سیگار زیر لب....
دودی غلیظ...
ریه ام بی تقصیر است...
...زندگی بی رحم است...
زندگی لحظه به لحظه شده است...
زندگی شوق ندارد دیگر...
زندگی کام...
زندگی کام به کام سیگار...
بــه سَلامَتیِ اون دُختَرایی که وَقتی باهات میان بیرون خودِشونَن،
هَمونایی که یه خَروار آرایِش نِمیکُنَن چون خُودِشونُ قَبول دارَن،
همونایی که مُدِلِ ماشینِت یا داشتَن و نَداشتَنِ ماشینِت بَراشون
مُهِم نیست !
چون خُودتُ میخوان نَه هیچ چیزِ دیگه ای،
هَمونایی که کَتونی میپوشَن چون بَراشون اِختِلاف قَدِشون
باهات مُهِم نیست،
هَمونایی که اونقَدر شُعورِشون میرِسه که میس نَندازَن و گِدایی
شارژ نَکُنَن،
هَمونایی که کِلاسِ اَلَکی نِمیذارَن،نَقش نِمیخوان بازی کُنَن،
آره،هَمین دُختَران که حَتی اَگه خِیلیَم کَم باشَن اَما بازَم دُختَرایی
هَستَن که خِیلی اَرزِش دارن❤
از یک عاشقِ شکست خورده پرسیدم:
بزرگ ترین اشتباه؟ گفت: عاشق شدن...
گفتم: بزرگ ترین شکست؟ گفت: شکستِ عشق...
گفتم: بزرگ ترین درد؟ گفت: از چشمِ معشوق افتادن...
گفتم: بزرگ ترین غصه؟ گفت: یک روز چشم های معشوق رو ندیدن...
گفتم: بزرگ ترین ماتم؟ گفت: در عزای معشوق نشستن...
گفتم: قشنگ ترین عشق؟ گفت: شیرین و فرهاد...
گفتم: زیباترین لحظه؟ گفت: در کنارِ معشوق بودن...
گفتم: بزرگ ترین رویا؟ گفت: به معشوق رسیدن...
پرسیدم: بزرگ ترین آرزوت؟ اشک توی چشماش حلقه زد و با گریه گفت شادی عشقم ...
عجبــــ وفـــایـــی دآرد این دلتنگــــی…! تنهـــــاش که میـــذآریـــی میــری تو جمـــع و کلّی میگـــی و میخنــــدی… بعد کـــه از همه جـــدآ شدی از کـُنـــج تآریکـــی میآد بیرون می ایستـــه بغـــل دستــتــــ … دســتـــ گرمشـــو میذاره رو شونتــــ بر میگـــرده در گوشــتـــ میگـــه: خـــوبــی رفیـــق؟؟!!بـــآزم خودمـــم و خـــودتــــ …