خسته ام از آرزوها ، آرزوهاي شعاري
شوق پرواز مجازي ، بالهاي استعاري
لحظه هاي کاغذي را، روز و شب تکرار کردن
خاطرات بايگاني،زندگي هاي اداري
آفتاب زرد و غمگين ، پله هاي رو به پايين
سقفهاي سرد و سنگين ، آسمانهاي اجاري
با نگاهي سر شکسته،چشمهايي پينه بسته
خسته از درهاي بسته، خسته از چشم انتظاري
صندلي هاي خميده،ميزهاي صف کشيده
خنده هاي لب پريده ، گريه هاي اختياري
عصر جدول هاي خالي، پارک هاي اين حوالي
پرسه هاي بي خيالي، نيمکت هاي خماري
رو نوشت روزها را،روي هم سنجاق کردم:
شنبه هاي بي پناهي ، جمعه هاي بي قراري
عاقبت پرونده ام را،با غبار آرزوها
خاک خواهد بست روزي ، باد خواهد برد باري
روي ميز خالي من، صفحه ي باز حوادث
در ستون تسليتها ، نامي از ما يادگاري
چشم ها پرسش بي پاسخ حيراني ها
دست ها تشنه تقسيم فراواني ها...
عمري به جز بيهوده بودن سر نكرديم
تقويم ها گفتند و ما باور نكرديم
دل در تب لبيك تاول زد ولي ما
لبيك گفتن را لبي هم تر نكرديم...
شعاع درد مرا ضرب در عذاب كنيد
مگر مساحت رنج مرا حساب كنيد...
دلم قلمرو جغرافياي ويراني است
هواي ناحيه ما هميشه باراني است
گفتی: غزل بگو! چه بگویم؟ مجال کو؟
شیرین من، برای غزل شور و حال کو؟ پر می زند دلم به هوای غزل، ولی
گیرم هوای پر زدنم هست، بال کو؟ گیرم به فال نیک بگیرم بهار را
چشم و دلی برای تماشا و فال کو؟ تقویم چارفصل دلم را ورق زدم
آن برگهای سبزِِ سرآغاز سال کو؟ رفتیم و پرسش دل ما بی جواب ماند
حال سؤال و حوصله قیل و قال کو؟
موجیم و وصل ما ، از خود بریدن است
ساحل بهانه ای است ، رفتن رسیدن است
تا شعله در سریم ، پروانه اخگریم
شمعیم و اشک ما ،در خود چکیدن است
ما مرغ بی پریم ، از فوج دیگریم
پرواز بال ما ، در خون تپیدن است
پر می کشیم و بال ، بر پرده ی خیال
اعجاز ذوق ما ، در پر کشیدن است
ما هیچ نیستیم ، جز سایه ای ز خویش
آیین آینه ، خود را ندیدن است
گفتی مرا بخوان ، خواندیم و خامشی
پاسخ همین تو را ، تنها شنیدن است
بی درد و بی غم است ، چیدن رسیده را
خامیم و درد ما ، از کال چیدن است
این روزها که می گذرد ، هر روز احساس می کنم که کسی در باد فریاد می زند احساس می کنم که مرا از عمق جاده های مه آلود یک آشنای دور صدا می زند
آهنگ آشنای صدای او مثل عبور نور مثل عبور نوروز مثل صدای آمدن روز است
آن روز ناگزیر که می آید روزی که عابران خمیده یک لحظه وقت داشته باشند تا سربلند باشند و آفتاب را در آسمان ببینند
روزی که این قطار قدیمی در بستر موازی تکرار یک لحظه بی بهانه توقف کند تا چشم های خسته ی خواب آلود از پشت پنجره تصویر ابرها را در قاب و طرح واژگونه ی جنگل را در آب بنگرند
آن روز پرواز دستهای صمیمی در جستجوی دوست آغاز می شود
روزی که روز تازه ی پرواز روزی که نامه ها همه باز است روزی که جای نامه و مهر و تمبر بال کبوتری را امضا کنیم و مثل نامه ای بفرستیم صندوقهای پستی آن روز آشیان کبوترهاست
روزی که دست خواهش ، کوتاه روزی که التماس گناه است و فطرت خدا در زیر پای رهگذران پیاده رو بر روی روزنامه نخوابد و خواب نان تازه نبیند
روزی که روی درها با خط ساده ای بنویسند : " تنها ورود گردن کج ، ممنوع ! "
و زانوان خسته ی مغرور جز پیش پای عشق با خاک آشنا نشود
و قصه های واقعی امروز خواب و خیال باشند و مثل قصه های قدیمی پایان خوب داشته باشند
روز وفور لبخند لبخند بی دریغ لبخند بی مضایقه ی چشم ها آن روز بی چشمداشت بودن ِ لبخند قانون مهربانی است
روزی که شاعران ناچار نیستند در حجره های تنگ قوافی لبخند خویش را بفروشند
روزی که روی قیمت احساس مثل لباس صحبت نمی کنند
پروانه های خشک شده ، آن روز از لای برگ های کتاب شعر پرواز می کنند و خواب در دهان مسلسلها خمیازه می کشد
و کفشهای کهنه ی سربازی در کنج موزه های قدیمی با تار عنکبوت گره می خورند
در دست کودکان از باد پر شوند روزی که سبز ، زرد نباشد گلها اجازه داشته باشند هر جا که دوست داشته باشند ، بشکفند
دلها اجازه داشته باشند هر جا نیاز داشته باشند بشکنند
آیینه حق نداشته باشد با چشم ها دروغ بگوید دیوار حق نداشته باشد بی پنجره بروید
آن روز دیوار باغ و مدرسه کوتاه است تنها پرچینی از خیال در دوردست حاشیه ی باغ می کشند که می توان به سادگی از روی آن پرید
روز طلوع خورشید از جیب کودکان دبستانی روزی که باغ سبز الفبا روزی که مشق آب ، عمومی است
دریا و آفتاب در انحصار چشم کسی نیست روزی که آسمان در حسرت ستاره نباشد روزی که آرزوی چنین روزی محتاج استعاره نباشد
ای روزهای خوب که در راهید! ای جاده های گمشده در مه ! ای روزهای سخت ادامه ! از پشت لحظه ها به در آیید !
ای روز آفتابی ! ای مثل چشم های خدا آبی ! ای روز آمدن ! ای مثل روز ، آمدنت روشن ! این روزها که می گذرد ، هر روز در انتظار آمدنت هستم !
اما با من بگو که آیا ، من نیز در روزگار آمدنت هستم ؟
از غم خبری نبود اگر عشق نبود
دل بود ولی چه سود اگر عشق نبود ؟
بی رنگ تر از نقطه ی موهومی بود
این دایره ی کبود ، اگر عشق نبود
از آینه ها غبار خاموشی را
عکس چه کسی زدود اگر عشق نبود ؟
در سینه ی هر سنگدلی در تپش است
از این همه دل چه سود اگر عشق نبود ؟
بی عشق دلم جز گرهی کور چه بود ؟
دل چشم نمی گشود اگر عشق نبود
از دست تو در این همه سرگردانی
تکلیف دلم چه بود اگر عشق نبود ؟
تو را به راستی تورا به رستخیز مرا خراب کن! که رستگاری و درستکاری دلم به دستکاری همین غم شبانه بسته است که فتح آشکار من به این شکست های بی بهانه بسته است..
سنگ ناله مي*کند: رود، رود بي*قرار کوه گريه مي*کند: آبشار، آبشار! آه سرد مي*کشد باد، باد داغدار خاک مي*زند به سر، آسمان سوگوار سرو از کمر خميد، لاله واژگون دميد برگ و بار باغ ريخت، سبز سبز در بهار ذره ذره آب شد، التهاب آفتاب غرق پيچ *و تاب شد، جست*وجوي جويبار در لبش ترانه* آب، از گدازه*هاي درد در دلش غمي مذاب، صخره صخره کوهوار از سلاله*ي سحاب، از تبار آفتاب آتش زبان او، ذوالفقار آب*دار باورم نمي*شود! کي کسي شنيده *است زير خاک گم شوند، قله*هاي استوار؟ بي*تو گر دمي زنم، هر دمي هزار غم روي شانه*ي دلم، هر غمي هزار بار هر چه شعر گل کنم،* گوشه*ي جمال تو! هر چه نثر بشکفم، پيش پاي تو نثار!
گلوی شوق شب عبور شما را شهاب لازم نیست
که با حضور شما آفتاب لازم نیست
در این چمن که ز گلهای برگزیده پر است
برای چیدن گل ، انتخاب لازم نیست
خیال دار تو را خصم از چه می بافد ؟
گلوی شوق که باشد طناب لازم نیست
ز بس که گریه نکردم غرور بغض شکست
برای غسل دل مرده آب لازم نیست
کجاست جای تو ؟ – از آفتاب می پرسم -
سوال روشن ما را جواب لازم نیست
ز پشت پنجره بر خیز تا به کوچه رویم
برای دیدن تصویر ، قاب لازم نیست