Welcome!

By registering with us, you'll be able to discuss, share and private message with other members of our community.

SignUp Now!

اتاق فکر

اطلاعات موضوع

Kategori Adı دلشدگان
Konu Başlığı اتاق فکر
نویسنده موضوع سایه های بیداری
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند ارسالی
Son Mesaj Yazan سایه های بیداری

سایه های بیداری

کـاربـر انجمــن
تاریخ ثبت‌نام
May 26, 2019
ارسالی‌ها
2,025
پسندها
2,875
امتیازها
3

اعتبار :

اتاق فکر

این قسمت : دلار

پشت میز تحریر جلوس فرموده بودم و داشتم رونوشت ستون طنز روزنامۀ فردا را تصحیح می فرمودم که خبرچین سروش با قیافه ای عبوث روی صندلی آن سوی میز تمرگیدند . گوشۀ چشمی به قیافۀ ترشیده اش انداختم و به کار خویش ادامه دادم . می دانستم که به زودی بدون پرسشی ، درد بی درمانش را فاش خواهد نمود . آخر سر هم وقتی دید من طبق معمول محل سگ هم برایش نمی گذارم ، دهان گشادش را باز کرد و گفت :

  • میرزا ! قبول داری که برخی قوانین بسیار ظالمانه است ؟
بدون اینکه سرم را بلند کنم گفتم : مثلا ؟

  • مثلا همین قانون وزن بار مسافرین هوایی .
چطور ؟ قصد مسافرت هوایی داری ؟

  • من نه . خانوادۀ همسرم می خواستند مشرف شوند به بلاد خارجه . توی فرودگاه مقداری از بارشان را اجازه ندادند بار هواپیما کنند . گفتند هر نفر بیشتر از 40 کیلو بار مجاز نیست . خداییش این ظلم نیست میرزا ؟
مگه خانوادۀ همسرت چقدر بار داشتند ؟

  • راستش حدود 400 کیلو . هفت نفر بودند . ماموران فرودگاه گفتند جمعا مجاز به حمل 280 کیلو بار هستند .
سرم را بلند کردم و با نیشخندی گفتم : مگر خانوادۀ همسرت توی چمدان هایشان ماشین لباس شویی می بردند ؟ مرد حسابی 40 کیلو بار برای هر نفر میدانی یعنی چی ؟

  • مسخره میکنی میرزا ؟ ماشین لباس شویی کدومه ؟ توی چمدانهایشان فقط دلار بود .
لیوان چایی توی دستم بود و همون یه قُلُپی که خورده بودم عین پمپ روی صورتش پاشیدم . بقیه اش هم همراه براده های قند پرید توی گلوم و افتادم به سرفه و داشتم خفه میشدم که با مشتهای پی در پی خبرچین سروش به پشتم ، کمی آرام گرفتم .

  • حالت خوبه میرزا ؟ خوب شدی ؟ چی شد یهویی ؟
با دستم اشاره کردم که خوبم . و در حالی که سعی میکردم سینه ام را صاف کنم و به حالت عادی برگردم گفتم : 400 کیلو دلار می خواستند ببرند به خارج ؟

  • راستش خانوادۀ همسرم هفت نفر بودند و هر کدام توی چمدانشان 57 میلیون دلار جاساز کرده بودند . اما موقع وزن کشی توی فرودگاه بیشتر از 40 کیلو حد مجاز شده بود . برای همین مجبور شدند توی هر چمدان 31 میلیون و پانصد هزار دلار بچپانند که حدودا 220 میلیون دلار شد . مابقی پول را نتوانستند ببرند .
آخییییییییش !!! بمیرم براشون . پدر زنت اگر میدانست یه روزی به یه همچین مصیبتی دچار میشود حتما با مساعدت مادر زنت یه لشکر درست میکرد تا در همچین مواقعی کلی دلار یامفت دی پورت نشه . حالا خانوادۀ همسرت این همه دلار را از کجا آورده بودند ؟ تا آنجا که من مطلع هستم پدر زنت تنبان به ماتحتش نیست ؟ نکنه شبانه بانک مرکزی را خالی کردند ؟

  • راستش اون حاجی فامیلمون را که می شناسی میرزا .
آره خوب می شناسم . همون حاجی همه کاره دیگه ؟

  • آره . همون حاجی مهیا کرده بود . پدر آمرزیده چقدر هم سختی کشید .
  • آخه همۀ این پول را یه روزه آماده کرد . ولی حیف شد !
چطور ؟

  • آخه نفرات کم بود دیگه . نشد که بیشتر از این ببرند .
بمیرم براشون . چه مصیبت عظمایی !!! تو نمیخاد نگران باشی . حتم دارم همون حاجی یه راه زمینی و آبی و هوایی برای ارسال مابقی دلارها پیدا میکند . پاشو برو پی کارت بذار به کارم برسم انگل ...
انصافا راست میگه این بشر . برخی قوانین خیلی ظالمانه است . خوب فکر کن . هر نفر فقط 40 کیلو دلار . این بی انصافیه واقعا . 40 کیلو بچه را جلوی دلار بذاری قهر میکنه ... بازم قات زدم فکر کنم ...

چهار شنبه 10 دی 99
 
آخرین ویرایش:

سایه های بیداری

کـاربـر انجمــن
تاریخ ثبت‌نام
May 26, 2019
ارسالی‌ها
2,025
پسندها
2,875
امتیازها
3

اعتبار :

اتاق فکر

این قسمت : ماشین لباسشویی


در خبرها آمده بود : فتوای آخوندها در رابطه با ماشین لباسشویی

پدر بزرگم در زمان قحطی و بیکاری آذربایجان ، تصمیم گرفت مثل خیل بیکاران دیگر به قفقاز برود و در معادن آنجا مشغول به کار شود .

رفت و هرگز برنگشت . چه بر سرش آمد ! او میداند و خدای او .

مادربزرگم ماند با هفت پسر و یک دختر . بی سرپرست و نان آور .

چادر گل گلی خویش به کمر بست و همت گمارد . ناگفته نماند که کمر بند چادر ، دو راس از بچه ها (دایی کوچیکام ) را نیز با خود به پشت و شکم مادر بزرگ زنگوله فرمود تا مادر بزرگ هر روز در یک دست تشت فلزی شست و شو و با دست دیگر « مندۀ » لباسهای چرکین بازماندگان پدر بزرگ را به سرِ چشمه برده و آن وصله پینه های مندرس را که با نام لباس خوانده میشد ، بسابد و بشوید . البته این به غیر از کارهای خانه بود که یومیه تعهد به انجامش داده بود . مانند آشپزی ( اگر چیزی برای خوردن بود ) رُفت و روب – هر از گاهی حمام عمومی برای استحمام قوم یتیم - .... و سایر ملزومات مثلا زندگی .

سالها گذشت و هر کدام از آن هشت بچه برای خود زندگی مستقلی دایر فرمودند و شیر زن ( پیر زن – مادر بزرگ ) را در خانۀ قدیمی با خاطراتی که دیگر کسی اهمیتی به آن نمیداد تنها گذاشتند و رفتند .

مادر بنده نیز که یکی از آن هشت یتیمچۀ پدر بزرگ بود که با پدرم وصلت فرمودند و با یک خانه فاصله از خانۀ مادر بزرگ ، در همان کوچۀ قدیمی ، ساکن شدند . دلیل ماندن مادرم در آن کوچه ، مراقبت از مادرش ( مادر بزرگ ) بود . مادرم نیز به یاری و همکاری پدرم ، هشت یتیمچه درست فرمودند که یکی از آنها ، اینجانب می باشم .

باز سالها گذشت . مشقات فراوان دیدیم و شب گشنگی ها کشیدیم و بالاخره ما نیز بزرگ شدیم . خواهر بزرگم که تا نهم دبیرستان درس خوانده بود ، در حرفۀ پرستاری استخدام شد و از آن پس بود که ما نیز کمی تا قسمتی با حقوق همشیره ، مزۀ آدم بودن را چشیدیم . در سفرۀ شام و ناهارمان آبگوشت و بعدها پلو نیز پدیدار شد . و آرام آرام با پس اندازهای گاه و بیگاه همشیرۀ محترم ، برخی ملزومات زندگی نیز بدان اضافه شد . یکی از این وسایل ، ماشین لباسشویی بود که البته ناگفته نماند که این یکی از حقوق معلمی خواهر دومی پدید آمده بود .

مادرم نفس راحتی کشید و در حالی که مچ دستهای چروکیده از سالها کهنه شویی و لباسشویی ماها را با کف دست ماساژ میداد ، رو به هر دو خواهرم کرد و گفت : الهی خوشبخت بشید مادر ! از هر دوی شما راضی ام . شیرم حلالتان . این را هم بگویم که این داستان حلالی شیر در مورد همۀ بچه ها صدق میکرد به جز من . آخه من شیر مادر نخوردم که حلال یا حرامم کند . شیر عسل خورده بودم . اگر حلال و حرامی در کار باشد ، باید کارخانۀ شیر عسل سازی مبادرت فرماید . که نمیتواند . چون پولش را تمام و کمال دریافت کرده بود . پس میبینید که من جزو افرادی هستم که حلال و حرامی شیر در موردم هیچ کابرد استراتژیکی ندارد . بگذریم .

کلاغ سیاهه ! داستان ماشین لباسشویی را به گوش مادر بزرگ رساند و مادر بزرگ در حالی که همان چادر گل گلی دو قرن پیش را دور کمر بسته بود در آستانۀ در ظاهر شد . البته مثل سالیان پیش رشید و استخوان دار نبود . کمرش قوز ( گوز – غوز ) کرده بود و کمی خمیده تر از شکل همین پارانتزی که من برای ( گوز ) باز کردم نشان میداد . اما همان اخم و همان قاطعیت و همان خشم و همان ... سابق را داشت . بی مهابا به مادرم حمله نمود و گفت : بیست سال در برف و یخ بندان ، سرِ چشمه لباسهای هشت یتیم را شستم و هرگز اجازه ندادم لباس نا پاک با لباس پاک مخلوط شود . امروز که آب لوله کشی و حمام در خراب شده ات داری ، به چه حقی رفتی قوطی حلبی نجس کننده ( منظورش ماشین لباسشویی بود ) خریدی آوردی خانه ؟

باقی داستان دعوای مادر بزرگ و مادرم که نتیجه چه شد بماند .

امروز که کلیپ اون آخوند متحجر و عقب افتاده و عقب ماندۀ ذهنی را دیدم ، یاد مادر بزرگم افتادم . در قرن بیست و یکم که حتی یک بچۀ هفت هشت ده ساله هم از آداب سلامت و شست و شو و بهداشت فردی و پاکی و ناپاکی آگاه است ، حضرت اجل آمده از خودش کلیپ در کرده و در مورد ماشین لباسشویی و پاکی و ناپاکی افاضات فرمودند و به قول خودش فتوا در فرمودند . یکی نیست به این ابله بگه که آخه بشرنما ! دختر برادر من هفت سالشه و بهتر از تو میداند که برخی لباسها را یا درون ماشین لباسشویی نمیریزند و یا اگر ریختند ، جدا و سوا از سایر لباسها می ریزند و میشویند که نه « نجس » ( که مال دوران یخبندان ذهنی می باشد ) بلکه میکروب و قارچ و سایر ادوات غیر بهداشتی در آن دخیل نباشد .

راستی من نمیدانم چرا این آقایان که به غیر از حدیث و روایت ، تخصص دیگری ندارند ، ( که البته در همین هم شک دارم ) به هر سوراخی سرک میکشند و در مورد همه چیز اظهار وجود میکنند ؟

شما میدانید آیا ؟
پنجشنبه 9 بهمن 99
 
  • Rose
واکنش‌ها[ی پسندها]: نبات
بالا پایین