
قسم به عصر که پیوسته*پوی آواره است*
که بر بساط زمین آدمی زیانکاره است*
جز آن قبیله که پیوستة تولایند
نخفته*اند و میان بسته*اند و با مایند
شب از حضیض نهان سوی اوج می*آیند
چو وقت وقت رسد، فوج*فوج می*آیند
قسم به صبر و صفاشان*، به رایشان سوگند
به هیمنه*ی نفس اسبهایشان سوگند
که گَرد ظلمت شب را ز باره می*شویند
به خون تازه زمین را دوباره می*شویند
q
بیا ستیغ سحر را نشسته بسپاریم*
بیا تمامی شب را ستاره بشماریم*
به سبز خفتن افیونیان چه می*لافیم*؟
بیا به دشنه سرانگشت خویش بشکافیم*
به قصد روح*، مَی*ای با شکر سرشته زنیم*
به جرح دل نمکی از لب فرشته زنیم*
به خنده خنده ملک را مُل از دهان بمزیم*
سبو کشان به گزک سیب حوریان بگزیم*
به آرزو دو سه پیمانه بادرنگ زنیم*
به کام دل به دو زلف فرشته چنگ زنیم*
q
بیا گدایی دل را روان به چاره شویم*
بیا طفیلی خوان خدای*باره شویم*
کتاب باور خود را چگونه بربندیم*
بیا تو را به نعیم خدا گرو بندیم*
خدایگان زمین را دُر است و دریا نه*
جلال ملک خدا را شنیده*ای یا نه*؟
چگونه کرم دغل را فروغ می*خوانی*؟
کدام نعمت حق را دروغ می*خوانی*؟
اگرچه شهد امل را حلاوت از شکر است*،
حکایت لب شیرین حکایتی دگر است*
چو آفتاب*، دلی زنده در کفن داریم*
قسم به فجر که ذوق برآمدن داریم*
شب ستاره و مهتاب در کمین بودیم*
عبث عبث عبث این مایه در زمین بودیم*
براق حادثه زین کن*، عروج باید کرد
طلوع صبح دگر را خروج باید کرد
q
هلا! ز پشت یلان هرچه هست اینهاییم*
اگر گسسته اگر جمع*، آخرینهاییم*
گلی به دست بهاران نمانده غیر از ما
کسی ز پشت سواران نمانده غیر از ما
در اضطراب زمین کاملان سفر کردند
بر آب حادثه دریادلان سفر کردند
قران شمس و قمر را قرینه*ها رفتند
به بوی باد موافق سفینه*ها رفتند
در ازدحام شب فتنه بانگ مردی نیست*
به دست راه ز گُردان رفته گَردی نیست*
فرو شدند به جولان چو بر جبل راندیم*
شکسته ما دو سه تن در شکاف شب ماندیم*
شدند و رجعتشان را مجال حیله نماند
به غیر ما دو سه مجروح در قبیله نماند
شدند و خیره هنوز آن شکوه می*بینم*
سواد سایةشان را به کوه می*بینم*
q
به انتظار زمین پیر شد، چه می*گویی*؟
رفیق خانة زنجیر من*! چه می*جویی*؟
بیا به فاصله دل از فراغ برگیریم*
به دست حوصله پرچین باغ برگیریم*
به بام قلعه یلان سواره را دیدم*
فراز برج*، برادر! ستاره را دیدم*
سوار بود و به گِردَش کسی پیاده نبود
شگفت ماند که دروازه*ها گشاده نبود
ملال خاک برآنم گرش هلی با ماست*
مگو بر اوست بر او نیست*، کاهلی با ماست*
دریده*ایم*، به شیرازه برنمی*آییم*
شکسته*ایم*، به دروازه برنمی*آییم*
بیا به جهد مفرّی به راغ بگشاییم*
بیا به نقب*، دری سوی باغ بگشاییم*
به جان دوست که ماییم بی*خبر مانده*
نشسته اوست به دروازه منتظَر مانده*
مگو به یأس*، برادر! که رنگ شب تازه است*
قسم به فجر قسم*، صبح پشت دروازه است*
توخسته امده بودی وخسته خواهی رفت
در این حوالی غربت شکسته خواهی رفت
و در حوالی کوچه همیشه یک سایه است
همیشه سایه برای من و تو همسایه است
...اگر شکست تو هر جا میان ائینه است
و روی دست تو هر شب هزارها پینه است
نگاه خسته چشمت همیشه می گوید
میان دست تو اخر جوانه می روید
اگر چه امدی ان روز و کودکم خندید
و کودکت که عروسک نداشت می گریید
اگر چه کودکم اینجا همیشه قلک داشت
و در نگاه تو شاید شبی عروسک داشت
بیا که بعد عبورت عروسکت باقی است
و قلکی که سپردم به کودکت باقی است
تو امدی و نوشتی که سنگرت خالی است
و جای سبز هزاران برادرت خالی است
تو امدی و هوای ترانه آوردی
و کوله بار غمت را به شانه اوردی
من و تو مثل برادر ز خود خبر داریم
میان سایه کوچه دو چشم تر داریم
تو تازیانه به پشتت و زخم ما خوردیم
و داغ این همه گل را به سینه ها بردیم
ببین که دست شقایق میان این کوچه است
برای هر که بگویم نشان این کوچه است
اگر چه مزرعه هاتان همیشه جو هم داشت
و چند تکه موستوجب درو هم داشت
ببر تو با خودت امشب هوای گندم را
به هر چه مزرعه انجاست صدای گندم را
تو خسته امده بودی و خسته خواهی رفت
در این حوالی غربت شکسته خواهی رفت
اگر چه فصل خزان هم به باغتان امد
و دست سرد هراسی سراغتان امد
«به باغ سبز بهاران که باغبانش نیست
بهار می رسد اما ز گل نشانش نیست»
دارم, اشکهايي که از غم تو بر گونه هايم جاري است.
من تنها نيستم۰۰ لحظه ها را دارم, لحظه هايي که يکي پس از ديگري عاشقانه مي ميرند
تا حجم فاصله را کمرنگ تر کنند.
من تنها نيستم چرا که خيالت حتي يک نفس از من غافل نمي شود.
چقدر دوست دارم لحظه هايي را که دلتنگ چشمانت مي شوم اما نمیبینم
هر لحظه دوريت برايم يک دنيا دلتنگي ست و چقدر صبور است دل من,
چرا که به اندازه تمام لحظه هاي عاشق بودنم از تو دور هستم .
ولي من باز چشم براهم...
چشم به راهم تا آرامش را به قلب من هديه کني مهربان من
آن چنان صبورانه عاشقت شدمو زیر درگاه خانه*ات،به انتظار گردش چشمانت نشسته*امکه نسیم هم حسودی می*کند!پیدا که می*شوی سرانگشتانم مست می*شوندسبز می*شوندمن امشب پروانه*هایی را کهاز دریچه*های بارانی چشمانت پرواز کردند،گردهم آوردم تا ببینندکه من دیوانه تو هستمو چشم بسته کنار خیالت زندگی می*کنمتو در وجودم می*روییآن چنانکه علف*های تازه در لابه*لایسنگفرش*های مخروبه*ای می*رویدمن می*آیم تا تو را بر شانه*ام بگذارمو از میان سایه*های غلیظ تنهاییو لحظه های عاجز زندگی بدون عشقو سراب خاطره*ها و روزمرگی لرزانبیرون ببرمآخر می*دانی جویباریست که به ابدیت می*ریزدهمیشه و به هر شکلی به راه خود خواهد رفت چیزی توان توقف آن را نداردعشق را می*گویم عشق...عشق نام دیگر توست
به چه می خندی تو؟
به مفهوم غم انگيز جدايی؟
به چه چيز؟
به شکست دل من يا به پيروزی خويش ؟
به چه می خندی تو؟
به نگاهم که چه مستانه تو را باور کرد؟
يا به افسونگری چشمانت که مرا سوخت و خاکستر کرد؟
به چه می خندی تو؟
به دل ساده من می خندی که دگر تا به ابد نيز به فکر خود نيست؟
خنده دار است بخند....
عاشقعاشق تر نبود در تار و پودشدیدی گفت عاشقه عاشق
نبودش
امشب همه جا حرف از آسمون و مهتابه ، تموم خونه دیدار این خونه
فقط خوابه ، تو که رفتی هوای خونه تب داره ، داره از درو دیوارش غم
عشق تو می باره ، دارم می میرم از بس غصه خوردم ، بیا بر گرد تا ازعشقت
نمردم، همون که فکر نمی کردی نمونده پیشت، دیدی رفت ودل ما رو سوزوندش
حیات خونه دل می گه درخت ها همه خاموشن، به جای کفتر و گنجشک کلاغای
سیاه پوشن ، چراغ خونه خوابیده توی دنیای خاموشی ، دیگه ساعت رو
طاقچه شده کارش فراموشی ، شده کارش فراموشی ، دیگه بارون نمی
باره اگر چه ابر سیاه ، تو که نیستی توی این خونه ، دیگه آشفته
بازاریست ، تموم گل ها خشکیدن مثل خار بیابون ها ، دیگه از
رنگ و رو رفته ، کوچه و خیابون ها ،،، من گفتم و یارم گفت
گفتیم و سفر کردیم،از دشت شقایق ها،با عشق گذرکردیم
گفتم اگه من مردم ، چقدر به من وفاداری، عشقو
به فراموشی ،چند روزه تو می سپاری
گفتم که تو می دونی،سرخاک
تو می میرم ، ولی تا لحظه مردن نمی گیرم
دلاز
تو