Welcome!
By registering with us, you'll be able to discuss, share and private message with other members of our community.
SignUp Now!
جاوا اسکریپت غیر فعال است برای تجربه بهتر، قبل از ادامه، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser .
مجمعه اشعار قیصر امین پور
Kategori Adı
مجموعه اشعار و دیوان
Konu Başlığı
مجمعه اشعار قیصر امین پور
نویسنده موضوع
*مینا*
تاریخ شروع
Jan 21, 2014
پاسخها
بازدیدها
اولین پسند ارسالی
Son Mesaj Yazan
*مینا*
دستور زبان عشق
دست عشق از دامن دل دور باد!
می توان آیا به دل دستور داد؟
می توان آیا به دریا حکم کرد
که دلت را یادی از ساحل مباد؟
موج را آیا توان فرمود: ایست!
باد را فرمود: باید ایستاد؟
آنکه دستور زبان عشق را
بی گذاره در نهاد ما نهاد
خوب می دانست تیغ تیز را
در کف مستی نمی بایست داد
بــــی آن کـــه بــــــــاشد
هـــر لــحظه زنــــــدگی اش کـــــرده ام…!
آواز عاشقانه*ي ما در گلو شكست
حق با سكوت بود ، صدا در گلو شكست
ديگر دلم هواي سرودن نمي*كند
تنها بهانه*ي دل ما در گلو شكست
سربسته ماند بغض گره خورده در دلم
آن گريه*هاي عقده*گشا در گلو شكست
اي داد ، كس به داغ دل باغ ، دل نداد
اي واي ، هاي*هاي عزا در گلو شكست
آن روزهاي خوب كه ديديم ، خواب بود
خوابم پريد و خاطره*ها در گلو شكست
"بادا" مباد گشت و "مبادا" *به باد رفت
"آيا" ز ياد رفت و "چرا" در گلو شكست
فرصت گذشت و حرف دلم ناتمام ماند
نفرين و آفرين و دعا در گلو شكست
تا آمدم كه با تو خداحافظي كنم
بغضم امان نداد و خدا..... در گلو شكست
بــــی آن کـــه بــــــــاشد
هـــر لــحظه زنــــــدگی اش کـــــرده ام…!
کنار این قطار رفته ایستاده ام
به نرده های ایستگاه رفته
بــــی آن کـــه بــــــــاشد
هـــر لــحظه زنــــــدگی اش کـــــرده ام…!
تو را دوست دارم
من از عهد آدم تو را دوست دارم
از آغاز عالم تو را دوست دارم
چه شبها من و آسمان تا دم صبح
سرودیم نم نم؛ تو را دوست دارم
نه خطی! نه خالی! نه خواب و خیالی!
من ای حس مبهم تورا دوست دارم
سلامی صمیمی تر از غم ندیدم
به اندازۀ غم تو را دوست دارم
بیا تا صدا از دل سنگ خیزد
بگوییم با هم تو را دوست دارم
جهان یک دهان شد هم آواز با ما:
تو را دوست دارم؛ تو را دوست دارم...
بــــی آن کـــه بــــــــاشد
هـــر لــحظه زنــــــدگی اش کـــــرده ام…!
چشم ها پرسشی بی پاسخ حیرانی ها
دست ها تشنه ی تقسیم فراوانی ها
با گل زخم سر راه تو اذین بستم
داغ های دل ما جای چراغانی ها
حالیا دست کریم تو برای دل ما
سر پناهی ست در این بی سرو سامانی ها
وقت ان شد که به گل حکم شکفتن بدهی
ای سر انگشت تو اغاز گل افشانی ها
فصل تقسیم گل گندم لبخند رسید
فصل تقسیم غزل ها و غزل خوانی ها
سایه ی امن کسای تو مرا بر سر بس
تا پناهم دهد از وحشت عریانی ها
چشم تو لایحه ی روشن اغاز بهار
طرح لبخند تو پایان پریشانی ها
بــــی آن کـــه بــــــــاشد
هـــر لــحظه زنــــــدگی اش کـــــرده ام…!
شعر
تا نسوزم
تا نسوزانم
تا مبادا بی هوا خاموش....
پس چگونه
بی امان
روشن نگه دارم
سالها این پاره آتش را
در کف دستم؟
تا بدانم همچنان هستم!
بــــی آن کـــه بــــــــاشد
هـــر لــحظه زنــــــدگی اش کـــــرده ام…!
پیشینیان با ما
در کار این دنیا چه گفتند؟
گفتند:باید سوخت
گفتند:باید ساخت
گفتیم:باید سوخت
اما نه با دنیا
که دنیا را!
گفتیم باید ساخت
اما نه با دنیا
که دنیا را !
بــــی آن کـــه بــــــــاشد
هـــر لــحظه زنــــــدگی اش کـــــرده ام…!
بــــی آن کـــه بــــــــاشد
هـــر لــحظه زنــــــدگی اش کـــــرده ام…!
سر انگشت در خون خود می وزد و می نوشت
بــــی آن کـــه بــــــــاشد
هـــر لــحظه زنــــــدگی اش کـــــرده ام…!
حسرت همیشگی
حرفهای ما هنوز ناتمام ...
تا نگاه میکنی :
وقت رفتن است
باز هم همان حکایت همیشگی !
پیش از آن که با خبر شوی !
لحظه عزیمت تو ناگزیز میشود
آی ...
ای دریغ و حسرت همیشگی !
ناگهان
چقدرزود
دیر میشود !
الفبای درد
الفبای درد ازلبم میتراود
نه شبنم ، که خون از شبم میتراود
سه حرف است مضمون سیپاره دل
الف . لام . میم . از لبم میتراود
چنان گرم هذیان عشقم که آتش
به جای عرق از تبم میتراود
زدل بر لبم تا دعایی برآید
اجابت زهر یاربم میتراود
ز دین ریا بی نیازم ، بنازم
به کفری که از مذهبم میتراود
بــــی آن کـــه بــــــــاشد
هـــر لــحظه زنــــــدگی اش کـــــرده ام…!
فال نیک
گفتی: غزل بگو! چه بگویم؟ مجال کو؟
شیرین من، برای غزل شور و حال کو؟
پر می زند دلم به هوای غزل، ولی
گیرم هوای پر زدنم هست، بال کو؟
گیرم به فال نیک بگیرم بهار را
چشم و دلی برای تماشا و فال کو؟
تقویم چارفصل دلم را ورق زدم
آن برگهای سبِِِِزِِِ سرآغاز سال کو؟
رفتیم و پرسش دل ما بی جواب ماند
حال سؤال و حوصله قیل و قال کو؟
بــــی آن کـــه بــــــــاشد
هـــر لــحظه زنــــــدگی اش کـــــرده ام…!
تقویم ها
عمری به جز بیهوده بودن سر نکردیم
تقویم ها گفتند و ما باور نکردیم
در خاک شد صد غنچه در فصل شکفتن
ما نیز جز خاکستری بر سر نکردیم
دل در تب لبیک تاول زد ولی ما
لبیک گفتن را لبی هم تر نکردیم
حتی خیال نای اسماعیل خود را
همسایه با تصویری از خنجر نکردیم
بی دست و پاتر از دل خود کس ندیدیم
زان رو که رقصی با تن بی سر نکردیم
بــــی آن کـــه بــــــــاشد
هـــر لــحظه زنــــــدگی اش کـــــرده ام…!
کودک
با گربه هایش در حیاط خانه بازی می کند
مادر، کنار چرخ خیاطی
آرام رفته در نخ سوزن
عطر بخار چای تازه
در خانه می پیچد
صدای در!
ـ «شاید پدر!»
بــــی آن کـــه بــــــــاشد
هـــر لــحظه زنــــــدگی اش کـــــرده ام…!
ترانه ای برای آشتی
چه می شد اگر مثل پروانه ها
کمی دست و پای دلت باز بود
به هر جا دلت خواست سر می زدی
از این خاک امکان پرواز بود
اگر باخبر بودی از آسمان
به روی زمین این خبر ها نبود
اگر خانه پر بود از پنجره
نیازی به این قفل و درها نبود
اگر با خبر باشی از آسمان
خبر های آن سو همه آبی اند
خبر های روشن خبرهای خوب
همه آفتابی و مهتابی اند
خبرهای آن سو همه سبز سبز
خبر های این سو همه سرخ و زرد
در آن سو همه رنگ آرامش است
در این سو همه رنگ نیرنگ و درد
در این آسمان و زمین بزرگ
مگر یک وجب جا برای تو نیست؟!
مگر شاخ یا دم در آورده ای؟!
که جای دم و شاخ های تو نیست؟!
هوای تنفس در این جا کم است؟!
و یا آب و نانش به اندازه نیست؟!
برای تو خورشید و ماهش کم است؟!
و یا کهکشانش به اندازه نیست؟!
تمام زمین جای جولان توست
بگو جا برای تو تنگ است باز؟!
نه تنها زمین آسمان مال توست
نیازی به شمشیر و جنگ است باز؟!
بــــی آن کـــه بــــــــاشد
هـــر لــحظه زنــــــدگی اش کـــــرده ام…!
بی بال پریدن
پرندگان را به دسته های مختلف تقسیم کرده اند. اما من گمان می کنم می شود همهء پرندگان را به سه دسته تقسیم کرد:
پرندگان دسته اول و دوم را همهء ما می شناسیم ولی پرندگان دسته سوم را کمتر کسی می شناسد:
پرندگانی که بدون بال پرواز می کنند!
پرندگانی که می خندند!
پرندگانی که می کنند!
پرندگانی که فکر می کنند!
پرندگانی که می نویسند!
آری، تنها پرنده ای که بال ندارد ولی می تواند پرواز کند ، انسان است. البته نه پرواز با هواپیما. زیرا موش و خرگوش و فیل و شتر هم می توانند با هواپیما پرواز کنند. اگر اینطور باشد ، سنگ و سنگ پشت هم پرواز می کنند. البته با کلک مرغابی ! ( آن حکایت مرغابی ها و لاک پشت در کتاب فارسی دبستان که یادمان هست!)
اما اینها که پرواز نیست.
.
.
پس منظور از پرواز انسان ، پرواز با هواپیما نیست ، بلکه پرواز خود انسان است آن هم بدون بال ، یعنی بدون بالی که دیده شود. با دو بال ظریف عقل و عشق. با دو بال لطیف خیال و احساس.
انسان می تواند دو بال برای خود دست و پا کند و با آنها تا جایی پرواز کند که پر عقاب هم آنجا می ریزد و پر فرشتگان و حتی پر جبرئیل هم در آنجا می سوزد. تا روی ناف قلّه ء قاف ، تا زیر سایه ی بال سیمرغ ، تا آغوش مهربان خدا...
بــــی آن کـــه بــــــــاشد
هـــر لــحظه زنــــــدگی اش کـــــرده ام…!
خدا در همسایگی ماست !!
چرا همه ی نقشه های جغرافیا دو قسمت دارد ؟
چرا همه چیز به دو قسمت شمالی و جنوبی تقسیم میشود ؟؟
چرا رنگ آسمان در شمال شهر آبی در جنوب شهر خاکستری است ؟
چرا پرنده های جنوب شهری با بال های وصله دار پرواز میکنند ؟؟
چرا بهار در جنوب شهر زرد است ؟ چرا برف در جنوب شهر سیاه؟
چرا گربه های شمال شهری شیر پاستوریزه میخورند ؟؟
چرا بچه های شمال شهر وقتی فوتبال بازی میکنند گل های تازه و
قشنگ و رنگارنگ به هم میزنند ؟
چرا دنیای بچه های جنوب شهر سیاه و سفید است ؟؟؟
چرا دنیای بچه های شمال شهر رنگی است ؟؟ خواب های رنگی !!
سفره های رنگی ! فیلمهای رنگی!مگر خون آنها رنگین تر است؟؟
چرا آنها در شمال به دنیا می آیند ؟ در شمال گهواره میخوابند ؟
درشمال زندگی میکنند ؟
و وصییت میکنند که آنهارا در شمال قبرستان به خاک بسپارند !!!
اگر شمال بهتر است چرا جهت قبله به سمت جنوب است ؟؟
چرا خدا خانه ی خود را در جهت جنوب ساخته است ؟
من به سمت جنوب نماز میخوانم !!
خدا در همسایگی ماست . خدا در همه جاست . خدا باید در همه
جا باشد !!
من این نقشه هارا قبول ندارم ! چه کسی این نقشه هارا برای
ماکشیده است ؟؟
وقتی باران بهاری ببارد همه ی نقشه های کاغذی را خراب میکند !!
و همه ی نقشه هارا نقش بر آب میکند
بــــی آن کـــه بــــــــاشد
هـــر لــحظه زنــــــدگی اش کـــــرده ام…!
سراپا اگر زرد و پژمرده ایم
ولی دل به پاییز نسپرده ایم
چو گلدان خالی لب پنجره
پر از خاطرات ترک خورده ایم
بــــی آن کـــه بــــــــاشد
هـــر لــحظه زنــــــدگی اش کـــــرده ام…!
حرفهای ِ ما هنوز ناتمام
تا نگاه می کنی وقت ِ رفتن است
باز هم همان حکایت ِ همیشگی
پیش از آنکه با خبر شوی لحظه ی عزیمتت ناگزیر می شود
ای دریغ و حسرت و همیشگی
ناگهان چقدر زود دیر می شود
بــــی آن کـــه بــــــــاشد
هـــر لــحظه زنــــــدگی اش کـــــرده ام…!
هرگز
دلم نخواست بگویم:
هرگز
مرگ از طنین هرگز
می زاید
اما همیشه
از ریشه ی همیشه می آید
رفتن
همیشه رفتن
حتی همیشه در نرسیدن
رفتن!
بــــی آن کـــه بــــــــاشد
هـــر لــحظه زنــــــدگی اش کـــــرده ام…!
نام گمشده
دلم را ورق میزنم
به دنبال نامی که گم شد
در اوراق زرد و پراکنده این کتاب قدیمی
به دنبال نامی که من...
من شعر هایم که من هست و من نیست...
به دنبال نامی که تو
توی اشنا-ناشناس تمام غزل ها
به دنبال نامیکه او
به دنبال نامی که کو؟
بــــی آن کـــه بــــــــاشد
هـــر لــحظه زنــــــدگی اش کـــــرده ام…!