با چه کسى لج مى کنید؟
تیغ تیز تیر و مرداد و عطش مسافرانى که به عشق “تن به آب زدن” راهى شمال مى شوند، زورشان به تابلوهاى خطر و بلندگوهاى تودماغى گروه هاى امداد و نجات مى چربد.
پیشروى آب دریاى خزر، بسیارى از مناطق مسکونى ساحلى را به زیر آب برده است. خلل و فرج خانه ها، چاه هاى خانگى و پستى و بلندى زمین، که همه زیر صورت زیباى خزر پنهان شده، کافى است که یک لحظه زیر پاى شناگران ناشى را خالى کند:
« زیر پایت که خالى شد، کشیده مى شوى پایین و اگر دریا موج هم داشته باشد، اصلا اگر قهرمان شناى استخرها هم باشى، حریف دریا که نمى شوى! شنا در دریا با شنا در استخر خیلى متفاوت است. ولى نمى دانیم چرا مردم این را باور نمى کنند. مثلا اگر بگوییم هوا طوفانى است و نمى توانید شنا کنید، مى روند دورتر از چشم ما، بیرون از پلاژ وارد دریا مى شوند! انگار ما براى خودمان مى گوییم!»
این حرفهاى ساده و صریح یک نجات غریق شمالى است.
“روزبه” که بود؟
ساعت حدود ١۴:٣٠ دقیقه روز جمعه بود. پرچمهاى سیاه در ساحل “قو”ى بندر انزلى افراشته شد. پرچم سیاه یعنى خطر! یعنى شنا ممنوع! یعنى دریا “کولاک” است؛ شمالیها مى دانند که “کولاک”، یعنى حال دریا بد است. به سمتش نباید رفت!
یکى از شاهدان عینى در همین ساحل مى گوید: « بلندگوهاى امداد و نجات بارها اعلام کرد که دریا طوفانى و شنا کردن ممنوع است. ناگهان دیدیم شش مرد، دورتر از ما و در بیرون از منطقه مجاز ساحلى وارد دریا شده اند. نگاه ها نگران بود. فاصله آنها از ما کم نبود. دقایقى نگذشت که از حرکتهایشان فهمیدیم دارند غرق مى شوند. روزبه بدون تامل به همکارش گفت برویم! اما مسأله این بود که مسوولیت آنها فقط در منطقه ساحلى قابل شنا، تعریف شده بود. آنها نجات غریق رسمى منطقه پلاژ بودند.
اما جا براى این حساب و کتابها نبود. تا بخواهند به تصمیمى برسند، روزبه کمربند مخصوص نجات را بسته و به آب زده بود.»
دقایقى بعد، مردمِ ایستاده بر ساحل مى دیدند پسرى با شانه هاى پهن و عضله هاى ورزشکارانه سه مرد را با طنابى که به دور کمر بسته، تقلا کنان به ساحل مى کشاند. موجها او را مى کشند و او موجها را جا مى گذارد. فرو مى رود و باز ادامه مى دهد.
مردم به تشویق، فریاد مى کشیدند و او به تقلا، مشت بر موج مى کوبید.
روزبه و همکار ناجى غریقش، شش مرد را به ساحل مى رسانند. هنوز پا بر خشکى نگذاشته بود که با خنده به دوستش اشاره مى کند. یعنى که ” دیدى شد؟”، اما لحظه اى بعد دستش را بالا مى برد و اشاره مى کند که ” نفس”!
و بر ساحل نقش مى شود.
روزبه، پسر ٢۶ ساله دانشجوى ترم آخر مهندسى عمران، تنها پسر نسرین خلعتبرى و بهروز فقیه کیا و فرزند کوچک خانواده اى پنج نفره در بندر انزلى بود.
شاهدان ساحل قو گفتند که نه آمبولانسى بود، نه پزشکى، نه پرستارى نه امکاناتى در حد نجات یک غریق. به روزبه تنفس مصنوعى دهان به دهان دادیم. بر سینه اش کوبیدیم، اثرى نداشت. کبود شده بود…. تا بخواهیم به بیمارستان برسانیمش، داستان تمام شده بود.
درخبرهاى اولیه گفته شد که مرگ بر اثر ایست قلبى بوده است. اما تحقیقات پزشکى قانونى نشان داد که آب وارد مجارى تنفسى شده و راهِ دَم را بسته است.
از یکى از بستگان روزبه مى پرسم: « آیا نجات یافته ها آشنا بودند؟ آیا مى شود واقعه را از زبان آنها شنید؟»
با اندکى درنگ مى گوید: « اگر شما آنها را دیدید، ما هم دیدیم.»
- یعنى حتا در مراسم شرکت نکردند یا سراغى از خانواده اش نگرفتند؟
- آنها پس از رسیدن به ساحل وقتى روزبه به زمین مى افتد و مردم جمع مى شوند و یک نفر نفس مصنوعى مى دهد، از آنجا رفتند و دیگر کسى ندیدشان. حتا نماندند که ببینند روزبه زنده مى ماند یا نه. چه رسد به اینکه بعدش سراغ از ما یا او بگیرند.
و پس از تامل با افسوس مى گوید : «لابد ترسیده بودند! عوضش مردم انزلى محبت را در حق ما تمام کرده اند.»
از ریزعلى خواجوى تا روزبه کیا
اگرچه این روزها، غم از دست دادن جوانى که یک ماه پیش تولد بیست و پنج سالگى اش را
جشن گرفته، شاید با گفتن از ایثار و فداکارى و مردانگى تسکین بیابد، اما روى دیگر واقعیت این است که نجات غریق بودن، یک شغل است. شغلى که البته به جسارت، بنیه، ورزیدگى و شجاعت نیازمند است، ولى مهمتر از آنها به امکانات و آموزش نیاز دارد نه فداکارى و ایثار.
فداکارى و ازخودگذشتى، ارزشهایى انسانى اند که بدون آنها بسیارى از روابط اجتماعى قابل اعتبار و اعتماد نیست. اما این ارزشها ” انتخاب” افرادند نه امکانات شغلى شان!
پطروس فداکار را یادتان هست؟ یا ریزعلى را که لباسش را آتش زد و قطارى را از تصادف با کوهِ ریزنده، نجات داد؟ بدون شک روزبه فقیه کیا و همکارش یا امید عباسى، آتش نشانى که با بستن ماسک اکسیژنش به دهان یک کودک، او را از مرگ رهاند و خودش به کام مرگ رفت، چیزى از پطروس و ریزعلى قصه هاى کودکى ما کم ندارند.
اما اینکه جان افراد به خاطر نبود امکانات در کشورى که فقط هزینه اختلاسهایش از رقم خارج مى شود، به راحتى با کلمه هایى مثل ایثار و ازخودگذشتگى تزئین مى شود، واگذار کردن مسوولیتها به سرنوشت و خالى کردن شانه است و ربطى به فداکارى جوانى مثل روزبه ندارد.
ساعت از نیمه شب گذشته است، ولى دوستان ونزدیکان روزبه هنوز کنار عکس بزرگش بر مزار چهل شهیدان منطقه رامسر از خاطرات او مى گویند.
دو خواهر و دوستانش بر مزارش در روز سوم پس از خاکسپارى سفره عقد چیدند. خانواده کنار قاب بزرگ، ایستادند و عکس یادگارى گرفتند.
اما از این به بعدش دیگر قصه است. قصه ” انزلى چى آباى” پسرى که دریا را صید کرد.