sting
معـاون ارشـد انجمـن
- تاریخ ثبتنام
- Jun 26, 2013
- ارسالیها
- 27,708
- پسندها
- 5,661
- امتیازها
- 113
- محل سکونت
- تهـــــــــــران
- وب سایت
- www.biya2forum.com
- تخصص
- کیسه بوکس
- دل نوشته
- اگه تو زندگی یکی از سیم های سازت پاره شد... آهنگ زندگیتو رو جوری ادامه بده هیچکس نفهمه به تو چی گذشت ، حتی اونیکه سیم رو پاره کرد!
- بهترین اخلاقم
- نــــدارم
اعتبار :
این داستان واقعی را حتما بخوانید : دعاهایت مستجاب می شوند اگر خدایت را باور بکنی داستان کمی طولانی است اما وقعا شنیدنی است .
[FONT=tahoma, verdana, arial, helvetica, sans-serif]بنامخداوندی که جهان و جهانیان را آفریده و به وسیله پیامبران معصوم رسوم زندگی کردنرا به ما آموخته است [/FONT]
استطاعت مالی ام که صفر بود ودانشجوم بودم اگه من مسنجیدید از نظر عقل ، شعور ، سن و سال ، مالی و... در حد حج رفتننبود ولی هواهی شده بودم مشتاقانه دوست داشتمکه این سفر رو برم کاری کرده بودم که همه میدونستن که من عاشق شدم برام دعا میکردنخانوادهام را درگیر کرده بودم من که حاجتم این بود که این سفر معنوی نصیبم بشه خانوادهکه از حال ووضع من باخبر بودن ولی هیچ اقدامی نمیکردن منم تصمیم گرفتم حاجتم فقط بهخدا بگم روز جمعه بود سال 1382 آخرین ساعتهای عصر بود وضو گرفتم برای ادای نماز عصریهو به دلم افتاد که دعا کنم و حاجتمو به خدا بگم با خشوع و خضوع دعا کردم گفتم خدایمن ، بنده تو آمده تا بهت بگه که عاشقتم اگر این سفر به صلاح و مصلحت میدونی نصیبمبگردان و شرایطشو برام فراهم و مقدور و مبارک بگردان جوری که فقط منت خودتو ببرم نه دیگران و خانوادم.
این از خدا خواستم همان روز همان دقیقه و ساعت دعایممستجاب شد از کجا فهمیدم شب شنبه من خواب دیدم که من منتظر کسیم و یه مقدار هوا ابریبود یهو از آسمان یه نفر با لباس سفید چشمانیسبز رنگ به طور غیرمنتظره وارد خانه شد و جلوی من نشست من از ترس رفتم آغوش مادرم گرفتمخدایش خیلی ازش ترسیدم جوری که مادرم اونو نمیدید فقط من میدیدمش بعد با خنده رو بهمن کرد و با صدای بسیار بسیار زیبا صلوات فرستاد بعد از صلواتش میگفت لاحول و لا قوهالابه الله ....من که ازش میترسیدم دیگه ترسمم ازش شکست بعد دوباره با صدای دلنشینشصلوات و همان ذکر خدارو تکرار کرد ، بعد برای بار دوم مادرم گفت صدای ذکر و صلواتششنیدم مادرم آمد کنارش نشست بار سوم دوباره تکرار کرد اینبار برادرم گفت منم صدای ذکرو صلواتشو شنیدم سه نفری دورشو گرفتیم اون میگفت و ماهم دست به آسمان تکرار میکردیم در آخر وقتی ذکرشو تمامکرد دستم رو چهره مبارکش قرار دام گفتم که تو فرستاده و پیکی از طرف خداوند هستی بگوبهم کی هستی ؟ و چرا آمدی ؟ همینی که گفتم محو شد طوری که دیگه ندیدمش و فورا از خوابپریدم.دیدم نماز صبحه و مادرم رو جانمازش داره نماز میخونهمادرم رو بهم کرد و گفت چیه ؟خواب دیدی گفتم آره فورا قسم خوردم که خداوند این سفرمعنوی نصیبم میکنه این یه مژده بود از طرف خدا به من واقعیتشم همان تعبیری بود که خودمکردم حالا در بین داستان متوجه میشید که حکمت برادر و مادرم تو این وسط چی بود تو خواب ، صبحش قرار بود با دوست و معلم دلسوز قرآنم بریمبرای ثبت نام توی یه مؤسسه قرآنی جهت یادگیری تجوید تکمیلی قرآن و ارتقاء سطح معلوماتقرآنیمون رفتیم برای ثبت نام و مدیرمؤسسه خیلیازمون استقبال کرد و برنامه زمانبندی آموزشیشم را هم بهمون داد در بین راه خوابمو برایدوستم تعریف کردم دوستم گفت که خدا بهت مژده این سفر مقدس داده خوش بحالت و از اینحرفا بعد از آن 6 ماه گذشت یه روز سرکلاس مدیر مؤسسه که خودش قاری قرآن مطرح استانهم هست گفت که من 6 سهمیه حج ؟(عمره) دارم 6 نفرشم خودش تعین کرده بود بیشتر از اونایاستفاده کرده بود که فعالیتشون تو مؤسسه زیاد بود نه مایکه که تازه عضو شده بودیم بهر حال حاضرین کلاس میدانستن که من مشتاقم که اینسفر برم به مدیر گفتن که حتما اسم منم بنویسه امال ایشان گفتند که نمیشه مگه یکی ازاین 6 نفر انصراف دهند بعد یکیشون همانجا انصرافش اعلام کرد بنابه دلایل مختلف ....
رفتم بین دو تا درب بود که یکی نوشته بود ذالک ویکی نوشته بود هذا تو این جای مبارک دعا کردم که خدایا این سفر نصیبم بشه و... بعداز زیارت دیدم که امام جمعه آنجا داره اذان میده برای جماعت نماز، برگشتم بیرون که برم برای وضو گرفتن دیدم مادرمجلوتر ازمن رفت به مادرم گفتم که تو اینجا چکار میکنی از خواب بازم پریدم .اینبار اطمینان داشتم که قسمت مادرمم هست به خودشمگفتم از قضا بعد یه هفته روز مادر بود برادرم که نه ماه از من کوچیکتر تو یه نظام پزشکیکار میکرد آمد خونه یه کادو دستشو بود بعد یکی از احادیث پیغمبر روش نوشته بود بالایکمد دراور گذاشت چون عادتش بود وقتی از اداره برمی گذشت وسایلاشو رو کمد میگذاشت منمیهوی رفتم گفتم که این چیه گفت به تو چه حتماً یه چیزی هست منم گفتم آره خوب و....بعد از خوردن نهارو استراحتش کادورو به مادرم داد گفت این هدیه روز مادر من که کنجکاوشده بودم که چی ؟زود به مادرم گفتم که هدیشو باز کنه اونم باز کرد دیدیم که مقداریپوله گفتیم این چیه گفت پول سفر زیارتی مکه مکرمه و هدیه به مادرم مادر از تعجب داشتشاخ در میاورد ومنم از خوشحالی داشتم پر در میاوردم که خوابام بهم دروغ نمیگن مادرمگفت که من شرایطشو ندارم برم ثبت نام کنم این پول میدم به دخترم که اون دوست داره برهبرادرم گفت نه این مال خودت نه مال خواهرم خدای اونم بزرگ به زور رفتیم مادرم برایاقدامات اولیه ثبت نام کردیم مادرم که دو ماه بیشتر نبود که ثبت نام کرده بود ولی مندوسال بود که تو نوبت بودم بهرحال سال 84 همآمد باز قسمت من نشد شد سال 85 تقریباً سه سال انتظار حج و زیارت گفت که اول ربیع الاولعازم هستید چون اینبار حج و زیارت گفته بود حرفشون باور کردم .خوشحال شدم که قسمت ام ، روز موعود رسید و بازمقسمت نشد به دلیل اینکه هنور نوبتم نشده بود بازم گفتن اردیبهشت ، خرداد ، تیر قسمتنشد بازم شد مرداد واقعاً دیگه نوبتم شد گفتن برای فیش دوم باید مبلغ 300 هزار دیگهپول بریزی حساب منم گفتم چشم با خانوادم دوباره درمیان گذاشتم اونا اینبار راضی نشدنمیگفتن باید با مادرت باشی مادرم که نوبتش نبود چون تازه ثبت نام کرده بود ولی من تقریباًشد 3 سال اینبار دیگه به گریه افتادم کارمندایحج و زیارت همشون منو میشناختن روحیم یه جوری بود که خدا شاهد حتی همسایه دیوار بهدیوارمون برای دنبال کارام این ور وانور میکرد جا داره ازش واقعاً تشکر کنم چون اندازهمادرم برام تلاش کرد تلاش بی فایده بود برادر و پدرم راضی نبودن میگفتم اگه ما بخوایممراسمی بگیرم برای جفتتون ویکبار میگیرم دوباره رفتم برای دعا کردن و اینکه خدایا اینبارحکمتش چی اگه بخوام صبر کنم باید تا نوبت مادرم بشه یعنی 3 سال دیکه باید صبر کنم ولشکردم دادمش دست خدا یه روز بعداز ظهر تو خیابان راه میرفتم چشمم به یکی از آژانسهاافتاد ماجرارو براش تعریف کردم کارگزار رو بهم کرد و گفت برامون بخشنامه ای آمده اوناییکه مادر و فرزند یا پدر فرزندن نوبت هرکدومشون باشه میتونن باهم برن من باورش نکردمچون خیلی قول بهم دادن عملی نشد بهرحال با حالت عصبانی کارگزاره گفت برو پیش مدیر کلحج و زیارت بگو که فیش خودتو و مادرتو تائید کنه که از این تبصره استفاده کنید .من بازبهش گفتم تو رو خدا حرفت راسته اخه اون مدیرکل منو میشناسه خیلی دست رو سینم گذاشته دوست نداشتم برم پیشش تا اینکه رفتم خونه ماجراروبه مادرم گفتم مادرم خوشحال شد گفت فیشارو به خودم بده خودم میرم دنبالش اگه قبول نکردالتماسش میکنم . مادرم رفت پیش مدیر کل مدیر کل بهش گفته بود که آره تائید میکنم ولیتو ماه رمضان باید هزینه بدید که هزینشم واقعاً سر سام آور بود مادرم قبولش کرده بوداونم تائید کرد بردیمش پیش مدیر آژانسی که حج و زیارت اینبار خودش انتخاب کرده بوداز قضا همان آژانسی بود که راهنمایم کرده بود که چیکار کنم ... بعد کارگزاره بهم گفتدیدی حرفم راست بود توی که صبور نیستی منم گفتم بنده خدا سه سال ازگاره که انتظار میکشموعدهای دروغین بهم میگن توام جای من بودی طاقتنمیاوردی .... گفت باید نفری 700 و خورده ای باید بریزید حساب چون ماه رمضان من کهماهی 50 هزار بهم میدادن واقعاً برام سخت بود که بتونم آمادش کنم مادرمم همچنین ولیبرادرم گفت نگران نباشه بقیه اشو بهش میدم اما من .... ولی قسمتم بود ماه رمضان برمخداشاهد جوری پول هزینه دومش برام مقدور شد که خودمم آلان فکرش میکنم میبینم که خداچطوری برام فراهم کرد شکر خدا حتی هزینه سفر تو راه و.... بقیه وسایلهایی که باید باخودتمیبردی از لباس احرام بگیر تا ...... همشو خدا جور کرد.بخدا قسم من که اه در بساتم نبود باور کنید که مقدارپولیم که بهم میدادن چون خداوند برای سفرم تعیین کرده بودم نمیتونستم خرج چیز دیگهای بکنم ماه 26/6/85 من و مادرم عازم بیت الله الحرام و سید الاعظم شدیم جاتون خالیمادرم که 40 سال دوست داشت که این سفر قسمتش بشه آخرش شد اونم به سبب برادرم با هزینهو خرج برادرم و من که هیچ نزدیک بود دق کنم خداوند نصیب عاشقانش بکنه انشاءالله
ولی چرا امتحانم کرد چون به من درس صبر و استقامت، وخداشناسی واقعی رو یاد داد که به هر کس و ناکسش نباید رو انداخت بلکه به خودش روبندازیم که خودش بهترینها رو نصیبت میکنه واینکه از همه مهمتر موقعیت کار در ادارهبا شأن و منزلت بسیار والا اونم در دارالقرآن داد که منجربه استخدامی به صورت نیرویقراردادی شد که آلان 9 سال دارم کار میکنم ازش لذت میبرم شکر خدای عزوجل رااما حکمت : خواب اولم یاد کنید که فرشته ای که بهممژده داد اول من بودم دوم مادرم و سوم برادرم این بود که من سبب اعزام و برادرم سببکمکهای مالی مادرم بود تعبیر خوابم بود که دست آخر من متوجه شدم اولش که میگفتم چرامادر و برادرم اما تو واقعیت و معجزه ای کهتو مکه در ماه رمضان در لباس احرام جلوی خانه خدا اتفاق افتاد و من خودم شاهد و ناظرشبودم داشتیم طواف میکردیم بعد از طواف نماز طواف پشت مقام حضرت ابراهیم بجا آوردیم که یهو مادرم شروع به جیق کشیدن کرد من که شوکهشدم گفتم چی مادرم گفت برادرتو با لباس قهوه ای هاش دیدم که دور کعبه است و روبه روموایساده و بعد شروع به حرف زدن باهاش کرد گفتم خدایا مادرم دور ار جونش داره هزیانمیگه ولی واقعیت داشت باهاش حرف میزد کنجکاو شدم و به برادرم زنگ زدم گفت بخدا چادرشوبرداشتم دارم صداش میزنم و باهاش حرف میزنم خودم که این شنیدم تمام موهای بدنم سیخشد واقعاً فریدون برادرم چه کار بزرگی انجام داده و خودشم باین کارش حاجی واقعی شد .