Welcome!

By registering with us, you'll be able to discuss, share and private message with other members of our community.

SignUp Now!

ويس و رامين، اثري فاخر از فخرالدين اسعد گرگاني

  • نویسنده موضوع nahal
  • تاریخ شروع
  • Tagged users هیچ

اطلاعات موضوع

Kategori Adı مجموعه اشعار و دیوان
Konu Başlığı ويس و رامين، اثري فاخر از فخرالدين اسعد گرگاني
نویسنده موضوع nahal
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند ارسالی
Son Mesaj Yazan nahal

nahal

کـاربــر حـرفــه ای
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
Jan 20, 2014
ارسالی‌ها
394
پسندها
40
امتیازها
0
محل سکونت
تهران
دل نوشته
مرگ خبر نمیکنه... یک روز میبینی دیگر نیستم
مدل گوشی
برند گوشی
تیم باشگاهی مورد علاقه
ماه تولد

اعتبار :

رفتن رامين به همدان به جهت ويس

چو بيرون آمد از دروازه خرم
شد از تيمار هجرش نيمه اي کم


چو بادي از کهستان بردميدي
بهشتي بوي خوش زي او رسيدي


خوشا راها که باشد راه ايشان
که دارند در سفر هنجار جانان


اگرچه صعب راهي پيش دارند
مران را گلشن و طارم شمارند


هر آن کش راه باشد بي کران تر
به روي دوست باشد شادمان تر


اگرچه راه ناپدرام باشد
بپدرامد چو خوش فرجام باشد


چنان چون راه مهرافزاي رامين
چو کاري تلخ کش انجام شيرين


وزو ناکام ويس ماه پيکر
بپژمرده چو برگ از ماه آذر


زمين ماه بر وي چاه گشته
گل رويش به رنگ کاه گشته


سراسر زيور از تن برگشاده
همه پيرايه ها يک سو نهاده


ز خورد و خواب و از شادي بريده
هواي دل برو پرده دريده


همه کام جهان در دل شکسته
دل از کام و لبان از خنده بسته


به چشمش روي مادر مار گشته
هميدون مهر ويرو خوار گشته


به روزش مهر بودي مونس روز
چو روي رام تابان و دل افروز


شب تاريک بودي غمگسارش
ز مشکين موي رامين يادگارش


نشسته روز و شب بالاي ايوان
بمانده چشم در راه خراسان


همي گفتي چه بودي گر يکي روز
ازين راه آمدي باد دل افروز


سحرگاهان نسيمي خوش دميدي
پگاه بام رامين در رسيدي


ز پشت رخش رسته چون سهي سرو
مرو را روي بر من پشت بر مرو


گرازان رخش چون طاووس صدرنگ
به پشتش برنشسته نقش ارتنگ


درين انديشه مانده ويس هموار
سپرده تن به رنج و دل به تيمار


يکي روزي نشسته بر لب بام
پگه آنگه که خور بيرون نهد گام


دو خورشيد از خراسان روي بنمود
که از گيتي دوگونه زنگ بزدود
 

nahal

کـاربــر حـرفــه ای
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
Jan 20, 2014
ارسالی‌ها
394
پسندها
40
امتیازها
0
محل سکونت
تهران
دل نوشته
مرگ خبر نمیکنه... یک روز میبینی دیگر نیستم
مدل گوشی
برند گوشی
تیم باشگاهی مورد علاقه
ماه تولد

اعتبار :

رفتن رامين به همدان به جهت ويس

دو خورشيد از خراسان روي بنمود
که از گيتي دوگونه زنگ بزدود



يکي بزدود زنگ شب ز گيهان
يکي بزدود زنگ غم ز جانان


چنان آمد به نزد ويس بانو
که آيد دردمندي پيش دارو


بپيچيدند بر هم مورد و شمشاد
ز شادي هردوان را گريه افتاد


ببوسيدند هر دو ارغوان را
پس آنگه بسدين نوشين لبان را


ز شادي هر دو چون گل برشکفتند
گرفته دست هم در خانه رفتند


به رامين گفت ويس ماه پيکر
رسيدت دل به کام و کان به گوهر


ترا باد اين سراي خسرواني
درو بنشين به ناز و شادماني


گهي در خانه زلف و جام مي گير
گهي در دشت مرغان گير و نخچير


به نخچير آمدستي از خراسان
به پيش آمد ترا نخچير آسان


ترا من هم گوزنم هم تذروم
چو هم شمشادم و هم زاد سروم


گهي بنشين به پاي سرو و شمشاد
به نخچيري چو من مي کن دلت شاد


من و تو روز در شادي گذاريم
ز فردا هيچ گونه ياد ناريم


چو روز خوش بود خرم نشينيم
که خود جز خرمي کاري نبينيم


به روز پاک جام نوش گيريم
به شب معشوق در آغوش گيريم


زماني دل ز شادي برنتابيم
همه کامي بجوييم و بيابيم


هواي دل به پيروزي برانيم
که هم پيروزبخت و هم جوانيم


پس آنگه هر دو کام دل براندند
به شادي هفت مه با هم بماندند


زمستان بود و سرماي کهستان
دو عاشق مست و خرم در شبستان


ميان نعمت و فرمان روايي
نشاط عاشقي و پادشايي


نگر تا کام دل چون خوش براندند
ز شادي ذره اي باقي نماندند
 

nahal

کـاربــر حـرفــه ای
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
Jan 20, 2014
ارسالی‌ها
394
پسندها
40
امتیازها
0
محل سکونت
تهران
دل نوشته
مرگ خبر نمیکنه... یک روز میبینی دیگر نیستم
مدل گوشی
برند گوشی
تیم باشگاهی مورد علاقه
ماه تولد

اعتبار :

آگاه شدن موبد از رفتن رامين نزد ويس


چو آگه گشت شاهنشاه موبد
که پيدا کرد رامين گوهربد


دگر باره بشد با ويس بنشست
گسسته مهر ديگر ره بپيوست


دل رام آنگهي بشکيبد از ويس
که از کردار بد بشکيبد ابليس


اگر خرگوش روزي شير گردد
دل رامين ز ويسه سير گردد


وگر گنجشک روزي باز گردد
دل رامين ازين خو بازگردد


همان گه شاه شد تا پيش مادر
به دلتنگي گله کرد از برادر


مرو را گفت نيکو باشد اين کار
نگه کن تا پسندد هيچ هشيار


که رامين با زنم جويد تباهي
کند بدنام بر من گاه شاهي


يکي زن چون بود با دو برادر
چه باشد در جهان زين ننگ بدتر


دلم يکباره برگشت از مدارا
ازيرا کردم اين راز آشکارا


من اين ننگ از تو بسياري نهفتم
چو بيچاره شدم با تو بگفتم


بدان تا تو بداني حال رامين
نخواني مر مرا بيهوده نفرين


که من زان سان کشم او را به زاري
که گردد چشم تو ابر بهاري


مرا تو دوزخي هم تو بهشتي
تو نپسندي به من اين نام زشتي


سپيد آنگه شود از ننگ رويم
که رويم را به خون وي بشويم


جوابش داد مادر گفت هرگز
دو دست خود نبرد هيچ گربز


مکش او را که او هستت برادر
ترا چون او برادر نيست ديگر



نه در رزمت بود انباز و ياور
نه در بزمت بود خورشيد انور


چو بي رامين شوي بي کس بماني
نه خوش باشدت بي او زندگاني


چو بنشيني نباشد همنشينت
همان انباز و پشت راستينت


ترا ايزد ندادست ايچ فرزند
که روزي بر جهان باشد خداوند


بمان تا کاو بود پشت و پناهت
به دست او بماند جايگاهت


نباشد عمر مردم جاوداني
برو روزي سرآيد زندگاني


چو فرمان خدا آيد به جانت
به دست دشمن افتد خان و مانت


همان بهتر که او برجاي باشد
مگر چون تو جهان آراي باشد
 

nahal

کـاربــر حـرفــه ای
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
Jan 20, 2014
ارسالی‌ها
394
پسندها
40
امتیازها
0
محل سکونت
تهران
دل نوشته
مرگ خبر نمیکنه... یک روز میبینی دیگر نیستم
مدل گوشی
برند گوشی
تیم باشگاهی مورد علاقه
ماه تولد

اعتبار :

آگاه شدن موبد از رفتن رامين نزد ويس

همان بهتر که او برجاي باشد

مگر چون تو جهان آراي باشد


مگر شاهي درين گوهر بماند

نژاد ما درين کشور بماند


برادر را مکش زن را گسي کن
کليد مهر در دست کسي کن


بتان و خوبرويان بي شمارند
که زلف از مشک و بر از سيم دارند


يکي را برگزين و دل برو نه
کليد گنجها در دست او ده


مگر کت زان صدف دري بيايد
که شاهي را و شادي را بشايد


چه داري از نژاد ويسه اميد
جز آن کاو آمدست از تخم جمشيد


نژادش گرچه شهوارست و نيکوست
ابا اين نيکوي صدگونه آهوست


مکن شاها خرد را کارفرماي
روانت را بدين کينه ميالاي


هزاران جفت همچون ويس يابي
چرا دل زان بلايه برنتابي


من اين را آگهي ديگر شنيدم
چنان دانم که من بدتر شنيدم


شنيدستم که آن بدمهر بدخو
دگرباره شد اندر بند ويرو


به خوردن روز و شب با او نشستست
ز مي گه هوشيار و گاه مستست


هميشه ويس از بختش همي خواست
کنون چون ديد درد دلش برخاست


تو از رامين بيچاره چه خواهي
کت از ويرو همي آيد تباهي


اگر رامين به همدانست از آنست
که او بر ويسه چون تو مهربانست


وليکن زين سخن آنجا بماندست
که ويسه مهر او از دل براندست


همين آهوست ويس بدنشان را
بود هر روز ديگر دوستان را


چنان زيبايي و خوبي چه بايد
که مهرش بر کسي ماهي نپايد


به گل ماند که گرچه خوب رنگست
نپايد دير و مهرش بي درنگست


چو بشنيد اين سخن موبد ز مادر
دلش خوش گشت لختي بر برادر


چنان بر ويس و بر ويرو بيازرد
که گشت از خشم دل رنگ رخش زرد


همان گه نزد ويرو کرد نامه
ز تندي کرد چون شمشير خامه


بدو گفت اين که فرمودت نگويي
که بر من بيشي و بيداد جويي؟


پناهت کيست يا پشتت کدامست
که رايت بس بلند و خويش کامست


نگويي تا که دادت اين دليري
که روباهي و طبع شير گيري

 

nahal

کـاربــر حـرفــه ای
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
Jan 20, 2014
ارسالی‌ها
394
پسندها
40
امتیازها
0
محل سکونت
تهران
دل نوشته
مرگ خبر نمیکنه... یک روز میبینی دیگر نیستم
مدل گوشی
برند گوشی
تیم باشگاهی مورد علاقه
ماه تولد

اعتبار :

آگاه شدن موبد از رفتن رامين نزد ويس

نگويي تا که دادت اين دليري

که روباهي و طبع شير گيري


تو با شيران چرا شيري نمايي
که با گور دمنده برنيايي


تو از من بانوم را چون ستاني
بدين بيچارگي و ناتواني


اگرچه هست ويسه خواهر تو
زن من چون نشنيد در بر تو


چرا داري مرو را تو به خانه
بدين کار از تو ننيوشم بهانه


کجا ديدي يکي زن جفت دو شوي
دو پيل کينه ور بسته به يک موي


مگر تا من نديدم جايگاهت
فزون شد زانکه بد پشت و پناهت


همي تا تو دلير و شيرمردي
نديدم در جهان نامي که کردي


نه روزي پادشاهي را ببستي
نه روزي بدسگالي را شکستي


نه باجي بر يکي کشور نهادي
نه شهري را به پيروزي گشادي


هنرهاي ترا هرگز نديدم
نه نيز از دوست وز دشمن شنيدم


نژاد خويشتن داني که چونست
به هنگام بلندي سرنگونست


تو از گوهر همي ماني به استر
که چون پرسند فخر آرد به مادر


ترا تير افگني بينم به هر کار
به نخچير و به بازي نه به پيکار


به ميدان اسپ تازي نيک تازي
هميدون گوي تنها نيک بازي


همي تا در شبستان و سرايي
هنرهاي يلان نيکو نمايي


چو در ميدان شوي با هم نبردان
گريزي چون زنان از پيش مردان


همي شيري کني در کشور ماه

ازو رفته زبون داردت روباه


همانا زخم من کردي فراموش
که از جانت خرد برد از تنت هوش


هميدون زخمهاي نامداران
ستوده مرغزي چابک سواران


به کينه همچو شير مرغزاري
به کوشش همچو رعد نوبهاري


هنوز از مرزهاي کشور ماه
همي آيد همانا آوخ و آه


مرا آن تيغ و آن بازو به جايست
که از روي زمين دشمن زدايست


چو اين نامه بخواني گوش من دار
که شمشيرم به خون تست ناهار


شنيدم هرچه تو گفتي ازين پيش
نمودي مردمان را مردي خويش


همي گفتي که شاه آمد ز ناگاه
چو شير تند جسته از کمينگاه

 

nahal

کـاربــر حـرفــه ای
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
Jan 20, 2014
ارسالی‌ها
394
پسندها
40
امتیازها
0
محل سکونت
تهران
دل نوشته
مرگ خبر نمیکنه... یک روز میبینی دیگر نیستم
مدل گوشی
برند گوشی
تیم باشگاهی مورد علاقه
ماه تولد

اعتبار :

آگاه شدن موبد از رفتن رامين نزد ويس

همي گفتي که شاه آمد ز ناگاه

چو شير تند جسته از کمينگاه


ازيرا برد ويسم را ز گوراب
که من بودم بسان مست در خواب


اگر من بودمي در کشور ماه
نبردي ويس را هرگز شهنشاه


کنون باري نه مستي هوشياري
به جاي خويش فرخ شهرياري


ز کار خود ترا آگاه کردم
به پيگار تو دل يکتاه کردم


به هر راهي برون کن ديدباني
به هر مرزي هميدون مرزباني


به گرد آور سپاه از بوم ايران
از آذربايگان و ري و گيلان


همي کن ساز لشکر تا من آيم
که من خود زود بندت برگشايم


برافشان تو به باد کينه گنجت
که همچون باد باشد يافه رنجت


به جنگت نه چنان آيم من اين بار
که تو يابي به جان از جنگ زنهار


کنم از کشتگان کشورت هامون
به هامون بر برانم دجله خون


بيارم ويس را بي کفش و چادر
پياده چون سگان در پيش لشکر


چنان رسوا کنم وي را کزين پس
نجويد دشمني با مهتران کس


چو شاه اين نامه زي ويرو فرستاد
همان گه مهتران را آگهي داد


ز راه ماه وز پيگار ويرو
همه کردند ساز خويش نيکو

 

nahal

کـاربــر حـرفــه ای
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
Jan 20, 2014
ارسالی‌ها
394
پسندها
40
امتیازها
0
محل سکونت
تهران
دل نوشته
مرگ خبر نمیکنه... یک روز میبینی دیگر نیستم
مدل گوشی
برند گوشی
تیم باشگاهی مورد علاقه
ماه تولد

اعتبار :

بازگشتن شاه موبد از کهستان به خراسان

خوشا جايا بر و بوم خراسان
دروباش و جهان را مي خور آسان


زبان پهلوي هر کاو شناسد
خراسان آن بود کز وي خور آسد


خور آسد پهلوي باشد خور آيد
عراق و پارس را خور زو برآيد


خوراسان را بود معني خورآيان
کجا از وي خور آيد سوي ايران


چه خوش نامست و چه خوش آب و خاکست
زمين و آب و خاکش هر سه پاکست


بخاصه مرو در شهر خراسان
چنان آمد که اندر سال نيسان


روان اندر هواي او بنازد
که آب و باد او با اين بسازد


تو گفتي رود مروش کوثر آمد
همان بومش بهشتي ديگر آمد


چو نيک اختر شهنشاه سرافراز
ز کوهستان به شهر مرو شد باز


به بام گوشک شد با سيمتن ويس
نشسته چون سليمان بود و بلقيس


نگه کرد آن شکفته دشت و در ديد
جهان چون روي ويس سيمبر ديد


به ناز و خنده آن بت روي را گفت
جهان بنگر که چون روي تو بشکفت


نگه کن دشت مرو و مرغزارش
هميدون بوستان و رودبارش


رز اندر رز شکفته باغ در باغ
ز خوبي و خوشي وي را که و راغ


نگويي تا کدامين خوشتر اي ماه
به چشم نرگسينت مرو يا ماه


به چشم من زمين مرو خوشتر
که گويي آسمانستي پر اختر


زمين مرو پنداري بهشتست
خدايش ز آفرين خود سرشتست


چنان کز ماه خوشتر مرو شهجان
ز ويرو نيز من بيشم به هر سان


مرا چون ماه بسيارست کشور
چو ويرو نيز بسيارست چاکر


نگر تا ويس چون آزرم برداشت
کجا در مهر چون شيران جگر داشت


مرو را گفت شاها مرو آباد
اگر نيکست ور بد مر ترا باد


من اينجا دل نهادستم به ناکام
که هستم گوروار افتاده در دام


اگر ديدار رامين را نبودي
تو نام ويس از آن گيهان شنودي


چو بينم روي رامين گاه و بي گاه
مرا چه مرو باشد جاي و چه ماه
 

nahal

کـاربــر حـرفــه ای
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
Jan 20, 2014
ارسالی‌ها
394
پسندها
40
امتیازها
0
محل سکونت
تهران
دل نوشته
مرگ خبر نمیکنه... یک روز میبینی دیگر نیستم
مدل گوشی
برند گوشی
تیم باشگاهی مورد علاقه
ماه تولد

اعتبار :

بازگشتن شاه موبد از کهستان به خراسان

چو بينم روي رامين گاه و بي گاه
مرا چه مرو باشد جاي و چه ماه



گلستانم بود بي او بيابان
بيابانم بود با او گلستان


مرا گر دل نه با او آرميدي
تو تا اکنون مرا زنده نديدي


ترا از بهر رامين مي پرستم
که دل در مهر آن بي مهر بستم


منم چون باغبان اندر پي گل
پرستم خار گل را بر پي گل


شهنشه چون شنيد اين سخت پاسخ
پديد آمدش رنگ خشم بر رخ


به سرخي چشم او چون ارغوان شد
به زردي روي او چون زعفران شد


دلش در تن چو آتش گشت سوزان
تنش از کينه شد چون بيد لرزان


چو از کين خواستي او را بکشتي
خرد با مهر برکين چيره گشتي


چو تندي هوش را اندام دادي
خرد تنديش را آرام دادي


چو گشتي آتش تيزش سرکش
زدي دست قضا آبي بر آتش


چو نيکو بود روي خواست يزدان
به زشتي شاه ازو چون بستدي جان


خبر دارد ز يزدان تير و خنجر
نبرد هرکرا او هست ياور


نگردد هيچ بدخواهي بر او چير
جهد از پاي پيل و از دم شير


چنان چون ويس بت پيکر همي جست
قضا دست بلا بر وي همي بست


چو گنجي بود در بندي نهاده
به هرکس بسته بر رامين گشاده


چو شاهنشه زماني بود دژمان
به خشم اندر خرد را برد فرمان


نکردش هيچ پادافراه کردار
زبان بگشاد بر وارونه گفتار


بدو گفت اي ز سگ بوده نژادت
به بابل ديو بوده اوستادت


بريده باد بند از جان شهرو
کشفته باد خان و مان ويرو


که جز بدکيش از آن مادر نزايد
بجز جادو از آن گوهر نيايد


نباشد مار را بچه بجز مار
نيارد شاخ بد جز تخم بد بار


بچه بودست شهرو را سي واند
نزادست او ز يک شوهر دو فرزند


چو آذرباد و فرخ زاد و ويرو
چو بهرام يل و ساسان و گيلو


چو ايزد يار و گردان شاه و رويين
چو آب ناز و همچون ويس و شيرين


يکايک را ز ناشايست زاده
بلايه دايگاني شير داده


ازيشان خود تو از جمشيد زادي
تو نيز آن گوهرت بر باد دادي


کنون سه راه در پيشت نهادست
به هرجايي که خواهي ره گشادست


يکي گرگان دگر راه دماوند
سه ديگر راه همدان و نهاوند


برون رو تو به هر راهي که خواهي
رفيقت سختي و رهبر تباهي


هميشه بادت از پس جاهت از پيش
همه راهت ز نان و آب درويش


کهش پربرف باد و دشت پرمار
نبات او کبست و آب او قار


به روزت شير همراه و به شب غول
نه آبت را گذر نه رود را پول
 

nahal

کـاربــر حـرفــه ای
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
Jan 20, 2014
ارسالی‌ها
394
پسندها
40
امتیازها
0
محل سکونت
تهران
دل نوشته
مرگ خبر نمیکنه... یک روز میبینی دیگر نیستم
مدل گوشی
برند گوشی
تیم باشگاهی مورد علاقه
ماه تولد

اعتبار :

رفتن ويس از مرو شاهجان به کوهستان


چو بشنيد اين سخن آزاده شمشاد
شد از گفتار موبد خرم و شاد


نمازش برد و چون گلنار بشکفت
ز پيشش بازگشت و دايه را گفت


برو دايه بشارت بر به شهرو
هميدون مژده خواه از شاه ويرو


بگو آمد نيازي خواهر تو
گرامي دوستگان و دلبر تو


برآمد مر ترا تابنده خورشيد
از آن سو کت نبودت هيچ اميد


اميدت را پديد آمد نشاني
از آن سو کت نبد در دل گماني


کنون کت روز تنهايي سرآمد
دو خورشيد از خراسانت برآمد


هميدون مادرم را مژدگان خواه
که رسته شد ز چنگ اژدها ماه


بريده شد ز خار تيز خرما
بهار تازه شد ايمن ز سرما


درآمد دولت فرخنده از خواب
برآمد گوهر رخشنده از آب


مرا چون ايزد از موبد رهانيد
چنان دانم که از هر بد رهانيد


پس آنگه گفت: شاها! جاودان زي
به کام دوستان دور از بدان زي


ترا از من درود و خرمي باد
روانت آفتاب مردمي باد


زني کن زين سپس بر تو سزاوار
که باشد همچو ويسه صد پرستار

ز بت رويان بدل آن جوي بر من
که از ديدنش گردد کور دشمن


چراغ گوهر و خورشيد دوده
هم از پاکي هم از خوبي ستوده


چو مه در هر زباني گشته نامي
چو جان بر هر دلي گشته گرامي


ترا بي من بزرگي باد و رادي
مرا بي تو درستي باد و شادي


چنين بادا ازين پس هردو را روز
که باشد بخت ما بر کام پيروز


چنان در خرمي گيتي گذاريم
که هرگز يکدگر را ياد ناريم


پس آنگه بردگان را کرد آزاد
کليد گنجها مر شاه را داد


بدو گفت اين به گنجوري دگر ره
که باشد در شبستانت ز من به


ترا بي من مبادا هيچ تيمار
مرا بي تو مبادا هيچ آزار


بگفت اين پس نمازش برد و برگشت
سراي شاه ازو زير و زبر گشت


ز هر کنجي برآمد زارواري
ز هر چشمي روان شد رودباري


کسان شاه و سرپوشيدگانش
به زاري سوخته کردند جانش


ز اشک چشم خونين رود کردند
سراسر ويس را پدرود کردند


بسا چشما که بر وي گشت گريان
بسا دل کز فراقش گشت بريان


همه کس دل در آن تيمار بسپرد
تو گفتي سيل هجران دل همي برد


ز هجرش هرکسي خسته جگر بود
وزيشان شاه رامين خسته تر بود


نياراميد روز و شب ز تيمار
ز درد دل دگر ره گشت بيمار


ز گريه گرچه جانش را نبد سود
همي يک ساعت از گريه نياسود


گهي بر دل گرست و گاه بر جفت
خروشان روز و شب با دل همي گفت


چه خواهي اي دل از جانم چه خواهي
که جان را از تو نايد جز تباهي
 

nahal

کـاربــر حـرفــه ای
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
Jan 20, 2014
ارسالی‌ها
394
پسندها
40
امتیازها
0
محل سکونت
تهران
دل نوشته
مرگ خبر نمیکنه... یک روز میبینی دیگر نیستم
مدل گوشی
برند گوشی
تیم باشگاهی مورد علاقه
ماه تولد

اعتبار :

رفتن ويس از مرو شاهجان به کوهستان

چه خواهي اي دل از جانم چه خواهي
که جان را از تو نايد جز تباهي


سيه کردي به داغ عشق روزم
دوتا کردي جوانه سرو نوزم


تو تلخي عشق را اکنون بداني
که بي کام تو باشد زندگاني


نبد در هجر يک روزه قرارت
چگونه باشد اکنون روزگارت


بسا تلخا که تو خواهي چشيدن
بسا رنجا که تو خواهي کشيدن


کنون بپسيچ تا تيمار بيني
جدايي را چو نيش مار بيني


کنون کت ناگه آمد فرقت يار
بشد خرما و آمد نوبت خار


بپيچ اي دل که ارزاني به دردي
به بار آمد ترا آن بد که کردي


بريز اي چشم خون دل ز ديده
که از پيش تو شد يار گزيده


سرشکت را کنون باشد روايي
که بفروشي به بازار جدايي


بدين غم درخوري چندانکه ياري
بياور خون دل چندانکه داري


نگارين روي آن دلبر تو ديدي
مرا در دام عشقش تو کشيدي


کنون هم تو ز ديده خون بپالاي
به گاه فرقت از گريه مياساي


به خون مصقول کن رنگ رخانم
سياهي را بشوي از ديدگانم


جهان را شايد ار ديگر نبيني
که همچون ويس يک دلبر نبيني


چه بايد مر ترا ديدار ازين پس
که ديدار تو نپسندد جز او کس


گر از ديدار او بردارم اميد
نبينم نيز هرگز ماه و خورشيد


دو چشم خويش را از بن برآرم
که با هجرانش کوري دوست دارم


چو ديدار نگارينم نباشد
سزد گر خود جهان بينم نباشد


الا اي تيره گشته بخت شورم
تو شير خشمناکي منت گورم


به پيشم بود خرم مرغزاري
درو با من به هم شايسته ياري


کمين کردي و يارم را ببردي
مرا بي مونس و بي يار کردي


کنون جانم ببر کم جان نبايد
چو من بدبخت جز بي جان نشايد


ستمگارا و زفتا روزگارا
که نتوانست با هم ديد ما را


به گيتي خود يکي کامم روا کرد
پس آن کام مرا از من جدا کرد


اگر پيشه ندارد جور و بيداد
چرا بستد همان چيزي که او داد


همي گفتي چنين دلخسته رامين
تن از آرام دور و سر ز بالين


بسي انديشه کرد اندر جدايي
که چون يابد ز اندوهش رهايي


به دست چاره دامي کرد و بنهاد
به شاهنشاه پيغامي فرستاد


که شش ماهست تا من دردمندم
منم بسته که بيماريست بندم


کنونم زور لختي در تن آمد
نشاط تندرستي در من آمد


نديدم اسپ و ساز خويش هموار
همه مانده چو من شش ماه بيکار


سمند و رخش من با يوز و با سگ
سراسر خفته اند آسوده از تگ


نه يوزانم سوي غرمان دويدند
نه بازانم سوي کبگان پريدند


دلم برگرفت ازين آسوده کاري
چه آسايش بود بنياد خواري


اگر شاهم دهد همداستاني
کنم يک چند گه نخچيرگاني
 

nahal

کـاربــر حـرفــه ای
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
Jan 20, 2014
ارسالی‌ها
394
پسندها
40
امتیازها
0
محل سکونت
تهران
دل نوشته
مرگ خبر نمیکنه... یک روز میبینی دیگر نیستم
مدل گوشی
برند گوشی
تیم باشگاهی مورد علاقه
ماه تولد

اعتبار :

رفتن ويس از مرو شاهجان به کوهستان


اگر شاهم دهد همداستاني
کنم يک چند گه نخچيرگاني


روم زينجا سوي گرگان و ساري
بپرانم درو باز شکاري


چو شش مه بگذرد روزي بيابم
ز کوهستان به سوي شه گرايم


چو شاهنشه شنيد اين يافه پيغام
به زشتي داد يکسر پاسخ رام


بدانست او که گفتارش دروغست
ز دستان کرده چاري بي فروغست


مرو را عشق بد نه خانه دلگير
دلش را ويس بايستي نه نخچير


زبان بگشاد بر دشنام و نفرين
همي گفت از جهان گم باد رامين


شدن بادش به راه و آمدن نه
که او را مرگ هست از آمدن به


بگو هرجا که خواهي رو هم اکنون
رفيقت فال شوم و بخت وارون


رهت مارين و کهسارت پلنگين
گيا و سنگش از خون تو رنگين


تو پيش ويس جان خود سپرده
هميدون ويس در چشم تو مرده


ترا اين خوي بد با جان برآيد
وزين خوي بدت دوزخ نمايد


ترا گفتار من امروز پندست
چو مي تلخست ليکن سودمندست


اگر پند مرا در گوش گيري
ازو بسيار گونه هوش گيري


به کوهستان زني نامي بجويي
مرو را هم بزرگي هم نکويي


کني با او به فال نيک پيوند
بدان پيوند باشي شاد و خرسند


نگردي بيش ازين پيرامن ويس
که پس کشته شوي در دامن ويس


برافروزم ز روي خنجر آذر
برو هم زن بسوزم هم برادر


برادر چون مرا زو ننگ باشد
همان بهتر که زير سنگ باشد


نگر تا اين سخن بازي نداري
که بازي نيست با شير شکاري


چو ابر آيد تو با بارانش مستيز
به زودي از گذار سيل برخيز


چو بشنيد اين سخن آزاده رامين
بسي بر زشت کيشان کرد نفرين


به ماه و مهر تابان خورد سوگند
به جان شاه و جان خويش و پيوند


که هرگز نگذرم بر کشور ماه
نه بيرون آيم از پند شهنشاه


نه روي ويس را هرگز ببينم
نه با کسها و خويشانش نشينم


پس آنگه گفت شاها تو نداني
که من با تو دگر دارم نهاني


تو از يک روي بر ما پادشايي
ز ديگر روي ما را چون خدايي


گر از فرمانت لختي سر بتابم
سراندر پيش خود افگنده يابم


چنان ترسو ز تو کز پاک يزدان
يکي دارم شما را گاه فرمان


همي داد اين پيام شکرآلود
وليکن در دلش چيزي دگر بود


شتابش بود تا کي راه گيرد
به راه اندر شکار ماه گيرد
 

nahal

کـاربــر حـرفــه ای
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
Jan 20, 2014
ارسالی‌ها
394
پسندها
40
امتیازها
0
محل سکونت
تهران
دل نوشته
مرگ خبر نمیکنه... یک روز میبینی دیگر نیستم
مدل گوشی
برند گوشی
تیم باشگاهی مورد علاقه
ماه تولد

اعتبار :

رفتن رامين به همدان به جهت ويس

چو بيرون آمد از دروازه خرم
شد از تيمار هجرش نيمه اي کم


چو بادي از کهستان بردميدي
بهشتي بوي خوش زي او رسيدي


خوشا راها که باشد راه ايشان
که دارند در سفر هنجار جانان


اگرچه صعب راهي پيش دارند
مران را گلشن و طارم شمارند


هر آن کش راه باشد بي کران تر
به روي دوست باشد شادمان تر


اگرچه راه ناپدرام باشد
بپدرامد چو خوش فرجام باشد


چنان چون راه مهرافزاي رامين
چو کاري تلخ کش انجام شيرين


وزو ناکام ويس ماه پيکر
بپژمرده چو برگ از ماه آذر


زمين ماه بر وي چاه گشته
گل رويش به رنگ کاه گشته


سراسر زيور از تن برگشاده
همه پيرايه ها يک سو نهاده


ز خورد و خواب و از شادي بريده
هواي دل برو پرده دريده


همه کام جهان در دل شکسته
دل از کام و لبان از خنده بسته


به چشمش روي مادر مار گشته
هميدون مهر ويرو خوار گشته


به روزش مهر بودي مونس روز
چو روي رام تابان و دل افروز


شب تاريک بودي غمگسارش
ز مشکين موي رامين يادگارش


نشسته روز و شب بالاي ايوان
بمانده چشم در راه خراسان


همي گفتي چه بودي گر يکي روز
ازين راه آمدي باد دل افروز


سحرگاهان نسيمي خوش دميدي
پگاه بام رامين در رسيدي


ز پشت رخش رسته چون سهي سرو
مرو را روي بر من پشت بر مرو


گرازان رخش چون طاووس صدرنگ
به پشتش برنشسته نقش ارتنگ


درين انديشه مانده ويس هموار
سپرده تن به رنج و دل به تيمار


يکي روزي نشسته بر لب بام
پگه آنگه که خور بيرون نهد گام


دو خورشيد از خراسان روي بنمود
که از گيتي دوگونه زنگ بزدود


يکي بزدود زنگ شب ز گيهان
يکي بزدود زنگ غم ز جانان


چنان آمد به نزد ويس بانو
که آيد دردمندي پيش دارو


بپيچيدند بر هم مورد و شمشاد
ز شادي هردوان را گريه افتاد


ببوسيدند هر دو ارغوان را
پس آنگه بسدين نوشين لبان را


ز شادي هر دو چون گل برشکفتند
گرفته دست هم در خانه رفتند


به رامين گفت ويس ماه پيکر
رسيدت دل به کام و کان به گوهر


ترا باد اين سراي خسرواني
درو بنشين به ناز و شادماني


گهي در خانه زلف و جام مي گير
گهي در دشت مرغان گير و نخچير


به نخچير آمدستي از خراسان
به پيش آمد ترا نخچير آسان


ترا من هم گوزنم هم تذروم
چو هم شمشادم و هم زاد سروم


گهي بنشين به پاي سرو و شمشاد
به نخچيري چو من مي کن دلت شاد


من و تو روز در شادي گذاريم
ز فردا هيچ گونه ياد ناريم


چو روز خوش بود خرم نشينيم
که خود جز خرمي کاري نبينيم


به روز پاک جام نوش گيريم
به شب معشوق در آغوش گيريم


زماني دل ز شادي برنتابيم
همه کامي بجوييم و بيابيم


هواي دل به پيروزي برانيم
که هم پيروزبخت و هم جوانيم


پس آنگه هر دو کام دل براندند
به شادي هفت مه با هم بماندند


زمستان بود و سرماي کهستان
دو عاشق مست و خرم در شبستان


ميان نعمت و فرمان روايي
نشاط عاشقي و پادشايي


نگر تا کام دل چون خوش براندند
ز شادي ذره اي باقي نماندند
 

nahal

کـاربــر حـرفــه ای
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
Jan 20, 2014
ارسالی‌ها
394
پسندها
40
امتیازها
0
محل سکونت
تهران
دل نوشته
مرگ خبر نمیکنه... یک روز میبینی دیگر نیستم
مدل گوشی
برند گوشی
تیم باشگاهی مورد علاقه
ماه تولد

اعتبار :

آگاه شدن موبد از رفتن رامين نزد ويس


چو آگه گشت شاهنشاه موبد
که پيدا کرد رامين گوهربد


دگر باره بشد با ويس بنشست
گسسته مهر ديگر ره بپيوست


دل رام آنگهي بشکيبد از ويس
که از کردار بد بشکيبد ابليس


اگر خرگوش روزي شير گردد
دل رامين ز ويسه سير گردد


وگر گنجشک روزي باز گردد
دل رامين ازين خو بازگردد


همان گه شاه شد تا پيش مادر
به دلتنگي گله کرد از برادر


مرو را گفت نيکو باشد اين کار
نگه کن تا پسندد هيچ هشيار


که رامين با زنم جويد تباهي
کند بدنام بر من گاه شاهي


يکي زن چون بود با دو برادر
چه باشد در جهان زين ننگ بدتر


دلم يکباره برگشت از مدارا
ازيرا کردم اين راز آشکارا


من اين ننگ از تو بسياري نهفتم
چو بيچاره شدم با تو بگفتم


بدان تا تو بداني حال رامين
نخواني مر مرا بيهوده نفرين


که من زان سان کشم او را به زاري
که گردد چشم تو ابر بهاري


مرا تو دوزخي هم تو بهشتي
تو نپسندي به من اين نام زشتي


سپيد آنگه شود از ننگ رويم
که رويم را به خون وي بشويم


جوابش داد مادر گفت هرگز
دو دست خود نبرد هيچ گربز


مکش او را که او هستت برادر
ترا چون او برادر نيست ديگر


نه در رزمت بود انباز و ياور
نه در بزمت بود خورشيد انور


چو بي رامين شوي بي کس بماني
نه خوش باشدت بي او زندگاني


چو بنشيني نباشد همنشينت
همان انباز و پشت راستينت


ترا ايزد ندادست ايچ فرزند
که روزي بر جهان باشد خداوند


بمان تا کاو بود پشت و پناهت
به دست او بماند جايگاهت


نباشد عمر مردم جاوداني
برو روزي سرآيد زندگاني


چو فرمان خدا آيد به جانت
به دست دشمن افتد خان و مانت


همان بهتر که او برجاي باشد
مگر چون تو جهان آراي باشد


مگر شاهي درين گوهر بماند
نژاد ما درين کشور بماند


برادر را مکش زن را گسي کن
کليد مهر در دست کسي کن


بتان و خوبرويان بي شمارند
که زلف از مشک و بر از سيم دارند


يکي را برگزين و دل برو نه
کليد گنجها در دست او ده


مگر کت زان صدف دري بيايد
که شاهي را و شادي را بشايد



چه داري از نژاد ويسه اميد
جز آن کاو آمدست از تخم جمشيد


نژادش گرچه شهوارست و نيکوست
ابا اين نيکوي صدگونه آهوست


مکن شاها خرد را کارفرماي
روانت را بدين کينه ميالاي


هزاران جفت همچون ويس يابي
چرا دل زان بلايه برنتابي


من اين را آگهي ديگر شنيدم
چنان دانم که من بدتر شنيدم


شنيدستم که آن بدمهر بدخو
دگرباره شد اندر بند ويرو


به خوردن روز و شب با او نشستست
ز مي گه هوشيار و گاه مستست


هميشه ويس از بختش همي خواست
کنون چون ديد درد دلش برخاست


تو از رامين بيچاره چه خواهي
کت از ويرو همي آيد تباهي
 

nahal

کـاربــر حـرفــه ای
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
Jan 20, 2014
ارسالی‌ها
394
پسندها
40
امتیازها
0
محل سکونت
تهران
دل نوشته
مرگ خبر نمیکنه... یک روز میبینی دیگر نیستم
مدل گوشی
برند گوشی
تیم باشگاهی مورد علاقه
ماه تولد

اعتبار :

آگاه شدن موبد از رفتن رامين نزد ويس

تو از رامين بيچاره چه خواهي

کت از ويرو همي آيد تباهي


اگر رامين به همدانست از آنست
که او بر ويسه چون تو مهربانست


وليکن زين سخن آنجا بماندست
که ويسه مهر او از دل براندست


همين آهوست ويس بدنشان را
بود هر روز ديگر دوستان را


چنان زيبايي و خوبي چه بايد
که مهرش بر کسي ماهي نپايد


به گل ماند که گرچه خوب رنگست
نپايد دير و مهرش بي درنگست


چو بشنيد اين سخن موبد ز مادر
دلش خوش گشت لختي بر برادر


چنان بر ويس و بر ويرو بيازرد
که گشت از خشم دل رنگ رخش زرد


همان گه نزد ويرو کرد نامه
ز تندي کرد چون شمشير خامه


بدو گفت اين که فرمودت نگويي
که بر من بيشي و بيداد جويي؟


پناهت کيست يا پشتت کدامست
که رايت بس بلند و خويش کامست


نگويي تا که دادت اين دليري
که روباهي و طبع شير گيري


تو با شيران چرا شيري نمايي
که با گور دمنده برنيايي


تو از من بانوم را چون ستاني
بدين بيچارگي و ناتواني


اگرچه هست ويسه خواهر تو
زن من چون نشنيد در بر تو


چرا داري مرو را تو به خانه
بدين کار از تو ننيوشم بهانه


کجا ديدي يکي زن جفت دو شوي
دو پيل کينه ور بسته به يک موي


مگر تا من نديدم جايگاهت
فزون شد زانکه بد پشت و پناهت


همي تا تو دلير و شيرمردي
نديدم در جهان نامي که کردي


نه روزي پادشاهي را ببستي
نه روزي بدسگالي را شکستي


نه باجي بر يکي کشور نهادي
نه شهري را به پيروزي گشادي


هنرهاي ترا هرگز نديدم
نه نيز از دوست وز دشمن شنيدم


نژاد خويشتن داني که چونست
به هنگام بلندي سرنگونست


تو از گوهر همي ماني به استر
که چون پرسند فخر آرد به مادر


ترا تير افگني بينم به هر کار
به نخچير و به بازي نه به پيکار


به ميدان اسپ تازي نيک تازي
هميدون گوي تنها نيک بازي


همي تا در شبستان و سرايي
هنرهاي يلان نيکو نمايي


چو در ميدان شوي با هم نبردان
گريزي چون زنان از پيش مردان


همي شيري کني در کشور ماه
ازو رفته زبون داردت روباه


همانا زخم من کردي فراموش
که از جانت خرد برد از تنت هوش


هميدون زخمهاي نامداران
ستوده مرغزي چابک سواران


به کينه همچو شير مرغزاري
به کوشش همچو رعد نوبهاري


هنوز از مرزهاي کشور ماه
همي آيد همانا آوخ و آه


مرا آن تيغ و آن بازو به جايست
که از روي زمين دشمن زدايست


چو اين نامه بخواني گوش من دار
که شمشيرم به خون تست ناهار


شنيدم هرچه تو گفتي ازين پيش
نمودي مردمان را مردي خويش


همي گفتي که شاه آمد ز ناگاه
چو شير تند جسته از کمينگاه


ازيرا برد ويسم را ز گوراب
که من بودم بسان مست در خواب


اگر من بودمي در کشور ماه
نبردي ويس را هرگز شهنشاه


کنون باري نه مستي هوشياري
به جاي خويش فرخ شهرياري


ز کار خود ترا آگاه کردم

به پيگار تو دل يکتاه کردم


به هر راهي برون کن ديدباني
به هر مرزي هميدون مرزباني


به گرد آور سپاه از بوم ايران
از آذربايگان و ري و گيلان


همي کن ساز لشکر تا من آيم
که من خود زود بندت برگشايم


برافشان تو به باد کينه گنجت
که همچون باد باشد يافه رنجت


به جنگت نه چنان آيم من اين بار
که تو يابي به جان از جنگ زنهار


کنم از کشتگان کشورت هامون
به هامون بر برانم دجله خون


بيارم ويس را بي کفش و چادر
پياده چون سگان در پيش لشکر


چنان رسوا کنم وي را کزين پس
نجويد دشمني با مهتران کس


چو شاه اين نامه زي ويرو فرستاد
همان گه مهتران را آگهي داد


ز راه ماه وز پيگار ويرو
همه کردند ساز خويش نيکو

 

nahal

کـاربــر حـرفــه ای
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
Jan 20, 2014
ارسالی‌ها
394
پسندها
40
امتیازها
0
محل سکونت
تهران
دل نوشته
مرگ خبر نمیکنه... یک روز میبینی دیگر نیستم
مدل گوشی
برند گوشی
تیم باشگاهی مورد علاقه
ماه تولد

اعتبار :

رفتن موبد از خراسان به جانب همدان


سحرگاهان برآمد ناله ناي
روان شد همچو دريا لشکر از جاي


تو گفتي رود جيحون از خراسان
همي آمد دمان سوي کهستان


هر آن جايي که لشکر گه زدي شاه
نيارستي گذشتن بر سرش ماه


زمين از بار لشکر بود بستوه
که مي رفتند همچون آهنين کوه


تو گفتي سد يأجو جست لشکر
هم ايشان باز چون مأجوج بي مر


همي شد پيگ در پيش شهنشاه
شهنشه از قفاي پيگ در راه


چو پيگ آمد به نزد شاه ويرو
بشد وي را ز دست و پاي نيرو


جهان بر چشم ويرو تيره گون شد
ز خشم شاه چشمش همچو خون شد


همي گفت اي عجب چندين سخن چيست
مرو را اين همه پرخاش با کيست


نشانده خواهرم را در شبستان
برون کرده به دي ماه زمستان


هم او زد پس همو برداشت فرياد
بدان تا باشد از دو گونه بيداد


گزيده خواهرم اکنون زن اوست
تو گويي بدسگال و دشمن اوست


به صد خواري ز پيش خود براندش
به يک نامه دگرباره نخواندش


گناه او کرد و بر ما کينه ور گشت
چنين باشد کسي کز داد برگشت


نه سنگينست شاهنشه نه رويين
چه بايستش بگفتن لاف چندين


سپاه آورد يک بار و مرا ديد
چنان کم ديد دانم کم پسنديد


ز پيش من به بدروزي چنان شد
که از خواري به گيتي داستان شد


نه پنهان بود جنگ ما دو سالار
که ديگرگون توان کردن به گفتار


از آن پس کاو ز دست ما بيفتاد
چرا پيمود بر ما اين همه باد


عجبتر زين نديدم داستاني
دو تن ترسد ز بشکسته کماني


چه ترساند مرا کاو بود ترسان
ندارد هيچ بخرد جنگم آسان

 

nahal

کـاربــر حـرفــه ای
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
Jan 20, 2014
ارسالی‌ها
394
پسندها
40
امتیازها
0
محل سکونت
تهران
دل نوشته
مرگ خبر نمیکنه... یک روز میبینی دیگر نیستم
مدل گوشی
برند گوشی
تیم باشگاهی مورد علاقه
ماه تولد

اعتبار :

پاسخ فرستادن ويرو پيش موبد


پس آنگه پاسخي کردش بآيين
به پايان تلخ و از آغاز شيرين


مرو را گفت شاها نيکناما
بزرگا کينه جويا خويش کاما


چه پيش آمد ترا از خويش کامي
بجز اندهگني و زشت نامي


تو شاه و شهريار و پادشايي
به کام خويشتن فرمان روايي


چنان بايد که تو آهسته باشي
همه کاري نکو دانسته باشي


تو از ما مهتري بايد که گفتار
نگويي جز بآيين و سزاوار


خردمندان سخن بر داد گويند
هميشه نام نيک از داد جويند


خرد از هر کسي تو بيش داري
چرا دل را ز کينه ريش داري


ميان ما همي کينه نبايد
که کين با دوستي در خور نيايد


اگر تو يافه گويي ما نگوييم
وگر تو کينه جويي ما نجوييم


تو بفرستاده اي زن را ز خانه
چه بندي بر کسي ديگر بهانه؟


نه نامه بايد ايدر نه پيمبر
زن اينک هر کجا خواهي همي بر


اگر فرمان دهي فرمانپرستم
مرو را در زمان زي تو فرستم


به جان من که تا ايدر رسيدم
مگر او را سه بار افزون نديدم


وگر بينم چه ننگ آيد ز ديدن
مرا از خواهرم نتوان بريدن


چو باشد بانوي تو خواهر من
چه باشد گر نشيند هم بر من


نگر تا بر من اين تهمت نبندي
که هرگز نايد از من ناپسندي


اگر عقلت مرا نيکو بسنجد
بداند کاين سخن در من نگنجد


ز ويسه پاسخ اين آمد که دادم
تو خود داني که من بر راه دادم


سخن اکنون ز نام خويش گوييم
که هر يک در هنرها نام جوييم


سخن آن گو چه با دشمن چه با دوست
که هر کو بشنود گويد که نيکوست


بدين نامه که کردي سوي کهتر
تو خود تنها شدستي پيش داور


ز دستي لافهاي گونه گونه
بسي گفته سخنهاي نمونه


به جنگ دينور تو فخر کردي
مرا بوده درو آيين مردي


مرا گفتي همان تيغم به جايست
که از روي زمين دشمن زدايست


اگر تيغ تو از پولاد کردند
نه شمشير من از شمشاد کردند


اگر تيغ تو برد خود و خفتان
ببرد تيغ من خارا و سندان


مرا گفتي مگر کردي فراموش
که زخمم چون ببرد از جان تو هوش


مگر زخم مرا در خواب ديدي
که در بيداريش ناياب ديدي


سخنها کان مرا بايست گفتن
به نام خويش و نام تو نهفتن


درين نامه تو گفتستي سراسر
نهادستي کله بر جاي افسر

 

nahal

کـاربــر حـرفــه ای
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
Jan 20, 2014
ارسالی‌ها
394
پسندها
40
امتیازها
0
محل سکونت
تهران
دل نوشته
مرگ خبر نمیکنه... یک روز میبینی دیگر نیستم
مدل گوشی
برند گوشی
تیم باشگاهی مورد علاقه
ماه تولد

اعتبار :

پاسخ فرستادن ويرو پيش موبد

درين نامه تو گفتستي سراسر
نهادستى كله بر جاى افسر


دو چشم شوخ به باشد ز دو گنج
بگويد هر چه خواهد شوخ بي رنج


گر اين نامه به لشکر بر بخواني
شود پيدا بسي ننگ نهاني


دگر طعنه زدي بر گوهر من
که بهتر بد ز بابم مادرمن


گهر مردان ز نام خويش گيرند
چو مردي و خرد را پيش گيرند


به گاه رزم گوهر چون پژوهند
ز گرز و خنجر و زوبين شکوهند


اگر پيش آييم بر دشت پيگار
تو خود بيني که با تو چون کنم کار


به اب تيغ گوهر را بشويم
کنم مردي به کردار و نگويم


چه گوهر چه سخن دانگي نيرزند
در آن ميدان که گردان کينه ورزند


به يک سو نه سخن مردي بياور
که ما را مردي است امروز ياور


به جا آريم هر يک نام و کوشش
که تا خود چون کند دادادر بخشش


چو پيگ از نزد ويرو شد بر شاه
مرو را يافت با لشکرش در راه


هوا چون بيشه ديد از رمح و نيزه
چو سرمه گشته در ره سنگ ريزه


چو شاه آن پاسخ دلگير برخواند
از آن پاسخ به کار خويش درماند


کجا او را گمان آمد که ويرو
کند با وي ز بهر ويس نيرو


چو در نامه سخنها ديد چونان
شد از آزار و از تندي پشيمان


همان گه نزد ويرو کس فرستاد
که ما را کردي از انديشه آزاد


ترا زي من به زشتي ياد کردند
بدانستم که بر بيداد کردند


کنون از پشت رخش کين بجستم
به خنگ مهرباني برنشستم


منم مهمان تو يک ماه در ماه
چنان چون دوستداران نکوخواه


بکن اکنون تو ساز ميزباني
در آن ايوان و باغ خسرواني


که من يک ماه زي تو ميهمانم
ترا يک سال از آن پس ميزبانم


نگر تا در دل آزارم نداري
هم اکنون ويسه را پيش من آري


که ويسم خواهر آمد تو برادر
همان شهرو جهان افروز مادر


چو آمد پاسخ موبد به ويرو
درود و هديه بي مر به شهرو


دگر ره ديو کينه روي بنهفت
گل شادي به باغ مهر بشکفت


دو چشم رامش از خواب اندر آمد
به جوي آشتي آب اندر آمد


دگر ره ويس بانو را ببردند
چو خورشيدي به شاهنشه سپردند


دل هر کس بديشان شادمان بود
تو گفتي خود عروسي آن زمان بود


يکي مه شادي و نخچير کردند
گهي چوگان زدند گه باده خوردند


پس از يک مه ره خانه گرفتند
ز بوم ماه سوي مرو رفتند

 

nahal

کـاربــر حـرفــه ای
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
Jan 20, 2014
ارسالی‌ها
394
پسندها
40
امتیازها
0
محل سکونت
تهران
دل نوشته
مرگ خبر نمیکنه... یک روز میبینی دیگر نیستم
مدل گوشی
برند گوشی
تیم باشگاهی مورد علاقه
ماه تولد

اعتبار :

سرزنش کردن موبد ويس را


چو در مرو گزين شد شاه شاهان
دلش خرم به روي ماه ماهان


ز روي ويس بودي آفتابش
ز موي ويس بودي مشک نابش


نشسته شاد روزي با دلارام
سخن گفت از هواي ويس با رام


که بنشستي به بوم ماه چندين
ز بهر انکه جفتت بود رامين


اگر رامين نبودي غمگسارت
نبودي نيم روز آنجا قرارت


جوابش داد خورشيد سمن بر
مبر چندين گمان بد به من بر


گهي گويي که با تو بود ويرو
کني ديدار ويرو بر من آهو


گهي گويي که با تو بود رامين
چرا بر من زني بيغماره چندين


مدان دوزخ بدان گرمي که گويند
نه اهريمن بدان زشتي که جويند


اگرچه دزد را دزدي بود کار
دروغش نيز هم گويند بسيار


تو خود داني که ويرو چون جوانست
به دشت و کوه بر نخچير گانست


نداند کار جز نخچير کردن
نشستن با بزرگان باده خوردن


به عادت نيز رامين همچنين است
مرو را دوستدار راستين است


به هم بودند هر دو چون برادر
نشسته روز و شب با رود و ساغر


جوان را هم جوان باشد دلارام
کجا باشد جواني خوشترين کام


جواني ايزد از مينو سرشتست
مرو را بوي چون بوي بهشتست


چو رامين امد اندر کشور ماه
به رامش جفت ويرو بود شش ماه


به ايوان و به ميدان و به نخچير
به اندوه و به شادي و به تدبير


اگر ويروست او را بد برادر
وگر شهروست او را بود مادر


نه هر کاو دوستي ورزيد جايي
به زير دوستي بودش خطايي


نه هر کاو جايگاهي مهرباني
کند، دارد به دل در بدگماني


نه هر دل چون دلت ناپاک باشد
نه هر مردي چو تو بي باک باشد


شهنشه گفت نيکست ار چنينست
دل رامين سزاي آفرينست


بدين پيمان تواني خورد سوگند
که رامين را نبودش با تو پيوند


اگر سوگند بتواني بدين خورد
نباشد در جهان چون تو جوانمرد


جوابش داد ويس و گفت سوگند
خورم شايد بدين نابوده پيوند


چرا ترسم ز ناکرده گناهي
به سوگندان نمايم خوب راهي


نپيچد جرم ناکرده رواني
نگندد سير ناخورده دهاني


به پيمان و به سوگندم مترسان
که دار بي گنه سوگند آسان


چو در زيرش نباشد ناصوابي
چه سوگندي خوري چه سرد آبي


شهنشه گفت ازين بهتر چه باشد
به پاکي خود جزين درخور چه باشد


بخور سوگند وز تهمت برستي
روان را از ملامتها بشستي


کنون من آتشي روشن فروزم
برو بسيار مشک و عود سوزم


تو آنجا پيش دينداران عالم
بدان آتش بخور سوگند محکم


هر آن گاهي که تو سوگند خوردي
روان را از گنه پاکيزه کردي


مرا با تو نباشد نيز گفتار
نه پرخاش و نه پيگار و نه آزار


ازين پس تو مرا جان و جهاني
برابر دارمت با زندگاني


چو پيدا گردد از تو پارسايي
ترا بخشم سراسر پادشايي


چه باشد خوبتر زان پادشايي
که بپسندد مرو را پارسايي


مرو را گفت ويسه همچنين کن
مرا و خويشتن را پاک دين کن


همي تا تو به من بر بدگماني
از آن در مر ترا باشد زياني


گناه بوده بر مردم نهفتن
بسي نيکوتر از نابوده گفتن


شهنشه خواند يکسر موبدان را
ز لشکر سروران و کهبدان را
 

nahal

کـاربــر حـرفــه ای
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
Jan 20, 2014
ارسالی‌ها
394
پسندها
40
امتیازها
0
محل سکونت
تهران
دل نوشته
مرگ خبر نمیکنه... یک روز میبینی دیگر نیستم
مدل گوشی
برند گوشی
تیم باشگاهی مورد علاقه
ماه تولد

اعتبار :

رفتن موبد به آتشگاه و گريختن ويس و رامين به ري


به آتشگاه چيزي بي کران داد
که نتوان کرد آن را سربسر ياد


ز دينار و ز گوهرهاي شهوار
زمين و آسيا و باغ بسيار


گزيده ماديانان تگاور
هميدون گوسفند و گاو بي مر


ز آتشگاه لختي آتش آورد
به ميدان آتشي چون کوه برکرد


بسي از صندل و عودش خورش داد
به کافور و به مشکش پرورش داد


ز ميدان آتش سوزان برآمد
که با گردون گردان همبر آمد


چو زرين گنبدي بر چرخ يازان
شده لرزان و زرش پاک ريزان


بسان دلبري در لعل و ملحم
گرازان و خروشان مست و خرم


چو روز وصلت او را روشنايي
همو سوزنده چون روز جدايي


ز چهره نور در گيتي فگنده
ز نورش باز تاريکي رمنده


نبود آگاه در گيتي زن و مرد
که شاهنشاه آن آتش چرا کرد


چو از ميدان بر آمد آتش شاه
همي سود از بلندي سرش با ماه


ز بام گوشک موبد ويس و رامين
بديدند آتشي يازان به پروين


بزرگان خراسان ايستاده
سراسر روي زي آتش نهاده


ز چندان مهتران يک تن نه آگاه
بدان آتش چه خواهد سوختن شاه


همان گه ويس در رامين نگه کرد
مرو را گفت بنگر حال اين مرد


که آتش چون بلند افروخت ما را
بدين آتش بخواهدسوخت ما را


بيا تا هر دو بگريزيم از ايدر
بسوزانيم او را هم به آذر


مرا بفريفت موبد دي به سوگند
به شيريني سخنها گفت چون قند


مرو را نيز دام خود نهادم
نه آن بودم که در دام اوفتادم


بدو گفتم خورم صدباره سوگند
که رامين را نبد با ويس پيوند


چو زين با وي سخن گفتم فراوان
دلش بفريفتم ناگه به دستان


کنون در پيش شهري و سپاهي
ز من خواهد نمودن بي گناهي


مرا گويد به آتش برگذر کن
جهان را از تن پاکت خبر کن


بدان تا کهتر و مهتر بدانند
کجا در ويس و رامين بدگمانند
 

nahal

کـاربــر حـرفــه ای
کاربر انجمن
تاریخ ثبت‌نام
Jan 20, 2014
ارسالی‌ها
394
پسندها
40
امتیازها
0
محل سکونت
تهران
دل نوشته
مرگ خبر نمیکنه... یک روز میبینی دیگر نیستم
مدل گوشی
برند گوشی
تیم باشگاهی مورد علاقه
ماه تولد

اعتبار :

رفتن موبد به آتشگاه و گريختن ويس و رامين به ري

بدان تا کهتر و مهتر بدانند

کجا در ويس و رامين بدگمانند


بيا تا پيش ازين کاومان بخواند
ورا اين راستي در دل بماند


پس آنگه دايه را گفتا چه گويي
وزين آتش مرا چاره چه جويي


تو داني کاين نه هنگام ستيز است
که اين هنگام هنگام گريزست


تو چاره داني و نيرنگ بازي
نگر در کار ما چاره چه سازي


کجا در جاي چونين چاره بهتر
که در جاي دگر مردي و لشکر


جوابش داد رنگ آميز دايه
نيفتادست کار خوارمايه


من اين را چاره چون دانم نهادن
سر اين بند چون دانم گشادن


مگر ما را دهد دادار ياري
برافروزد چراغ بختياري


کنون افتاد کار، ايدر مپاييد
کجا من مي روم با من بياييد


پس آنگه رفت بر بام شبستان
نگر زانجا چگونه ساخت دستان


فراوان زر و گوهر برگرفتند
پس آنگه هر سه در گرمابه رفتند


رهي از گلخن اندر بوستان بود
چنان راهي که از هر کس نهان بود


بدان ره هر سه اندر باغ رفتند
ز موبد با دلي پرداغ رفتند


سبک بر رفت رامين روي ديوار
فرو هشت از سر ديوار دستار


به چاره برکشيد آن هر دوان را
به ديگر سو فروهشت اين و آن را


پس آنگه خود فرود آمد ز ديوار
به چادر هر سه بربستند رخسار


چو ديوان چهره از مردم نهفتند
به آيين زنان هر سه برفتند


همي دانست رامين بوستاني

بدو در کار ديده باغباني


همان گه پيش مرد باغبان شد
بياراميد چون در بوستان شد


فرستادش به خانه باغبان را
بخواند از خانه پنهان قهرمان را


بفرمودش که رو اسپان بياور
گزيده هر چه آن باشد تگاور


هميدون خوردني چيزي که داري
سلاحم با همه ساز شکاري


بياوردند آن چيزي که او خواست
نماز شام رفتن را بياراست


ز مرو اندر بيابان رفت چون باد
نديده روي او را آدمي زاد


بياباني که آرام بلا بود
ز ناخوشي چو کام اژدها بود

 
بالا پایین