Welcome!

By registering with us, you'll be able to discuss, share and private message with other members of our community.

SignUp Now!

گلچین غزل-بهترین غزلیات سیف فرغانی(مجموعۀ اول)

اطلاعات موضوع

Kategori Adı مجموعه اشعار و دیوان
Konu Başlığı گلچین غزل-بهترین غزلیات سیف فرغانی(مجموعۀ اول)
نویسنده موضوع !!!OMID!!!
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند ارسالی
Son Mesaj Yazan !!!OMID!!!

!!!OMID!!!

کـاربــر حـرفــه ای
تاریخ ثبت‌نام
Jul 25, 2015
ارسالی‌ها
2,090
پسندها
526
امتیازها
0
محل سکونت
کرمانشاه
تخصص
مهندس عمران
مدل گوشی
سیم کارت
تیم ایرانی مورد علاقه
برند گوشی
تیم باشگاهی مورد علاقه
تیم ملی مورد علاقه
جنسیت
نوع آنتی ویروس
ماه تولد

اعتبار :




غزل شمارهٔ ۱

سیف فرغانی » گزیده اشعار » غزلها

رفتی و دل ربودی یک شهر مبتلا را
تا کی کنیم بی تو صبری که نیست ما را
بازآ که عاشقانت جامه سیاه کردند
چون ناخن عروسان از هجر تو نگارا!
ای اهل شهر ازین پس من ترک خانه گفتم
کز ناله‌های زارم زحمت بود شما را
از عشق خوب رویان من دست شسته بودم
پایم به گل فرو شد در کوی تو قضا را
از نیکوان عالم کس نیست همسر تو
بر انبیای دیگر فضل است مصطفا را
در دور خوبی تو بی‌قیمتند خوبان
گل در رسید و لابد رونق بشد گیا را
ای مدعی که کردی فرهاد را ملامت
باری ببین و تن زن شیرین خوش لقا را
تا مبتلا نگردی گر عاقلی مدد کن
در کار عشق لیلی مجنون مبتلا را
ای عشق بس که کردی با عقل تنگ خویی
مسکین برفت و اینک بر تو گذاشت جا را
مجروح هجرت ای جان مرهم ز وصل خواهد
این است وجه درمان آن درد بی‌دوا را
من بنده‌ام تو شاهی با من هر آنچه خواهی
می‌کن، که بر رعیت حکم است پادشا را
گر کرده‌ام گناهی در ملک چون تو شاهی
حدم بزن ولیکن از حد مبر جفا را
از دهشت رقیبت دور است سیف از تو
در کویت ای توانگر سگ می‌گزد گدا را
سعدی مگر چو من بود آنگه که این غزل گفت
«مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا»

غزل شمارهٔ ۱۷


سیف فرغانی » گزیده اشعار » غزلها

همچو من وصل تو را هیچ سزاواری هست؟
یا چو من هجر تو را هیچ گرفتاری هست؟
دیدهٔ دهر به دور تو ندیده است به خواب
که چو چشمت به جهان فتنهٔ بیداری هست
ای تماشای رخت داروی بیماری عشق
خبرت نیست که در کوی تو بیماری هست
هر کجا دل شده‌ای بر سر کویت بینم
گویم المنةلله که مرا یاری هست
گر من از عشق تو دیوانه شوم باکی نیست
که چو من شیفته در کوی تو بسیاری هست
هر که روی چو گلت بیند داند به یقین
که ز سودای تو در پای دلم خاری هست
«گر بگویم که مرا با تو سرو کاری نیست»
قاضی شهر گواهی بدهد کاری هست
هر که را کار نه عشق است اگر سلطان است
تو ورا هیچ مپندار که در کاری هست
تا زر شعر من از سکهٔ تو نام گرفت
هر درمسنگ مرا قیمت دیناری هست
گر بگویم که مرا یار تویی بشنو، لیک
«مشنو ای دوست که بعد از تو مرا یاری هست»
سیف فرغانی نبود بر یارت قدری
گر دل و جان تو را نزد تو مقداری هست

غزل شمارهٔ ۱۹



سیف فرغانی » گزیده اشعار » غزلها

کیست کاندر دو جهان عاشق دیدار تو نیست
کو کسی کو به دل و دیده خریدار تو نیست
دور کن پرده ز رخسار و رقیب از پهلو
که مرا طاقت نادیدن دیدار تو نیست
در تو حیرانم و آنکس که ندانست تو را
وندر آن کس که بدانست و طلب کار تو نیست
در طلب کاری گلزار وصالت امروز
نیست راهی که درو پای من و خار تو نیست
شربت وصل تو را وقت صلای عام است
ز آنکه در شهر کسی نیست که بیمار تو نیست
من به شکرانهٔ وصلت دل و جان پیش کشم
گر متاع دل و جان کاسد بازار تو نیست
در بهای نظری از تو بدادم جانی
بپذیر از من اگر چند سزاوار تو نیست
وصل تو خواستم از لطف تو روزی، گفتی
چون مرا رای بود حاجت گفتار تو نیست
سیف فرغانی از تو به که نالد چون هیچ
«کس ندانم که درین شهر گرفتار تو نیست»

غزل شمارهٔ ۲۲


سیف فرغانی » گزیده اشعار » غزلها

جانم از عشقت پریشانی گرفت
کارم از هجر تو ویرانی گرفت
وصل تو دشوار یابد چون منی
مملکت نتوان به آسانی گرفت
گرسعادت یار باشد بنده را
سهل باشد ملک و سلطانی گرفت
دست در زلفت به نادانی زدم
مار را کودک به نادانی گرفت
دوست بی‌همت نگردد ملک کس
ملک بی‌شمشیر نتوانی گرفت
حسن رویت ای صنم آفاق را
راست چون دین مسلمانی گرفت
بر سر بالین عشاقت به شب
خواب چون بلبل سحر خوانی گرفت
گفتمت کامم بده، گفتی به طنز
من بدادم گر تو بتوانی گرفت
در بهای وصل اگر جان میخوهی
راضیم چون نرخش ارزانی گرفت
اینچنین ملکی که سلطان را نبود
چون تواند سیف فرغانی گرفت ؟
غزل شمارهٔ ۳۰


سیف فرغانی » گزیده اشعار » غزلها

دل بی رخ خوب تو سر خویش ندارد
جان طاقت هجر تو ازین بیش ندارد
از عاقبت عشق تو اندیشه نکردم
دیوانه دل عاقبت اندیش ندارد
مه پیش تو از حسن زند لاف ولیکن
او نوش لب و غمزهٔ چون نیش ندارد
از مرهم وصل تو نصیبی نبود هیچ
آن را که ز عشق تو دل ریش ندارد
خود عاشق صاحب نظر از عمر چه بیند

چون آینهٔ روی تو در پیش ندارد
از دایرهٔ عشق دلا پای برون نه
کن محتشم اکنون سر درویش ندارد
چون سیف هر آن کس که تو را دید به یکبار
بیگانه شد از خلق و سر خویش ندارد
[h=4][/h]
 
بالا پایین