Welcome!

By registering with us, you'll be able to discuss, share and private message with other members of our community.

SignUp Now!

اشكان و اشك‌های من...!

  • نویسنده موضوع sting
  • تاریخ شروع
  • Tagged users هیچ

اطلاعات موضوع

Kategori Adı داستان و حکایت
Konu Başlığı اشكان و اشك‌های من...!
نویسنده موضوع sting
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند ارسالی
Son Mesaj Yazan sting

sting

معـاون ارشـد انجمـن
تاریخ ثبت‌نام
Jun 26, 2013
ارسالی‌ها
27,708
پسندها
5,661
امتیازها
113
محل سکونت
تهـــــــــــران
وب سایت
www.biya2forum.com
تخصص
کیسه بوکس
دل نوشته
اگه تو زندگی یکی از سیم های سازت پاره شد... آهنگ زندگیتو رو جوری ادامه بده هیچکس نفهمه به تو چی گذشت ، حتی اونیکه سیم رو پاره کرد!
بهترین اخلاقم
نــــدارم
سیم کارت
تیم ایرانی مورد علاقه
تیم باشگاهی مورد علاقه
تیم ملی مورد علاقه

اعتبار :



برترین ها: اشكان رئیس شركتی بود كه من به تازگی در آن مشغول به كار شده بودم، فقط چند ماه از اشتغال من در آن شركت می‌گذشت كه از اشكان ‌شنیدم از همان روزهای اول به من توجه داشته و نشانی تك‌تك لباس‌ها و رنگ كیف و كفش و حتی حالات مرا در روزهای مختلف می‌داد.

برای من كه سال‌ها از بی‌توجهی همسرم دچار رنج و عذاب بودم و به همین دلیل از او جدا شده بودم، شنیدن این حرف‌ها از زبان اشكان كاملا موجب شگفتی و تعجب آشكار و در عین حال شعف و شادی پنهانی بود. در ادامه صحبت‌هایش اظهار داشت به این دلیل مرا درك می‌كند كه او هم سرنوشتی همانند من داشته و تجارب تلخی را در مورد زندگی مشترك پشت سر گذاشته است. همسری كه انتخاب خانواده‌اش بوده و هیچ‌گونه علاقه‌ای به او نداشته؛ او گفت سال گذشته از همسرش جدا شده است چون دیگر تحمل بدخلقی‌ها و بهانه‌جویی‌های بی‌دلیل او را نداشته و حالا احساس رهایی می‌كند. به چشمانم نگاه كرد و گفت: «تو همان كسی هستی كه من سال‌ها به دنبالش بودم. ضمن این‌كه هر دوی ما دردی مشترك را تجربه كرده‌ایم.»

آن روز وقتی به آپارتمان كوچكم برگشتم مدام حرف‌های اشكان در گوشم تكرار و چهره‌اش در برابرم نمایان می‌شد.

فردای آن روز وقتی به سركار رفتم سعی كردم به روی خود نیاورم كه چه حرف‌هایی از اشكان شنیده‌ام. تلاشم این بود مثل همیشه وظیفه‌ام را به بهترین نحو انجام داده و از شركت به خانه برگردم ولی پس از آن ملاقات و صحبت‌های بین ما رفتار اشكان با من متفاوت شده بود.

گهگاهی به صورت تصادفی به من برخورد می‌كرد یا مرا برای توضیح مسائلی جزئی به دفترش فرا می‌خواند. بار آخری كه به دفترش رفتم لحظه‌ای كه قصد داشتم آنجا را ترك كنم صدایم زد و پرسید: «در مورد پیشنهاد من فكر كردی؟»

بدون این‌كه جوابی به پرسش بدهم فقط نگاهش كردم و او ادامه داد: «خواهش می‌كنم به حرف‌هایم جدی‌تر فكر كن. هر دوی ما سرگذشتی مشترك داشته‌ایم پس می‌توانیم به خوبی یكدیگر را درك كنیم و در صورت قبول پیشنهادم، مطمئنم آینده خوبی در انتظارمان خواهد بود.» سپس ادامه داد: «اگر به زمان بیشتری برای فكر كردن نیازی داری من حرفی ندارم و تا هر زمان كه تو بخواهی منتظر می‌مانم.» خلاصه هر روز كه می‌گذشت او با حرف‌هایش فكر مرا بیشتر به خود مشغول می‌كرد. روزی كه در برابر آینه نشستم و از خود پرسیدم: «نظرت درباره اشكان چیست؟» به خود پاسخ دادم: مرد بااحساسی است كه بسیار به تو توجه دارد. یك جورهایی باید بگویم دوستت دارد! اما تو چطور؟ به او علاقه داری؟!»

مردد بودم و نمی‌دانستم در جواب آینه چه بگویم؟

شاید به این دلیل بود كه می‌خواستم منكر این موضوع شوم كه من هم اغلب به او فكر كرده و از توجه و نكته‌سنجی‌هایش نسبت به خودم احساس رضایت می‌كردم. به خصوص كه هر روز بیشتر متوجه می‌شدم چقدر زندگی‌مان به یكدیگر شباهت داشته و به قول اشكان هر 2 در زندگی مشترك شكست خورده و تنها هستیم.

دوباره به آینه خیره شدم و پرسیدم: «آیا او واقعا مرد سرنوشت‌ساز و همراه آینده من است؟»

هر روز كه می‌‌گذشت بیشتر به سوی او جذب می‌شدم و نگاه‌های منتظرش را با همه وجود احساس می‌كردم. عاقبت تصمیم خود را گرفتم و با خود گفتم: «دیگر غم و غصه و تنهایی بس است! حالا دیگر نوبت شادی و عشق و نشاط است.»

این بار كه اشكان باز هم به بهانه‌ای مرا به اتاقش فرا خواند خواسته‌اش را مجددا تكرار كرد و از من پرسید: «خب... فكرهایت را كرده‌ای؟» من در سكوت نگاهش كردم و با اشاره سر جواب مثبت دادم. اشكان آنچنان ذوق‌زده شده بود و با خوشحالی از جایش پرید و مثل بچه‌ها واكنش نشان داد كه اصلا انتظارش را نداشتم و هر2 از این حركت او به خنده افتادیم. او همان روز مرا برای صرف ناهار دعوت كرد.

همان‌جا بود كه گفت: «اگر صلاح بدانی تا سر و سامان دادن به كارها برای این‌كه به زیر یك سقف برویم، كسی از ماجرای آشنایی‌مان باخبر نشود. فعلا برای محرمیت به عقد موقت یكدیگر درآییم.»
ابتدا از پیشنهادش به شدت جا خوردم و از آن همه تاكید برای پنهان‌كاری از جانب او متعجب شدم ولی پس از كمی فكر، گفتم: «حق با توست! فعلا در مورد این موضوع به كسی چیزی نگوییم بهتر است.»

در آن لحظه وقتی موافقتم را اعلام كردم استقبال و واكنش شادمانه او موجب شد تا دیگر این موضوع چندان فكر مرا به خود مشغول نكند. یك هفته بعد به محضر رفتیم و صیغه محرمیت بین ما جاری شد. چند روزی را به اتفاق به سفر رفتیم. در آن سفر اشكان تلفن همراهش را جا گذاشته بود و بارها با شادمانی اظهار می‌داشت چه خوب شد كه تلفنش را جا گذاشته و در آن مدت كسی مزاحم‌مان نمی‌شود. من كه زنی شكست‌خورده بودم و فقط 6 ماه از جدایی‌ام می‌گذشت و در زندگی مشترك قبلی‌ام مشكلات زیادی را تجربه كرده بودم، قدر هر لحظه از زندگی جدیدم را در كنار اشكان می‌دانستم و از این‌كه در انتخابم اشتباه نكرده بودم خود را خوشبخت احساس می‌كردم. اشكان هم در توجه و ابراز علاقه به من لحظه‌ای آرام و قرار نداشت.

سفرمان به پایان رسید؛ در بازگشت برای حفظ ظاهر به زندگی عادی بازگشتیم. كلید آپارتمان كوچكم را به اشكان دادم و از او خواستم كه بهتر است فعلا تا عقد رسمی و دائمی دیدارهای‌مان پنهانی و دور از نظر اطرافیان و خانواده‌های‌‌مان باشد. از آن پس در شرایط انتخابی از معاشرت در حضور دیگران پرهیز داشتیم و مراقب بودیم كسی متوجه ارتباط ما نشود.

نزدیك به 6 ماه از ازدواج‌مان گذشته بود كه احساس می‌كردم دیگر اشكان آن شور و شوق سابق را ندارد. هرگاه در مورد عقد دائم صحبت به میان می‌آمد عصبی می‌شد و واكنش شدیدی از خود نشان می‌داد و می‌گفت: «مگر همین‌طور كه هستیم چه اشكالی دارد؟» می‌گفتم: « هنوز خانواده من در جریان زندگی مشترك ما نیستند و نمی‌خواهم ماجرای ما را از زبان دیگری بشنوند. دوست ندارم با افشا شدن اتفاقی رابطه ما اطرافیان در مورد من قضاوت‌های نابجا داشته باشند.»

پافشاری‌های مكرر من برای علنی كردن ازدواج‌مان ادامه داشت ولی اشكان باز هم در رابطه با من نه‌تنها تغییری نمی‌داد بلكه روزبه‌روز بیشتر متوجه رفتارهای سرد و بی‌تفاوتش می‌شدم.

دیگر مثل سابق برایم وقت نمی‌گذاشت. اغلب اوقات اظهار خستگی و كسالت می‌كرد. بیشتر اوقات تلفن همراهش خاموش بود. وقتی پیگیر می‌شدم پیامك می‌فرستاد كار دارم و خودم تماس می‌گیرم. منتظر می‌ماندم ولی فردایش یا چند روز بعد تماس می‌گرفت. دیگر كمتر به دیدنم می‌آمد و بیشتر سعی می‌كرد از من دور شود، به نوعی فرار كند. در پاسخ به تماس‌های تلفنی من، جواب‌هایش توام با خشونت و تهدید بود كه مگر نگفتم زنگ نزن خودم زنگ می‌زنم یا این‌كه حالا كه به حرفم گوش ندادی حق نداری تا یك هفته به من زنگ بزنی!

خلاصه آن اشكان عاشق و دلباخته و بااحساس تبدیل به مردی خشن و بدرفتار شده بود. همین رفتارهایش سبب شد تا در مورد او حساس شوم و شروع به تحقیق كنم. خیلی زود پس از چند روز پیگیری متوجه شدم اشكان نه تنها از همسرش جدا نشده بلكه 2 فرزند هم دارد و در تمام آن مدت نقش مرد شكست‌خورده و... را بازی می‌كرده است. وقتی فهمیدم چگونه فریب حرف‌هایش را خورده‌ام و در دام او افتاده‌ام از شدت ناراحتی یك هفته خود را در خانه زندانی كردم و در تب و هذیان به سر بردم. در این مدت حتی پیگیر این نشد كه بداند من كجا هستم و چه بلایی به سرم آمده! حالا دیگر ناراحتی و غصه‌ام تبدیل به عصبانیت شده بود. زنگ زدم ولی جوابم را نداد. از تلفن عمومی زنگ زدم و وقتی گوشی را برداشت گفتم: «خیلی نامردی! دستت برایم رو شده؛ آبرویت را می‌برم!چطور وجدانت قبول كرد به من دروغ بگویی كه مجرد هستی؟ چرا با احساس من بازی كردی؟» و دیگر گریه مجالم نداد ولی معلوم بود كسی در اطرافش هست و نمی‌تواند به راحتی صحبت كند.

به همین دلیل در سكوت به حرف‌هایم گوش می‌داد وگرنه او كسی نبود كه در مقابل توهین‌های من سكوت كند و چیزی نگوید. این احساس كه مورد سوءاستفاده قرار گرفته‌ام عذابم می‌داد. از طرفی نمی‌دانم با توجه به نكاح موقتی چگونه می‌توانم پیگیر ماجرا شوم. ضمن این‌كه هرگز راضی نمی‌شوم آشیانه‌ام را روی ویرانه‌های آشیانه‌ای دیگر بنا كنم.
 
بالا پایین