خیره شده بود به صفحه ی لپ تاپ...
داشت دنبال یه عکس می گشت. یه عکس از ده سال پیش...
همیشه بهم می گفت دوس ندارم برم سراغ عکس های قدیمی...
نمی گفت چرا ولی مشخص بود.
دوس نداشت به خاطره هاش سر بزنه.
تو فکر و خیال خودم بودم که صدام زد و گفت بیا پیدا کردم.
تو صفحه ی لپ تاپ غریبه ای رو می دیدم که نزدیک ترین آدم زندگی م بود.
تیپ و ظاهرش هیچ شباهتی به الان نداشت.
بهش گفتم: مطمئنی خودتی؟
گفت: آره فکر کنم!
بعد خندید و گفت: ببین چقدر تغییر کردم.
تو فقط تغییرات ظاهری من رو میبینی.
فقط خودم می دونم چی بودم و چی شدم.
چه چیزایی تو ذهنم عوض شده.
چه چیزایی تو قلبم عوض شده.
یه لبخند بهش زدم و گفتم من که از این تغییرات راضیم... خودت چی؟
گفت: می دونی چیه؟ من هنوز باورم نمیشه چقدر آدمیزاد می تونه تغییر کنه.
خیلی از چیزایی که همیشه ازشون فرار می کردم حالا انگیزه ی من برای زندگی شدن.
خیلی از چیزایی که همیشه آرزو شون رو داشتم حالا دیگه هیچ اهمیتی واسم ندارن.
آرزو و حسرت و شادی و ناراحتی هام عوض شده.
بعضی از آدمایی که فکر می کردم اگه یه روز اونا رو نبینم روزم شب نمیشه،
سال هاست ازشون بی خبرم و هر روزم شب شده!
بعد دستم رو گرفت و گفت اینا رو نمیگم که فکر کنی یه روزی تو رو فراموش میکنم. نه ...
چون از یه جایی به بعد فقط دوس داری کنار کسی باشی که کنارش حالت خوبه...
آرامش داری.
دیگه هیچی مهم نیست.
من کنار تو همون آدمی هستم که دوس دارم باشم
❤
#حسین_حائریان