الهی ! نه من آنم که ز فیض نگهت چشم بپوشم، نه تو آنی که گدا را ننوازی به نگاهی. در اگر باز نگردد، نروم باز به جایی. پشت دیوار نشینم، چو گدا بر سر راهی. کس به غیر از تو نخواهم، چه بخواهی چه نخواهی. باز کن در، که جز این خانه مرا نیست پناهی……! .
قصه ای دارم! غصه ام در دل آن جامانده گاه گاهی دل من میگیرد بیشتر هنگام غروب در همان وقت خدا نیزپر از تنهایست جز خدا نیز کسی تنها نیست وخدایی که در این نزدیکیست در همین لحظه به هنگام طلوع که اذان سردادند من وضو خواهم ساخت… اشک چشمانم را تابه سر منزل زیبای حقیقت برسم… .
من خدایی دارم ، که در این نزدیکی است نه در آن بالاها مهربان ، خوب ، قشنگ چهره اش نورانیست گاهگاهی سخنی می گوید ، با دل کوچک من، ساده تر از سخن ساده من او مرا می فهمد ، او مرا می خواند ، او مرا می خواهد … .