sting
معـاون ارشـد انجمـن
- تاریخ ثبتنام
- Jun 26, 2013
- ارسالیها
- 27,708
- پسندها
- 5,661
- امتیازها
- 113
- محل سکونت
- تهـــــــــــران
- وب سایت
- www.biya2forum.com
- تخصص
- کیسه بوکس
- دل نوشته
- اگه تو زندگی یکی از سیم های سازت پاره شد... آهنگ زندگیتو رو جوری ادامه بده هیچکس نفهمه به تو چی گذشت ، حتی اونیکه سیم رو پاره کرد!
- بهترین اخلاقم
- نــــدارم
اعتبار :
پیرمردی صبح زود از خانه اش بیرون آمد.پیاده رو در دست تعمیر بود بههمین خاطر در خیابان شروع به راه رفتن کرد که ناگهان یک ماشین به اوزد.مرد به زمین افتاد.مردم دورش جمع شدند واو را به بیمارستان رساندند.پس از پانسمان زخم ها، پرستاران به او گفتند که آماده عکسبرداری ازاستخوان بشود.پیرمرد در فکر فرو رفت.سپس بلند شد ولنگ لنگان به سمتدر رفت و در همان حال گفت:"که عجله دارد ونیازی به عکسبرداری نیست"پرستاران سعی در قانع کردن او داشتند ولی موفق نشدند.برای همین از اودلیل عجله اش را پرسیدند. پیر مرد گفت:" زنم در خانه سالمندان است.منهر صبح به آنجا میروم وصبحانه را با او میخورم.نمیخواهم دیر شود!"پرستاری به او گفت:" شما نگران نباشید ما به او خبر میدهیم. که امروزدیرتر میرسید." پیرمرد جواب داد:"متاسفم.او بیماری فراموشی دارد ومتوجهچیزی نخواهد شد وحتی مرا هم نمیشناسد." پرستارها با تعجب پرسیدند:پس چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او میروید در حالی که شما رانمیشناسد؟"پیر مرد با صدای غمگین وآرام گفت:" اما من که او را ميشناسم