Welcome!

By registering with us, you'll be able to discuss, share and private message with other members of our community.

SignUp Now!

افول یک مهتاب

اطلاعات موضوع

Kategori Adı آرشیو داستان های کوتاه
Konu Başlığı افول یک مهتاب
نویسنده موضوع ՐԹɧԹ
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند ارسالی
Son Mesaj Yazan ՐԹɧԹ

ՐԹɧԹ

مــدیـر بـازنشـسـتـه
تاریخ ثبت‌نام
Aug 5, 2013
ارسالی‌ها
3,740
پسندها
200
امتیازها
0
محل سکونت
مـشـهـد
تخصص
تـنـهـایـی
دل نوشته
دلـت کـه گـیـرکـسـی بـاشـه،تـمـام زنـدگـیـت نـخ کـش مـیـشـه
سیم کارت
جنسیت

اعتبار :

افول یک مهتاب
صورت مهتاب، گــــــــل انداخته و خطوط درشتی روی آن نمایان شده بود. تارهای سپید موی، روی چوتی هــای دراز و سیاهش دیده میشد. چادر آبی روشن به سپیدی رخسار چو ماه، بلندی ابروان درشت و لبهای برجسته اش زیبایی خاصی بخشیده بود. من كه تازه به آن ده رفته و تصادفاً در آن مــحفل عروسی اشتراك نموده بودم، با موجودیت آفتاب گرم در آن روز، مهتابی را دیدم. * *دقایقی به او خیره شدم و بعد با كنجكاویی عمیقی كه داشتم، خواستم بدانم كه شوهر خوشبخت مهتاب كیست كه در شبهای تاریك هم، خانه اش روشن و پرنور است! آهسته آهسته خود را كنار مهتاب رساندم و بـــاز به چهره اش دقیق شدم. او لبخند آشنایی زد، من هم متقابلاً لبخند زدم و خواستم از همین موقع استفاده نموده در صحبت را با او بــــاز كنم. حرفهایی را باهم آمیختم و پرسیدم: "چند اولاد داری؟" * *صورت مهتــاب، سرخ شد و با خجالت گفت: "مه اولاد ندارم"! سنگینی غم بی اولادی را كه از زبان دیگران بسیار شنیده بودم؛ درك كردم كه نباید او را رنج بدهم. با ملایمت معذرت خواستم و ترجیح دادم كه دیگر خاموش بمانم و از اینكه باعث رنجش خاطر او شده بودم، بار بار خودرا سرزنش نمودم كه چرا چنین سوالی را مطرح نمودم؟ آرزو كردم كاش چیز دیگری می پرسیدم. مهتاب كه آشفته حالی مرا دید، درحالیكه چشمانش اشك آلود شده بود گفت: * *"مه هنوز عروسی نكدیم"! * *احساس عجیب و سوالات متعددی، قلب و ذهنم را فرا گرفت. دقایقی گذاشتم تا مهتاب، راحتی خود را باز یابد و بعد با لحن مملو از دلسوزی و مهربانی، آرام از او چیزهایی پرسیدم. یكبار گویی دروازهء دل مهتاب باز شد و همه ناگفته هایش بیرون ریخت؛ با صدای زیبا و لحن راحت بخش، لب به سخن گشوده گفت: "شرم است كه بگویم پدرم مقصر بود؛ اما با صراحت می گویم كه او باعث شده تا من تنها بمانم و زنده گی من رنگ و رونقی نگیرد. با آنكه فعلاً پدرم در این دنیا نیست؛ اما در زمان حیاتش نیز جرئت نكردم در این مورد چیزی به او بگویم. مگر اكنون مسوولیت خود می دانم گپ های دلم را بیرون بریزم؛ چیزهایی بگویم؛ تا ازاین پس پدران، گلوی آرزوهای دختران شان را با موضوعات بیهوده خفه نكنند. * *آری من یگانه دختر مادر و پدرم بوده از جوانی و زیبایی نسبتاً خوبی برخوردار بودم و از اینكه همه دختران ده باید كارهای مخصوص مردمان همان محل را فرا بگیرند، مـن هم قالین بافی، آشپزی، نـــــان پزی در تنور، گلدوزی و خامك دوزی، خیاطـــی، آشپزی و همه كارهایی را كه شایستهء زنان ده است، یاد گرفته بودم. * *از دوران كودكی، بخاطرم میآید كه پدر و مادرم یكدیگر شان را بسیار دوست داشتند؛ اما پدرم از یك بابت همیشه رنج می كشید و آن موجودیت من كه دختر بودم و هم اینكه مادرم دیگر نمی توانست طفلی به دنیا بیاورد، بود. با آنكه پدرم مرا بسیار دوست داشت و ناز و نوازشم می داد، بارها می شنیدم كه آرزو می كرد كاش من پسر می بودم. * *مادرم كه یك زن اصیل دهاتی بود، بارها به پدرم توصیه می كرد كه برود و زن بگیرد؛ اما پدرم قبول نمی كرد و این غم چون موریانه ای، درون مادرم را می خورد و همین رنجهایش سبب شد تا مبتلا به بیماری نا معلومی شود، درد بكشد و سرانجام رهسپار دیار ابدی گردد. * * در آن وقت، من نه سال داشتم و غم مرگ مادر، ضربهء شدیدی بود كه بر قلب ناتوان و جسم كوچك من فرود آمد. شب و روز در فراق مادر گریه می كردم. پدرم مرا برای یگانه خاله ام برد و چند ماه بعد از مرگ مادرم، زن گرفت و مرا مژده داده به خانه آورد كه گویا مادرم به خانه باز گشته است. خاله ام در ابتدا مرا نمی گذاشت كه به خانه برگردم. او از مادراندرم تصور زشتی در ذهنم ایجاد نموده بود. وقتی مـن به خانه آمدم، همه چیز برخلاف بود؛ زیرا دیـــــدم مادراندرم زن مهربان، دلسوز و پناهگاه خوبـی برای من است و مرا مانند دختر خودش ناز و نوازش می دهد و هیچ كمی در تربیت و آموزش من نمی كند. دو سال بعد مادراندرم، دختری به دنیا آورد و به تعقیب او، دختر و پسر دیگری پیهم پا به عرصهء وجود گذاشتند. بــــــه صفت خواهر كلان، زحمات زیاد خواهران و برادرم را می كشیدم و مورد نوازش بیشتر مادراندرم قرار می گرفتم. او بین دختر و پسر فــــرقی قایل نبود؛ اما پدرم پسرش را نسبت به همهء مــــــا بیشتر دوست داشت. * * * *هیچ مشكلی را در زنده گی احساس نمی كردم. هرطوری بود لحظات عمر می گذشتند. ماهها و حتی سالها یكی پی دیگری می رفتند و زنده گی من، بدون كدام رونقی سپری می شد. از اوایل فصل جوانی، خواستگاران زیادی عقب من می آمدند؛ اما پدرم به آنان جواب رد می داد. من هم در ابتدا تا مدت زیادی نمی خواستم عروسی كنم و حتی از این كار هراس داشتم كه از خانهء خود جدا شده و به خانهء دیگری بروم و وقتی پدرم به خواستگاران جواب رد می داد، بسیار خوش می شدم تا اینكه عروسی دختر خاله ام شد و من هفته یی به خانهء آنان رفتم. * * زنان زیادی در آنجا جمع شده بودند و از من كه شش سال از عروس بزرگتر بودم می پرسیدند كه چرا عروسی نكرده ام؟ هر زنی كه مرا می شناخت و بعد از مدتی دیده بود، دهنش را كج و راست نموده می گفت: "ویی تا حالی چرا بابیت تره عروسی نكده؟ زن دیگری، آهـــــــی كشیده می گفت: "خو دیگه... مــادر اندر چه پروای دخترك بیچاره ره داره؟ او بری نوكری اولادهای خود، او ره نگاه كده." * *بعد به گوش های باز می شنیدم كه دو زن بین خود می گفتند: "وختش تیر میشه و باز از اولاد میمانه. هــمی حالی كلان شده ،چند وخت باد پیرمیشه. كاشكی دلسوز هم داشته باشه؛ بیچاره، كی غم شه بخوره"! * *همه گپ ها را شنیدم و هیچ نگفتم. وقتی به خانه آمدم، دلم می شد موضوع را به مادراندرم بگویم؛ اما ترسیدم كه او آزرده و عصبانی نشود. * *بعد از آن، وقـــتی خواستگارانی عقبم میآمدند و پدرم به نوعی آنان را جواب رد می داد. بسیار اندوهگین می شدم و رنج می بردم كه باز مورد نیشخندهای زنان قرار خواهم گرفت. پدرم پول زیاد تویانه می گذاشت یا خرچ بیش از توان طلبگاران می خواست. خلاصه برای هر كسی كه به خواستگاری من میآمد، سنگ كلانی می گذاشت و آنان را پی كار شان می فرستاد و من نا راحت می شدم كــه باز چشمانی به من دوخته خواهد شد و زنانی مرا برای همدیگر نشان خواهند داد. * * نمی دانستم آخر پدرم مرا برای كی خواهد داد؟ * * * *گذشت زمان توقفی نداشت تا اینكه پدرم بیمار و سرانجام زمینگیر شد. بیماری او سه سال طول كشید و سرانجام پدرود حیات گفت. * * * *چند سالی بعد از مرگ او، هر دو خواهرم را عروسی كردیم و برای برادرم هم زن گرفتیم؛ اما من همانطور بی سرنوشت ماندم. یكی دو خواستگاری داشتم كه یكی مرد زن مرده بود كه چند اولاد داشت و دیگرش مرد معیوبی بود كه بیشتر به یك پرستار نیاز داشت تا همسر. و مادراندرم نخواست كه من با همچو اشخاصی زنده گی مشترك را آغاز كنم. * *در قریهء ما، دختران همینكه پا به فصل جوانی می گذارند، عروس شده به خانهء شوهر می روند و زنده گی مشترك را آغاز می كنند. از این رو، من فكر می كنم كه همان فصل عمرم گذشته است ؛ با آنكه آرزو داشتم خانم مهربانی برای مردی و مادر دلسوز و با عاطفه یی برای اولادهایم باشم. همه آرزوهایم در دلم ناتمام ماند. حالا خودم را بدبخت می پندارم. با آنكه گاهی مادراندرم تسلی ام داده می گوید: "ناامید نشو دخترم ! خداوند مهربان اس. هیچ انگشتری ده گل نمانده. جفت تو هم پیدا خاد شد." مگر حرف های او هیچ جایی را نمی گیرد؛ زیرا وقتی من به تارهای موی سپید و خطوط درشت چهره ام نظر می اندازم كه با گذشت زمان یكی بر دیگری اضافه می شود، وحشت می كنم و همه امیدهایم را از دست می دهم و می دانم كه ازدواج در زمان پیری، برای زنان خوش آیند نیست. * * * *ممكن است هنوزهم مرد پیر و زن مرده یی یا اشخاص معیوب و افسرده یی حاضر به ازدواج با من شوند؛ اما من تصمیم گرفته ام كه دیگر تن به ازدواج نمی دهم و تا آخرعمر در تجرد می مانم و قاتل همه خواب ها و خیالاتم پدرم را می دانم كه بخاطر پول با سرنوشتم بازی نموده است." صحبت های مهتاب تمام شده بود و من در افكار عمیقی غرق شده بودم. می اندیشیدم كه جوانی، می رود و دیگر بر نمی گردد. بهار عمر به خزان و سرانجام به زمستان می انجامد و باز نمی آید. بسیاری از گل های آرزو، در اعماق قلب انسان نا شگفته می مانند. تنها عدهء محدودی از این آرزوها كه از كودكی تا جوانی و از جوانی تا پیری، از خون جگر آب خورده پرورش می شوند، با سعی و تلاش خود انسانها می شگفند و بارور می شوند، و برخی دیگر به كمك والدین و دیگر دوستان، شاخ و پنجه می كشند و به برگ وبار می نشینند؛ اما بدبختانه گاهی عزیزان ما سبب می شوند تا ما از امیدهای خود به دور بمانیم!! صدای باجه خانه، بلند و بلند تر می شد؛ دامادخیل عقب عروس شان آمده بودند و من هنوز به مهتاب خیره شده و به گلهای امید ناشگفــــتهء او می اندیشیدم. * * نیلاب ”نصیری“ جدی 85 کلید کلوله پشته
 
بالا پایین