Welcome!

By registering with us, you'll be able to discuss, share and private message with other members of our community.

SignUp Now!

داستان آموزنده: بزرگترین افتخار

  • نویسنده موضوع sting
  • تاریخ شروع
  • Tagged users هیچ

اطلاعات موضوع

Kategori Adı داستان و حکایت
Konu Başlığı داستان آموزنده: بزرگترین افتخار
نویسنده موضوع sting
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند ارسالی
Son Mesaj Yazan sting

sting

معـاون ارشـد انجمـن
تاریخ ثبت‌نام
Jun 26, 2013
ارسالی‌ها
27,708
پسندها
5,661
امتیازها
113
محل سکونت
تهـــــــــــران
وب سایت
www.biya2forum.com
تخصص
کیسه بوکس
دل نوشته
اگه تو زندگی یکی از سیم های سازت پاره شد... آهنگ زندگیتو رو جوری ادامه بده هیچکس نفهمه به تو چی گذشت ، حتی اونیکه سیم رو پاره کرد!
بهترین اخلاقم
نــــدارم
سیم کارت
تیم ایرانی مورد علاقه
تیم باشگاهی مورد علاقه
تیم ملی مورد علاقه

اعتبار :

پسر کوچولو به مادر خود گفت:مادر داری به کجا می روی؟
مادر گفت:عزیزم بازیگری معروف که از محبوبیت زیادی برخوردار است
به شهر ما آمده است.این طلایی ترین فرصتی است که می توانم
او را ببینم وبا او حرف بزنم،خیلی زود برمیگردم.
اگر او وقت آن را داشته باشد که با من حرف بزند چه م***** می شود.
و در حالی که لبخندی حاکی از شادی به لب داشت با فرزندش خداحافظی کرد….
حدود نیم ساعت بعد مادرش با عصبانیت به خانه برگشت.
پسر به مادرش گفت:مادر چرا چهره ی پریشانی داری؟
آیا بازیگر محبوبت را ملاقات کردی؟
مادر
با لحنی از خستگی و عصبانیت گفت:من و جمعیت زیادی از مردم بسیار منتظر
ماندیم اما به ما خبر رساندند که او نیم ساعت است که این شهر را ترک کرده
است.ای کاش خدا شهرت و محبوبیتی را که به این بازیگر داده است به ما داده
بود.کودک پس از شنیدن حرف های مادر به اتاق خود رفت ولباس های خود رابیرون
آورد و گفت:مادر آماده شو با هم به جایی برویم من می توانم این آرزوی تو را
برآورده کنم.
اما مادر اعتنایی نکرد و گفت:این شوخی ها چیست او بیش از نیم ساعت است که این شهر را ترک کرده است.حرف های تو چه معنی ای میدهد؟
پسر
ملتمسانه گفت:مادرم خواهش می کنم به من اعتماد کن،فقط با من بیا.مادر نیز
علیرغم میل باطنی خود درخواست فرزند خود را پذیرفت زیرا او را بسیار دوست
می داشت.بنابراین آن دو به بیرون از خانه رفتند.
پس از چندی قدم زدن پسر
به مادرش گفت:رسیدیم.در حالی که به کلیسای بزرگ شهر اشاره می کرد.مادر که
از این کار فرزندش بسیار دلخور شده بود با صدایی پر از خشم گفت:من به تو
گفتم که الان وقت شوخی نیست.این رفتار تو اصلا زیبا نبود.
کودک جواب
داد:مادر تو در سخنان خود دقیقا این جمله را گفتی که ای کاش خدا شهرتی و
محبوبیتی را که به این بازیگر داده است به ما داده بود پس آیا افتخاری از
این بزرگ تر است که با کسی که این شهرت و محبوبیت را داده است نه آن کسی که
آن را دریافت کرده است حرف بزنی؟
آیا سخن گفتن با خدا لذت بخش تر از آن
نیست که با آن بازیگر محبوب حرف بزنی؟وقتی خدا همیشه در دسترس ماست پس چه
نیاز به بنده ی خدا.مادر هیچ نگفت و خاموش ماند.
 
بالا پایین