Welcome!

By registering with us, you'll be able to discuss, share and private message with other members of our community.

SignUp Now!

بیا ساقی از سر بنه خواب را

اطلاعات موضوع

Kategori Adı اشعار فارسی
Konu Başlığı بیا ساقی از سر بنه خواب را
نویسنده موضوع !!!OMID!!!
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند ارسالی
Son Mesaj Yazan !!!OMID!!!

!!!OMID!!!

کـاربــر حـرفــه ای
تاریخ ثبت‌نام
Jul 25, 2015
ارسالی‌ها
2,090
پسندها
526
امتیازها
0
محل سکونت
کرمانشاه
تخصص
مهندس عمران
مدل گوشی
سیم کارت
تیم ایرانی مورد علاقه
برند گوشی
تیم باشگاهی مورد علاقه
تیم ملی مورد علاقه
جنسیت
نوع آنتی ویروس
ماه تولد

اعتبار :

[h=2][/h]
بیا ساقی از سر بنه خواب را

می ناب ده عاشق ناب را

میی گو چو آب زلال آمده است

بهر چار مذهب حلال آمده است

دلا تا بزرگی نیاری به دست

به جای بزرگان نشاید نشست

بزرگیت باید در این دسترس

به یاد بزرگان برآور نفس

سخن تا نپرسند لب بسته دار

گهر نشکنی تیشه آهسته‌دار

نپرسیده هر کو سخن یاد کرد

همه گفته خویش را باد کرد

به بی دیده نتوان نمودن چراغ

که جز دیده را دل نخواهد به باغ

سخن گفتن آنگه بود سودمند

کز آن گفتن آوازه گردد بلند

چو در خورد گوینده ناید جواب

سخن یاوه کردن نباشد صواب

دهن را به مسمار بر دوختن

به از گفتن و گفته را سوختن
بخش ۱۱ - رغبت نظامی به نظم شرف‌نامه

نظامی » خمسه » شرف نامه

بیا ساقی از خنب دهقان پیر

میی در قدح ریز چون شهد و شیر

نه آن می‌که آمد به مذهب حرام

میی کاصل مذهب بدو شد تمام

بیا باغبان خرمی ساز کن

گل آمد در باغ را باز کن

نظامی به باغ آمد از شهر بند

بیارای بستان به چینی پرند

ز جعد بنفشه برانگیز تاب

سرنرگس مست برکش ز خواب

لب غنچه را کایدش بوی شیر

ز کام گل سرخ در دم عبیر

سهی سرو را یال برکش فراخ

به قمری خبر ده که سبزست شاخ

یکی مژده ده سوی بلبل به راز

که مهد گل آمد به میخانه باز

ز سیمای سبزه فروشوی گرد

که روشن به شستن شود لاجورد

دل لاله را کامد از خون به جوش

فرو مال و خونی به خاکی بپوش

سرنسترن را زموی سپید

سیاهی ده از سایه مشک بید

لب نارون را می‌آلود کن

به خیری زمین را زراندود کن

سمن را درودی ده از ارغوان

روان کن سوی گلبن آب روان

به نو رستگان چمن باز بین

مکش خط در آن خطه نازنین


بخش ۲۰ - خراج خواستن دارا از اسکندر

نظامی » خمسه » شرف نامه

بیا ساقی آن جام آیینه فام

به من ده که بر دست به جای جام

چو زان جام کیخسرو آیین شوم

بدان جام روشن جهان بین شوم

بیا تا ز بیداد شوئیم دست

که بی داد نتوان ز بیداد رست

چه بندیم دل در جهان سال و ماه

که هم دیو خانست و هم غول راه

جهان وام خویش از تو یکسر برد

به جرعه فرستد به ساغر بود

چو باران که یک یک مهیا شود

شود سیل و آنگه به دریا شود

بیا تا خوریم آنچه داریم شاد

درم بر درم چند باید نهاد

نهنگی به ما برگذر کرده گیر

همه گنج ناخورده را خورده گیر

از آن گنج کاورد قارون به دست

سرانجام در خاک بین چون نشست

وزان خشت زرین شداد عاد

چه آمد به جز مردن نامراد

درین باغ رنگین درختی نرست

که ماند از قفای تبرزن درست
[h=4][/h]
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها]: eleya
بالا پایین