Welcome!

By registering with us, you'll be able to discuss, share and private message with other members of our community.

SignUp Now!

این داستان واقعی را حتما بخوانید : دعاهایت مستجاب می شوند اگر خدایت را باور

  • نویسنده موضوع sting
  • تاریخ شروع
  • Tagged users هیچ

اطلاعات موضوع

Kategori Adı آرشیو داستان های کوتاه
Konu Başlığı این داستان واقعی را حتما بخوانید : دعاهایت مستجاب می شوند اگر خدایت را باور
نویسنده موضوع sting
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند ارسالی
Son Mesaj Yazan sting

sting

معـاون ارشـد انجمـن
تاریخ ثبت‌نام
Jun 26, 2013
ارسالی‌ها
27,708
پسندها
5,661
امتیازها
113
محل سکونت
تهـــــــــــران
وب سایت
www.biya2forum.com
تخصص
کیسه بوکس
دل نوشته
اگه تو زندگی یکی از سیم های سازت پاره شد... آهنگ زندگیتو رو جوری ادامه بده هیچکس نفهمه به تو چی گذشت ، حتی اونیکه سیم رو پاره کرد!
بهترین اخلاقم
نــــدارم
سیم کارت
تیم ایرانی مورد علاقه
تیم باشگاهی مورد علاقه
تیم ملی مورد علاقه

اعتبار :

این داستان واقعی را حتما بخوانید : دعاهایت مستجاب می شوند اگر خدایت را باور بکنی داستان کمی طولانی است اما وقعا شنیدنی است .
[FONT=tahoma, verdana, arial, helvetica, sans-serif]بنامخداوندی که جهان و جهانیان را آفریده و به وسیله پیامبران معصوم رسوم زندگی کردنرا به ما آموخته است [/FONT]

سال 80 من با کسی رفیق شدم که آموزش قرآن میدادچه جوری باهاش آشنا شدم داشت از طریق میکروفن مسجد جهت ثبت نام علاقمندان برای آموختنقرآن اطلاع رسانی میکرد و من که چون زمینه اش و داشتم مشتاقانه رفتم برای ثبت نام تادر کلاس آموزشی آن شرکت کنم ، رفتم کلاس بعد از مدتی شیفته معلم خوب و خوش برخورد و اهل قرآنم شدم خیلیمنو راهنمایی کرد و خیلی چیزهارو بهم یاد داد خدا خیرش دهد باهم دوست شدیم ایشان یکسالاز من بزرگتر بودن با هم خیلی صمیمی شدیم جوریکه در کارها یار و همیار هم بودیم .این معلم خوب ، قرآن را با قواعد بهم یادداد و منوراهنمای کرد که باتوجه به علاقه ای که در زمینه یادگیری قرآن داشتم تصمیم گرفتم در آزمون ورودی دوره های تربیت معلم شرکت کنم وبا راهنمایی های معلم دلسوز خودم در ازمون ورودی قبول شدم و در دوره ای که به مدت2 ماه بود خیلی چیزهارو یادم گرفتم و شدم مربی قرآن بعد از یه مدت با کمک دوست خوبو معلم دلسوز تدریس قرآن کریم را شروع کردیم اولین کلاسم را با توکل به خدا شروع کردماولین شاگردم زن عموم با فرزند 3 سالش بود بچه اش خیلی به من انس گرفته بود در حینیاد دادن به مادرش گوش میداد و سورهای که من به مادرش آموزش میدادم نیوشا حفظ میکردبچه ای که 3 سالش بود منو مشتاق میکرد و بهم لذت تدریس میداد جوری که از پوست خودم نیگنجیدم از خوشحالی.خدارو شکر قرآن به خیلها آموزش دادم و خیلیها موفقبه ختم کل قرآن شدن این لطف پروردگار و لطف دوست خوبمو هیچ وقت فراموش نخواهم کرد .یه روز نیوشا پیش پدربزرگش که شوهر خاله منم بودبا حفظی سورههای قرآن براش میخونه بعد پدربزرگش بهش گفته بود که کی اینارو بهش یادداده بعد مادرش براش تعریف میکنه خیلی خوشحال و به وجد میاد ایشان همان سال رفتن مکه(حج تمتع ) برگشتنی خواسته بود که حتماً من برم پیشش من رفتم در بین جماعت از من تعریفزیاد کرد و گفت که خیلی بیادم بوده و دعاکرده و هدیه بسیار ارزشمند که هیچ وقت تاحالاکسی به من نداده بود بهم داد اونم یک جلد قرآنکریم بود گفت همان قرآنی بود ه که در بدو ورود به مکه بهمون دادن منم به نیت تو آوردمشخیلی خوشحال شدم انقد تعریف معنوایاتی که تو این سفر بوده میکرد که منو وسوسه کرد جوریکه دوست داشتم منم برم من اون زمان 21 سال داشتم.
استطاعت مالی ام که صفر بود ودانشجوم بودم اگه من مسنجیدید از نظر عقل ، شعور ، سن و سال ، مالی و... در حد حج رفتننبود ولی هواهی شده بودم مشتاقانه دوست داشتمکه این سفر رو برم کاری کرده بودم که همه میدونستن که من عاشق شدم برام دعا میکردنخانوادهام را درگیر کرده بودم من که حاجتم این بود که این سفر معنوی نصیبم بشه خانوادهکه از حال ووضع من باخبر بودن ولی هیچ اقدامی نمیکردن منم تصمیم گرفتم حاجتم فقط بهخدا بگم روز جمعه بود سال 1382 آخرین ساعتهای عصر بود وضو گرفتم برای ادای نماز عصریهو به دلم افتاد که دعا کنم و حاجتمو به خدا بگم با خشوع و خضوع دعا کردم گفتم خدایمن ، بنده تو آمده تا بهت بگه که عاشقتم اگر این سفر به صلاح و مصلحت میدونی نصیبمبگردان و شرایطشو برام فراهم و مقدور و مبارک بگردان جوری که فقط منت خودتو ببرم نه دیگران و خانوادم.
این از خدا خواستم همان روز همان دقیقه و ساعت دعایممستجاب شد از کجا فهمیدم شب شنبه من خواب دیدم که من منتظر کسیم و یه مقدار هوا ابریبود یهو از آسمان یه نفر با لباس سفید چشمانیسبز رنگ به طور غیرمنتظره وارد خانه شد و جلوی من نشست من از ترس رفتم آغوش مادرم گرفتمخدایش خیلی ازش ترسیدم جوری که مادرم اونو نمیدید فقط من میدیدمش بعد با خنده رو بهمن کرد و با صدای بسیار بسیار زیبا صلوات فرستاد بعد از صلواتش میگفت لاحول و لا قوهالابه الله ....من که ازش میترسیدم دیگه ترسمم ازش شکست بعد دوباره با صدای دلنشینشصلوات و همان ذکر خدارو تکرار کرد ، بعد برای بار دوم مادرم گفت صدای ذکر و صلواتششنیدم مادرم آمد کنارش نشست بار سوم دوباره تکرار کرد اینبار برادرم گفت منم صدای ذکرو صلواتشو شنیدم سه نفری دورشو گرفتیم اون میگفت و ماهم دست به آسمان تکرار میکردیم در آخر وقتی ذکرشو تمامکرد دستم رو چهره مبارکش قرار دام گفتم که تو فرستاده و پیکی از طرف خداوند هستی بگوبهم کی هستی ؟ و چرا آمدی ؟ همینی که گفتم محو شد طوری که دیگه ندیدمش و فورا از خوابپریدم.دیدم نماز صبحه و مادرم رو جانمازش داره نماز میخونهمادرم رو بهم کرد و گفت چیه ؟خواب دیدی گفتم آره فورا قسم خوردم که خداوند این سفرمعنوی نصیبم میکنه این یه مژده بود از طرف خدا به من واقعیتشم همان تعبیری بود که خودمکردم حالا در بین داستان متوجه میشید که حکمت برادر و مادرم تو این وسط چی بود تو خواب ، صبحش قرار بود با دوست و معلم دلسوز قرآنم بریمبرای ثبت نام توی یه مؤسسه قرآنی جهت یادگیری تجوید تکمیلی قرآن و ارتقاء سطح معلوماتقرآنیمون رفتیم برای ثبت نام و مدیرمؤسسه خیلیازمون استقبال کرد و برنامه زمانبندی آموزشیشم را هم بهمون داد در بین راه خوابمو برایدوستم تعریف کردم دوستم گفت که خدا بهت مژده این سفر مقدس داده خوش بحالت و از اینحرفا بعد از آن 6 ماه گذشت یه روز سرکلاس مدیر مؤسسه که خودش قاری قرآن مطرح استانهم هست گفت که من 6 سهمیه حج ؟(عمره) دارم 6 نفرشم خودش تعین کرده بود بیشتر از اونایاستفاده کرده بود که فعالیتشون تو مؤسسه زیاد بود نه مایکه که تازه عضو شده بودیم بهر حال حاضرین کلاس میدانستن که من مشتاقم که اینسفر برم به مدیر گفتن که حتما اسم منم بنویسه امال ایشان گفتند که نمیشه مگه یکی ازاین 6 نفر انصراف دهند بعد یکیشون همانجا انصرافش اعلام کرد بنابه دلایل مختلف ....

منو جاش نوشت و خوشحال کنان به طرف خونه رسیدم وماجرارو به مادرم گفتم مدیر مؤسسه که خیلیبرامون واقعاً زحمت کشید که برامون سهمیه رو جور کنه اما با زحمات و تلاشهایی که انجامدادن متاسفانه موفق نشدن .............ما که حتی گذرنامه را هم تهیه کرده بودیم حتیداخل یکی از آژانسهای هواپیمایی هم ثبت نام کرده بودیم قرار بود که فروردین سال 82ماه ربیع الاول عازم مکه مکرمه بشیم متاسفانه به نتیجه نرسیدم خیلی تلاش کردم ولی نتیجهای برام حاصل نشد خیلی ناراحت شدم.اما مادرخوبم همیشه منو دلداری میداد مادرم خیلیبرام تلاش کرد و زحمت کشید اما بی فایده بود هیچی دیگه ، یکی از اون 6 نفر تصمیم گرفتکه با هزینه مالی خودش یعنی با کمک خانوادش بره و موفقم شد از من اسرار میکرد که باهمباشیم ولی متاسفانه من از نظر مالی شرایطشو نداشتم منم بهش گفتم تو برو برای منم دعاکن بعد از یکسال تو نوبت بالاخره به مکه مشرف شدند برگشتنی انقدر از حال و احوال اونجاتعریف کردند که داشتم پر میکشیدم و دستمم خالی بود چاره ای نداشتم در این میان کلاس تفسیر برام جور شد رفتم برای آموزش، مدرسمون یکی از روحانیون باسواد و اهل منطق استانبود موضوع یکی از درساش بعنوان جلسه اول دعا بود و شرایط استجابت آن کتابهای زیادیبهمون معرفی کرد و منم به صورت امانتی تهیه کردم و خواندم تمام دعاها و احادیث پیغمبراکرم (ص) را جستجو کردم به وسیله نماز حاجت متوسل شدم دعاهایم خالص و مخلص بود با خشوعو خضوع هر چند که قبلاً مژدشو از طریق خوابی که براتون تعریف کردم داده بودند اما منکه صبور نبودم یکسال نماز حاجت خواندم و دعا میکردم تا اینکه روزی همان معلم خوب ودلسوز قرآن و دوست صمیمیم گفت بریم اداره..... کار دارم همان اداره ای که دوره تربیتمعلم قرآن را گرفته بودم با هاش رفتم ولی بهزور منو کشاند داخل اداره دوست نداشتم برم تو شرایط روحی بدی قرار گرفته بودم مسئولدارالقرآن آنجا که منو قبلاً دیده بود میدونست که آدمی قرآن و... هستم بهم پیشنهادکار داد تعجبش اینجاست که خیلیهادور برش بودن ولی به من گفت و چرا به دوستم این پیشنهادنداد او ازمن فعالتر و بهتر بود ولی این حکمت خدا بود من درجواب گفتم من کار اداریرو تا حالا انجام ندادم و بلدم نیستم ولی حکمت خدارو نگاه کنید به زور بهم گفت بایدحتماً بیایی و کار کنی چون دست تنهام منم گفتم بزار با خانوادم در میان بزارم چشم بعدخانوادم قبول کردن و مدارکامو جهت گزینش و... تحویل اداره دادم اون زمان مدرکم فوقدیپلم بود منظورم سال 83 بود به صورت نیروی پاره وقت براشون کار کردم که ماهی 50 هزاربهم میدادن. شکر خدا رفتم سرکار اونم کارهای اداری هیچی بلد نبودم ولی خدایارم بودو پشتم سفت گرفته بود کسی رو برام سبب قرار بود که مؤمن بود خیلی هوامو داشت خدا خیرشدهد اما بقیه ماجرا خداوند به من علم کارهای اداری و کامپیوتر بدون تجربه و کلاس رفتنبه من عنایت کرد به نامش قسم واقعیت دارم میگم چون خودش قسمت کرده بود ، بعد کار کردم به نیت سفر حجم حق الزحمه ای که بهم میدادن پسندازکردم تا اینکه فیش اول ثبت نام حج عمره که مبلغ 400 هزار بود با لطف خداوند تهیه شدبا شوهر خالم و مادرم سال 83 رفتیم برای ثبت نام حج عمره من شوهر خالم خیلی کمکم کردخیلی تشویقم کرد انشاءالله نور به قبرش بباره براثر ایست قلبی 4 سال پیش دارفانی رووداع گفت. ثبت نام اولیه رو انجام دادم، منتها قسمت دوم هزینه اش هنوز مونده بود که پول بریزم حساب ولی یکماه قبل از اعزامازمون میگرفتن بعد فیش که بردم حج و زیارت گفتن باید بری یکی از آژانسهای خدماتی ثبتنام کنی منم بردم همان جایی که قبلاً اسم نوشته بودم و قسمت نشد . مدیر کاروان خیلیخوشحال شد که فیشو براش بردم چون میدونست من عاشقمو با زحمت این پول جور کردم بهم گفتکه سال 84 شانزده فروردین به امید خدا عازمهستیم خودتو برای اون روز آماده کن من که ثانیه شماری میکردم تا انروز خوب بیاید آخرشآمد دیدم هیچ خبری نیست چون قرار بود بامن تماس گرفته شود . من و مادرم رفتیم پیش مدیر کاروان گفت متاسفانهکسایی رو اعزام میکننده که ماه 7 ثبت نام کرده باشند در حالیکه من 1/8/83 ثبت نام کردهبودم مدیر گفت برو حج و زیارت شاید قبول کنن چون یک روز اختلاف داری من رفتم با مدیرکل حج و زیارت صحبت کردم ولی دست رد برسینه ام زد ناامید برگشتم خونه. خیلی توذوقی خوردم چون برای چندمین بار بود که شکست خورده بودم مدیر آزانسگفت که خرداد همان سال قسمت دیگه خردادم آمد و دوباره قسمت نشد... دوباره گفت تیر،مرداد، شهریور و.... بازم قسمت نشد ، مدیر با حرفا و قول و قرارهای که به من میدادشد چوپان دروغگو دیگه حرفاشو باورنکردم ولشکردم به خیلی از بنده های خدا رو انداختم اما هیچکدوم موفق نشدند چون خدا راضی نبودو اشتباهی که کردم این بود که بنده های خدا رو آوردم از آنها حاجتم خواستم برای اینکهزود به مقصد برسم خیلی پشیمان شدم رفتم حضور خدا اینبار گفتم خدایا تو که به من کاردادیکه بتوانم پول سفرم تهیه کنم و ثبت نام کنم تو عزت و احترام دادی که تو دارالقرآن کارکنمو در خدمت قرآنت باشم تو بهم توانایی خیلی چیزهارو دادی ولی چرا این سفر قسمتم نمیشهتا اینکه دوباره خواب دیدم که تو مدینه منوره هستم داخل مسجد النبی در صف انتظار بازشدن قبر مبارک رسول الله (ص) هی انتظار کشیدم تا درو برام باز کرد زنی که راهنما بوددستم گرفت منو برد تا قبر مبارک پیغمبر خیلی برای خودم و دیگران دعا کردم بعد بهم گفتیجای میبرمت که بین قبر و منبر رسول الله (ص) است که یکی از باغهای بهشته ،
رفتم بین دو تا درب بود که یکی نوشته بود ذالک ویکی نوشته بود هذا تو این جای مبارک دعا کردم که خدایا این سفر نصیبم بشه و... بعداز زیارت دیدم که امام جمعه آنجا داره اذان میده برای جماعت نماز، برگشتم بیرون که برم برای وضو گرفتن دیدم مادرمجلوتر ازمن رفت به مادرم گفتم که تو اینجا چکار میکنی از خواب بازم پریدم .اینبار اطمینان داشتم که قسمت مادرمم هست به خودشمگفتم از قضا بعد یه هفته روز مادر بود برادرم که نه ماه از من کوچیکتر تو یه نظام پزشکیکار میکرد آمد خونه یه کادو دستشو بود بعد یکی از احادیث پیغمبر روش نوشته بود بالایکمد دراور گذاشت چون عادتش بود وقتی از اداره برمی گذشت وسایلاشو رو کمد میگذاشت منمیهوی رفتم گفتم که این چیه گفت به تو چه حتماً یه چیزی هست منم گفتم آره خوب و....بعد از خوردن نهارو استراحتش کادورو به مادرم داد گفت این هدیه روز مادر من که کنجکاوشده بودم که چی ؟زود به مادرم گفتم که هدیشو باز کنه اونم باز کرد دیدیم که مقداریپوله گفتیم این چیه گفت پول سفر زیارتی مکه مکرمه و هدیه به مادرم مادر از تعجب داشتشاخ در میاورد ومنم از خوشحالی داشتم پر در میاوردم که خوابام بهم دروغ نمیگن مادرمگفت که من شرایطشو ندارم برم ثبت نام کنم این پول میدم به دخترم که اون دوست داره برهبرادرم گفت نه این مال خودت نه مال خواهرم خدای اونم بزرگ به زور رفتیم مادرم برایاقدامات اولیه ثبت نام کردیم مادرم که دو ماه بیشتر نبود که ثبت نام کرده بود ولی مندوسال بود که تو نوبت بودم بهرحال سال 84 همآمد باز قسمت من نشد شد سال 85 تقریباً سه سال انتظار حج و زیارت گفت که اول ربیع الاولعازم هستید چون اینبار حج و زیارت گفته بود حرفشون باور کردم .خوشحال شدم که قسمت ام ، روز موعود رسید و بازمقسمت نشد به دلیل اینکه هنور نوبتم نشده بود بازم گفتن اردیبهشت ، خرداد ، تیر قسمتنشد بازم شد مرداد واقعاً دیگه نوبتم شد گفتن برای فیش دوم باید مبلغ 300 هزار دیگهپول بریزی حساب منم گفتم چشم با خانوادم دوباره درمیان گذاشتم اونا اینبار راضی نشدنمیگفتن باید با مادرت باشی مادرم که نوبتش نبود چون تازه ثبت نام کرده بود ولی من تقریباًشد 3 سال اینبار دیگه به گریه افتادم کارمندایحج و زیارت همشون منو میشناختن روحیم یه جوری بود که خدا شاهد حتی همسایه دیوار بهدیوارمون برای دنبال کارام این ور وانور میکرد جا داره ازش واقعاً تشکر کنم چون اندازهمادرم برام تلاش کرد تلاش بی فایده بود برادر و پدرم راضی نبودن میگفتم اگه ما بخوایممراسمی بگیرم برای جفتتون ویکبار میگیرم دوباره رفتم برای دعا کردن و اینکه خدایا اینبارحکمتش چی اگه بخوام صبر کنم باید تا نوبت مادرم بشه یعنی 3 سال دیکه باید صبر کنم ولشکردم دادمش دست خدا یه روز بعداز ظهر تو خیابان راه میرفتم چشمم به یکی از آژانسهاافتاد ماجرارو براش تعریف کردم کارگزار رو بهم کرد و گفت برامون بخشنامه ای آمده اوناییکه مادر و فرزند یا پدر فرزندن نوبت هرکدومشون باشه میتونن باهم برن من باورش نکردمچون خیلی قول بهم دادن عملی نشد بهرحال با حالت عصبانی کارگزاره گفت برو پیش مدیر کلحج و زیارت بگو که فیش خودتو و مادرتو تائید کنه که از این تبصره استفاده کنید .من بازبهش گفتم تو رو خدا حرفت راسته اخه اون مدیرکل منو میشناسه خیلی دست رو سینم گذاشته دوست نداشتم برم پیشش تا اینکه رفتم خونه ماجراروبه مادرم گفتم مادرم خوشحال شد گفت فیشارو به خودم بده خودم میرم دنبالش اگه قبول نکردالتماسش میکنم . مادرم رفت پیش مدیر کل مدیر کل بهش گفته بود که آره تائید میکنم ولیتو ماه رمضان باید هزینه بدید که هزینشم واقعاً سر سام آور بود مادرم قبولش کرده بوداونم تائید کرد بردیمش پیش مدیر آژانسی که حج و زیارت اینبار خودش انتخاب کرده بوداز قضا همان آژانسی بود که راهنمایم کرده بود که چیکار کنم ... بعد کارگزاره بهم گفتدیدی حرفم راست بود توی که صبور نیستی منم گفتم بنده خدا سه سال ازگاره که انتظار میکشموعدهای دروغین بهم میگن توام جای من بودی طاقتنمیاوردی .... گفت باید نفری 700 و خورده ای باید بریزید حساب چون ماه رمضان من کهماهی 50 هزار بهم میدادن واقعاً برام سخت بود که بتونم آمادش کنم مادرمم همچنین ولیبرادرم گفت نگران نباشه بقیه اشو بهش میدم اما من .... ولی قسمتم بود ماه رمضان برمخداشاهد جوری پول هزینه دومش برام مقدور شد که خودمم آلان فکرش میکنم میبینم که خداچطوری برام فراهم کرد شکر خدا حتی هزینه سفر تو راه و.... بقیه وسایلهایی که باید باخودتمیبردی از لباس احرام بگیر تا ...... همشو خدا جور کرد.بخدا قسم من که اه در بساتم نبود باور کنید که مقدارپولیم که بهم میدادن چون خداوند برای سفرم تعیین کرده بودم نمیتونستم خرج چیز دیگهای بکنم ماه 26/6/85 من و مادرم عازم بیت الله الحرام و سید الاعظم شدیم جاتون خالیمادرم که 40 سال دوست داشت که این سفر قسمتش بشه آخرش شد اونم به سبب برادرم با هزینهو خرج برادرم و من که هیچ نزدیک بود دق کنم خداوند نصیب عاشقانش بکنه انشاءالله
ولی چرا امتحانم کرد چون به من درس صبر و استقامت، وخداشناسی واقعی رو یاد داد که به هر کس و ناکسش نباید رو انداخت بلکه به خودش روبندازیم که خودش بهترینها رو نصیبت میکنه واینکه از همه مهمتر موقعیت کار در ادارهبا شأن و منزلت بسیار والا اونم در دارالقرآن داد که منجربه استخدامی به صورت نیرویقراردادی شد که آلان 9 سال دارم کار میکنم ازش لذت میبرم شکر خدای عزوجل رااما حکمت : خواب اولم یاد کنید که فرشته ای که بهممژده داد اول من بودم دوم مادرم و سوم برادرم این بود که من سبب اعزام و برادرم سببکمکهای مالی مادرم بود تعبیر خوابم بود که دست آخر من متوجه شدم اولش که میگفتم چرامادر و برادرم اما تو واقعیت و معجزه ای کهتو مکه در ماه رمضان در لباس احرام جلوی خانه خدا اتفاق افتاد و من خودم شاهد و ناظرشبودم داشتیم طواف میکردیم بعد از طواف نماز طواف پشت مقام حضرت ابراهیم بجا آوردیم که یهو مادرم شروع به جیق کشیدن کرد من که شوکهشدم گفتم چی مادرم گفت برادرتو با لباس قهوه ای هاش دیدم که دور کعبه است و روبه روموایساده و بعد شروع به حرف زدن باهاش کرد گفتم خدایا مادرم دور ار جونش داره هزیانمیگه ولی واقعیت داشت باهاش حرف میزد کنجکاو شدم و به برادرم زنگ زدم گفت بخدا چادرشوبرداشتم دارم صداش میزنم و باهاش حرف میزنم خودم که این شنیدم تمام موهای بدنم سیخشد واقعاً فریدون برادرم چه کار بزرگی انجام داده و خودشم باین کارش حاجی واقعی شد .

رحمتش : این بود که خیلی زیاد اسرار میکردم و روانداختم که ماه ربیع الاول حتماً برم مکه ولیموفق نشدم تا اینکه خدا گفت صبر کن بهترین ماه نصیبت میکنم ماه مهمانی خدا ماه مبارکرمضان واقعاً برام لذت بخش بود و اینکه تنها نشم با مادرم برم که اگه مادرم نبود کسی نبود که حمایتم کنه اونم با مریضی که در مکهبرام اتفاق افتاد نوعی سرماخوردگی بسیار شدید واقعاً مادرم بود که من تروخشک کرد خدایا ازت ممنونم که بهم خیلی چیزهارو دادی سجده شکر بجا میارم و میگم خدایا شکرت میکنم کهبهم صبر یاد دادی بهم رزق و روزی حلال عنایتکردی ، حاجتم بهم دادی با بهترین شیوه و سبب. سفری به سوی نور مطلق ، هستی محض سفری که راز و رمزش چیزی جزازخود گسستن نیست ..................عنایتم کردیداستانی که خواندید حقیقت زندگی یک انسان عاشق خدابود و بدانید تنها خداست که یاور شماست و به یاد داشته باشید بازگشت همه به سوی اوست
 
بالا پایین