مدتی شد کز حدیث اهل دل گوشم تهی است
چون صدف زین گوهر شهوار آغوشم تهی است
از دل بیدار و اشک آتشین و آه گرم
دستگاه زندگی چون شمع خاموشم تهی است
خجلتی دارم که خواهد پردهپوش من شدن
گر چه از سجادهٔ تقوی بر و دوشم تهی است
سرگذشت روزگار خوشدلی از من مپرس
صفحهٔ خاطر ازین خواب فراموشم تهی است
گفتگوی پوچ ناصح را نمیدانم که چیست
اینقدر دانم که جای پنبه در گوشم تهی است!
گرچه دارم در بغل چون هاله تنگ آن ماه را
همچنان از شرم، جای او در آغوشم تهی است
شمارهگذاری ابیات | وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مثمن محذوف) | شعرهای مشابه | منبع اولیه: ویکیدرج | ارسال به فیسبوک
حاشیهها
تا به حال یک حاشیه برای این شعر نوشته شده است. برای نوشتن حاشیه اینجا کلیک کنید.
محمد نوشته:
در بیت پنج مصرع دوم کنایه از مرده است.در واقع شاعر آرزوی مرگ می کند.چون در دهان و گوش مرده پنبه می گذارند.
چون سرو بغیر از کف افسوس، برم نیست
از توشه بجز دامن خود بر کمرم نیست
چون سیل درین دامن صحرای غریبی
غیر از کشش بحر دگر راهبرم نیست
از فرد روان خجلت صد قافله دارم
هر چند بجز درد طلب همسفرم نیست
چون آینه و آب نیم تشنهٔ هر عکس
نقشی که ز دل محو شود در نظرم نیست
چون غنچهٔ تصویر، دلم جمع ز تنگی است
امید گشایش ز نسیم سحرم نیست
زندان فراموشی من رخنه ندارد
در مصرم و هرگز ز عزیزان خبرم نیست
صائب همه کس میبرد از شعر ترم فیض
استادگی بخل در آب گهرم نیست
مبند دل به حیاتی که جاودانی نیست
که زندگانی ده روزه زندگانی نیست
به چشم هر که سیه شد جهان ز رنج خمار
شراب تلخ کم از آب زندگانی نیست
ز شرم موی سفیدست هوشیاری من
وگرنه نشاهٔ مستی کم از جوانی نیست
جدا بود شکر و شیر، همچو روغن و آب
درین زمانه که آثار مهربانی نیست
ز صبح صادق پیری چه فیض خواهم برد؟
مرا که بهره بجز غفلت از جوانی نیست
برون میار سر از زیر بال خود صائب
که تنگنای فلک جای پرفشانی نیست
بار غم از دلم می گلرنگ برنداشت
این سیل هرگز از ره من سنگ برنداشت
از شور عشق، سلسلهجنبان عالمم
مرغی مرا ندید که آهنگ برنداشت
شد کهربا به خون جگر لعل آبدار
از می خزان چهرهٔ ما رنگ برنداشت
یارب شود چو دست سبو، خشک زیر سر!
دستی که در شکستن من سنگ برنداشت
چون برگ لاله گرچه به خون غوطهها زدیم
بخت سیه ز دامن ما چنگ برنداشت
صائب ز بزم عقدهگشایان کناره کرد
ناز نسیم، غنچهٔ دلتنگ برنداشت
کنون که از کمر کوه، موج لاله گذشت
بیار کشتی می، نوبت پیاله گذشت
درین محیط پر از خون، بهار عمر مرا
به جمع کردن دامن چو داغ لاله گذشت
من آن حریف تنک روزیم که چون مه عید
تمام دور نشاطم به یک پیاله گذشت
می دو ساله دم روحپروری دارد
که میتوان ز صلاح هزار ساله گذشت
نشد ز نسخهٔ دل نقطهای مرا معلوم
اگر چه عمر به تصحیح این رساله گذشت
گداخت از ورق لاله، دیدهام صائب
کدام سوخته یارب برین رساله گذشت؟
از سر خردهٔ جان سخت دلیرانه گذشت
آفرین باد به پروانه که مردانه گذشت
در شبستان جهان، عمر گرانمایهٔ ما
هر چه در خواب نشد صرف، به افسانه گذشت
منه انگشت به حرف من مجنون زنهار
که قلم، بسته لب از نامهٔ دیوانه گذشت
دل آزاد من و گرد تعلق، هیهات
بارها سیل تهیدست ازین خانه گذشت
عقل از آب و گل تقلید نیامد بیرون
عشق اول قدم از کعبه و بتخانه گذشت
مایهٔ عشرت ایام کهنسالی شد
آنچه از عمر به بازیچهٔ طفلانه گذشت
یک دم از خلوت اندیشه نیامد بیرون
عمر صائب همه در سیر پریخانه گذشت
تابه فکر خود فتادم، روزگار از دست رفت
تا شدم از کار واقف، وقت کار از دست رفت
تا کمر بستم، غبار از کاروان بر جا نبود
از کمین تا سر برآوردم، شکار از دست رفت
داغهای ناامیدی یادگار از خود گذاشت
خردهٔ عمرم که چون نقد شرار از دست رفت
تا نفس را راست کردم، ریخت اوراق حواس
دست تا بر دست سودم، نوبهار از دست رفت
پی به عیب خود نبردم تا بصیرت داشتم
خویش را نشناختم، آیینهدار از دست رفت
عشق را گفتم به دست آرم عنان اختیار
تا عنان آمد به دستم، اختیار از دست رفت
عمر باقی مانده را صائب به غفلت مگذران
تا به کی گویی که روز و روزگار از دست رفت؟
شمارهگذاری ابیات | وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مثمن محذوف) | شعرهای مشابه | منبع اولیه: ویکیدرج | ارسال به فیسبوک
حاشیهها
تا به حال ۳ حاشیه برای این شعر نوشته شده است. برای نوشتن حاشیه اینجا کلیک کنید.
حسین جلالی نوشته:
با تشکر از کار ارزشمندتان، مصراع دوم بیت چهارم غلط املایی دارد. باید باشد: دست تا بر دست سودم…
—
پاسخ: کلمه «ابر» در مصرع مورد اشاره به «بر» تغییر یافت. ممنون.
masoomeh نوشته:
poojklm
نعمتی نوشته:
با سلام
این شعر از نظر محتوایی بسیار شبیه یکی از غزل های جناب سعدی است. به خصوص بیت ششم که شبیه این بیت است:
مرکب سودا جهانیدن چه سود چون زمام اختیار از دست رفت
دنبال دل کمند نگاه کسی مباد
این برق در کمین گیاه کسی مباد
از انتظار، دیدهٔ یعقوب شد سفید
هیچ آفریده چشم به راه کسی مباد
از توبهٔ شکسته، زمین گیر خجلتم
این شیشهٔ شکسته به راه کسی مباد
یا رب که هیچ دیده ز پرواز بی محل
منتپذیر از پر کاه کسی مباد
لرزد دلم ز قامت خم همچو برگ بید
دیوار پیگسسته پناه کسی مباد
در حیرتم که توبه کنم از کدام جرم
بیش از شمار، جرم و گناه کسی مباد
صائب دلم سیاه شد از کثرت گناه
این ابر تیره پردهٔ ماه کسی مباد
شمارهگذاری ابیات | وزن: مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن (مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف) | شعرهای مشابه | منبع اولیه: ویکیدرج | ارسال به فیسبوک
حاشیهها
تا به حال ۲ حاشیه برای این شعر نوشته شده است. برای نوشتن حاشیه اینجا کلیک کنید.
حدادی نوشته:
اگر کسی میتواند راجع به بیت چهارم توضیحاتی اراِِِیه نماید درک معنی آن قدری ثقیل است
رسته نوشته:
در قدیم یک رسم عامیانه وجود داشت که برای آرام کردن چشم پریدن برگ کاهی روی پلک جشم می گذاشتند. این مضمون را صائب بارها در اشعار خود به کار برده است ، به مثال های زیر توجه کنید:
چین که می پرد از حرص خاکیان را چشم
عجب اگر پر کاهی به کهکشان ماند
یا
قسمت این بود که از دفتر پرواز بلند
به من خسته به جز چشم پریدن نرسد
یا
مرا از خرمن فلک چون چشم
پر کاهی است حاصل از پریدن
یا
در این ریاض چو چشم آن ضعیف پروازم
که برگ کاه شود مانع پریدن من
یا
چندان که در این دایره چون چشم پریدم
حاصل نشد از خرمن دونان پر کاهم
هر ذره ازو در سر، سودای دگر دارد
هر قطره ازو در دل، دریای دگر دارد
در حلقهٔ زلف او، دل راست عجب شوری
در سلسله دیوانه، غوغای دگر دارد
در سینهٔ خم هر چند، بی جوش نمیباشد
در کاسهٔ سرها می غوغای دگر دارد
نبض دل بیتابان، زین دست نمیجنبد
این موج سبک جولان، دریای دگر دارد
در دایرهٔ امکان، این نشاه نمیباشد
پیمانهٔ چشم او، صهبای دگر دارد
در شیشهٔ گردون نیست، کیفیت چشم او
این ساغر مردافکن، مینای دگر دارد
شوخی که دلم خون کرد، از وعده خلافیها
فردای قیامت هم، فردای دگر دارد
ای خواجهٔ کوته بین، بیداد مکن چندین
کاین بندهٔ نافرمان، مولای دگر دارد
از گفتهٔ مولانا، مدهوش شدم صائب
این ساغر روحانی، صهبای دگر دارد
خوش آن که از دو جهان گوشهٔ غمی دارد
همیشه سر به گریبان ماتمی دارد
تو مرد صحبت دل نیستی، چه میدانی
که سر به جیب کشیدن چه عالمی دارد
هزار جان مقدس فدای تیغ تو باد
که در گشایش دلها عجب دمی دارد!
لب پیاله نمیآید از نشاط به هم
زمین میکده خوش خاک بیغمی دارد!
تو محو عالم فکر خودی، نمیدانی
که فکر صائب ما نیز عالمی دارد
شمارهگذاری ابیات | وزن: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن (مجتث مثمن مخبون محذوف) | شعرهای مشابه | منبع اولیه: ویکیدرج | ارسال به فیسبوک
حاشیهها
تا به حال یک حاشیه برای این شعر نوشته شده است. برای نوشتن حاشیه اینجا کلیک کنید.
محمد مهذب رحیم زاده نوشته:
در بیت دوم به «تو مرد صحبت دل» تو اهل صحبت دل نیز دیده شده است.
آزادهٔ ما برگ سفر هیچ ندارد
جز دامن خالی به کمر هیچ ندارد
از سنگ بود بیثمری دست حمایت
آسوده درختی که ثمر هیچ ندارد
از عالم پرشور مجو گوهر راحت
کاین بحر بجز موج خطر هیچ ندارد
بیهوده مسوزان نفس خویش چو غواص
کاین نه صدف پوچ، گهر هیچ ندارد
خرسند به فرمان قضا باش که این تیغ
غیر از سرتسلیم، سپر هیچ ندارد
آسوده درین غمکده از شورش ایام
مستی است که از خویش خبر هیچ ندارد
یک چشم زدن غافل ازان جان جهان نیست
هر چند دل از خویش خبر هیچ ندارد
خواری به عزیزان بود از مرگ گرانتر
اندیشهٔ سر شمع سحر هیچ ندارد
هر چند ز پیوند شود نخل برومند
پیوند درین عهدهٔ ثمر هیچ ندارد
صائب ز نظر بازی خورشید عذاران
حاصل بجز از دیدهٔتر هیچ ندارد
جویای تو با کعبهٔ گل کار ندارد
آیینهٔ ما روی به دیوار ندارد
در حلقهٔ این زهدفروشان نتوان یافت
یک سبحه که شیرازهٔ زنّار ندارد
هر لحظه به رنگ دگر از پرده بر آیی
دل بردن ما این همه در کار ندارد
از دیدن رویت دل آیینه فرو ریخت
هر شیشه دلی طاقت دیدار ندارد
در هر شکن زلف گرهگیر تو دامیست
این سلسله یک حلقهٔ بیکار ندارد
ما گوشهنشینان چمنآرای خیالیم
در خلوت ما نکهت گل بار ندارد
بلبل ز نظربازی شبنم گلهمند است
مسکین خبر از رخنهٔ دیوار ندارد
پیش ره آتش ننهند چوب خس و خار
صائب حذر از کثرت اغیار ندارد
شمارهگذاری ابیات | وزن: مفعول مفاعیل مفاعیل فعولن (هزج مثمن اخرب مکفوف محذوف) | شعرهای مشابه | منبع اولیه: ویکیدرج | ارسال به فیسبوک
حاشیهها
تا به حال ۳ حاشیه برای این شعر نوشته شده است. برای نوشتن حاشیه اینجا کلیک کنید.
یک دوست نوشته:
درود
لطفا صحت این شعر را بررسی بفرمایید، به نظر می رسد نسبت به شعری که شما زحمت کشیده اید کامل تر است:
جویای تو با کعبه ی گل کار ندارد
آیینه ی ما روی به دیوار ندارد
در حلقه ی این زهد فروشان نتوان یافت
یک سبحه که شیرازه ی زنّار ندارد
هر لحظه به رنگ دگر از پرده بر آیی
دل بردن ما این همه در کار ندارد
از دیدن رویت دل آیینه فرو ریخت
هر شیشه دلی طاقت دیدار ندارد
در هر شکن زلف گرهگیر تو دامیست
این سلسله یک حلقه ی بیکار ندارد
ما گوشه نشینان چمن آرای خیالیم
در خلوت ما نکهت گل بار ندارد
بلبل ز نظر بازی شبنم گله مند است
مسکین خبر از رخنه ی دیوار ندارد
پیش ره آتش ننهند چوب خس و خار
صاءب حذر از کثرت اغیار ندارد
ظاهرا این شعر چند بیتی افزون بر نگاشته های شما دارد و چند بیتی نیز کم دارد. بررسی شما موجب امتنان است.
سپاس
—
پاسخ: با تشکر، از آنجا اشاره فرمودید چند بیت اضافه است منتظر میمانیم تا دوستانی که به متن چاپی دسترسی دارند نسبت به ضبط صحیح غزل ما را آگاه کنند. تغییری اعمال نشد.
یک دوست نوشته:
درود
پیرو حاشیه قبلی، به عرض می رسانم که ابیاتی که ارسال کرده ام از دیوان صائب تبریزی است که زیر نظر و با مقدمه فرشید اقبال به چاپ رسیده است.
سپاس از توجه شما.
—
پاسخ: با تشکر، ابیات قبلی:
جویای تو با کعبهٔ گل کار ندارد
آیینهٔ ما روی به دیوار ندارد
یک داغ جگرسوز درین لالهستان نیست
این میکده یک ساغر سرشار ندارد
از دیدن رویت دل آیینه فرو ریخت
هر شیشه دلی طاقت دیدار ندارد
از گرد کسادی گهرم مهرهٔ گل شد
رحم است به جنسی که خریدار ندارد
ما گوشه نشینان، چمنآرای خیالیم
در خلوت ما نکهت گل بار ندارد
بلبل ز نظر بازی شبنم گلهمندست
مسکین خبر از رخنهٔ دیوار ندارد
با ابیات نقل شده توسط جنابعالی جایگزین شد. ضمن آن که در بیت آخر «ننهند» مشکل وزنی ایجاد میکند.
یک دوست نوشته:
ضمنا این تنها شعر صائب نیست که متفاوت با اشعار سایت شماست. ظاهرا تفاوت ها گسترده است. موفق باشید
—
پاسخ: با تشکر، ممکن است نسخههای منبع متفاوت باشند. گنجور در آثار صائب از ریرا استفاده کرده و من نمیدانم منبع چاپی آن سایت کدام است.
از فسون عالم اسباب خوابم میبرد
پیش پای یک جهان سیلاب خوابم میبرد
سبزهٔ خوابیده را بیدار سازد آب و من
چون شوم مست از شراب ناب خوابم میبرد
از سرم تا نگذرد می، کم نگردد رعشهام
همچو ماهی در میان آب خوابم میبرد
در مقام فیض، غفلت زور میآرد به من
بیشتر در گوشهٔ محراب خوابم میبرد
نیست غیر از گوشهٔ عزلت مرا جایی قرار
در صدف چون گوهر سیراب خوابم میبرد
غفلت من از شتاب زندگی خواهد فزود
رفته رفته زین صدای آب خوابم میبرد
دارد از لغزش مرا صائب گرانی بینصیب
در کف آیینه چون سیماب خوابم میبرد
شمارهگذاری ابیات | وزن: فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن (رمل مثمن محذوف) | شعرهای مشابه | منبع اولیه: ویکیدرج | ارسال به فیسبوک
حاشیهها
تا به حال ۵ حاشیه برای این شعر نوشته شده است. برای نوشتن حاشیه اینجا کلیک کنید.
یونس نوشته:
شعر ضعیفی است. از صائب بعید بود . همچون جوانهائی که تازه شروع به سرودن کرده اند ، سروده بود .
امین کیخا نوشته:
سیل به فارسی هین می شود و به لری هم لغت لافوlafaw را داریم که از لاف بعلاوه او یا اب است
مینا نوشته:
برای رعشه لرزش لرزه ویا حتی جنبش مناسب است
مینا نوشته:
به جای غفلت میشود گفت فراموشی
مینا نوشته:
و به جای فیض لبریز شدن ،ریزش ،دهش ، سزشاری و آشکار گشتن راز
مکتوب من به خدمت جانان که میبرد؟
برگ خزان رسیده به بستان که میبرد؟
دیوانهای به تازگی از بند جسته است
این مژده را به حلقهٔ طفلان که میبرد؟
اشک من و توقع گلگونهٔ اثر؟
طفل یتیم را به گلستان که میبرد؟
جز من که باغ خویشتن از خانه کردهام
در نوبهار سر به گریبان که میبرد؟
هر مشکلی که هست، گرفتم گشود عقل
ره در حقیقت دل انسان که میبرد؟
سر باختن درین سفر دور، دولت است
ورنه طریق عشق به پایان که میبرد؟
صائب سواد شهر مرا خون مرده کرد
این دل رمیده را به بیابان که میبرد؟
شمارهگذاری ابیات | وزن: مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن (مضارع مثمن اخرب مکفوف محذوف) | شعرهای مشابه | منبع اولیه: ویکیدرج | ارسال به فیسبوک
حاشیهها
تا به حال یک حاشیه برای این شعر نوشته شده است. برای نوشتن حاشیه اینجا کلیک کنید.
محمد حسین طالبیان نوشته:
این شعر زیبا را هنرمند تاجیکستانی استاد دولتمندخلف خوانده اند که فایل آن در سایت تبیان موجود است
تا به کی درخواب سنگین روزگارم بگذرد
زندگی در سنگ خارا چون شرارم بگذرد
چند اوقات گرامی همچو طفل نوسواد
در ورق گردانی لیل و نهارم بگذرد؟
بس که ناز کارنشناسان ملولم ساخته است
دست میمالم به هم تا وقت کارم بگذرد
بار منت بر نمیتابد دل آزادهام
غنچه گردم گر نسیم از شاخسارم بگذرد
با خیال او قناعت میکنم، من کیستم
تا وصالش در دل امیدوارم بگذرد؟
من که چون خورشید تابان لعل سازم سنگ را
از شفق صائب به خون دل مدارم بگذرد
چارهٔ دل عقل پر تدبیر نتوانست کرد
خضر این ویرانه را تعمیر نتوانست کرد
در کنار خاک، عمر ما به خون خوردن گذشت
مادر بیمهر خون را شیر نتوانست کرد
راز ما از پردهٔ دل عاقبت بیرون فتاد
غنچه بوی خویش را تسخیر نتوانست کرد
محو شد هر کس که دید آن چشم خواب آلود را
هیچ کس این خواب را تعبیر نتوانست کرد
در نگیرد صحبت پیر و جوان با یکدگر
با کمان یک دم مدارا تیر نتوانست کرد
حلقهٔ در از درون خانه باشد بیخبر
مطلب دل را زبان تقریر نتوانست کرد
از ته دل هیچ کس صائب درین بستانسرا
خندهای چون غنچهٔ تصویر نتوانست کرد
دل را به زلف پرچین، تسخیر میتوان کرد
این شیر را به مویی، زنجیر میتوان کرد
هر چند صد بیابان وحشیتر از غزالیم
ما را به گوشهٔ چشم، تسخیر میتوان کرد
از بحر تشنه چشمان، لب خشک باز گردند
آیینه را ز دیدار، کی سیر میتوان کرد؟
ما را خرابحالی، از رعشهٔ خمارست
از درد باده ما را، تعمیر میتوان کرد
در چشم خرده بینان، هر نقطه صد کتاب است
آن خال را به صد وجه، تفسیر میتوان کرد
گر گوش هوش باشد، در پردهٔ خموشی
صد داستان شکایت، تقریر میتوان کرد
از درد عشق اگر هست، صائب ترا نصیبی
از ناله در دل سنگ، تاثیر میتوان کرد
شمارهگذاری ابیات | وزن: مفعول فاعلاتن مفعول فاعلاتن (مضارع مثمن اخرب) | شعرهای مشابه | منبع اولیه: ویکیدرج | ارسال به فیسبوک
حاشیهها
تا به حال ۲ حاشیه برای این شعر نوشته شده است. برای نوشتن حاشیه اینجا کلیک کنید.
melika نوشته:
یعنی آدم حظ میکنه واقعا دمش گرم!!!
شمس الحق نوشته:
سرکار خانم به کسی که حدود ۴۰۰ سالست روی در نقاب خاک کشیده و یحتمل استخوان هایش هم بدل به خاک شده است چگونه می فرمایید دمش گرم !!
نه پشت پای بر اندیشه میتوانم زد
نه این درخت غم از ریشه میتوانم زد
به خصم گل زدن از دست من نمیآید
وگرنه بر سر خود تیشه می توانم زد
خوشم به زندگی تلخ همچو می، ورنه
برون چو رنگ ازین شیشه میتوانم زد
اگر ز طعنهٔ عاجز کشی نیندیشم
به قلب چرخ جفاپیشه میتوانم زد
ازان ز خنده نیاید لبم به هم چون جام
که بوسه بر دهن شیشه میتوانم زد
ندیده است جگرگاه بیستون در خواب
گلی که من به سر تیشه میتوانم زد
خوش است پیش فتادن ز همرهان صائب
وگرنه گام به اندیشه میتوانم زد
شمارهگذاری ابیات | وزن: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن (مجتث مثمن مخبون محذوف) | شعرهای مشابه | منبع اولیه: ویکیدرج | ارسال به فیسبوک
حاشیهها
تا به حال یک حاشیه برای این شعر نوشته شده است. برای نوشتن حاشیه اینجا کلیک کنید.
علی حیدری نوشته:
خیال خام پلنگ من به سوی ماه پریدن بود
و ماه را ز بلندایش به روی خاک کشیدن بود
پلنگ من دل مغرورم پریدو پنجه به خالی زد
که عشق ماه بلند من ورای دست رسیدن بود
من و تو آن دو خطیم آری موازیان به ناچاری
که هر دو باورمان زاغاز به یکدگر نرسیدن بود
گل شکفته خداحافظ اگرچه لحظه دیدارت
شروع وسوسه ای در من به نام دیدن و چیدن بود
شراب خواستم و عمرم شرنگ ریخت به کام من
فریبکار دغل پیشه بهانه اش نشنیدن بود
اگر چه هیچ گل مرده دوباره زنده نشد اما
بهار در گل شیپوری مدام گرم دمیدن بود
چه سرنوشت غم انگیزی که کرم کوچک ابریشم
تمام عمر قفس می بافت ولی به فکر پریدن بود
جذبهٔ شوق اگر از جانب کنعان نرسد
بوی پیراهن یوسف به گریبان نرسد
در مقامی که ضعیفان کمر کین بندند
آه اگر مور به فریاد سلیمان نرسد!
تو و چشمی که ز دلها گذرد مژگانش
من و دزدیده نگاهی که به مژگان نرسد
هر که از دامن او دست مرا کوته کرد
دارم امید که دستش به گریبان نرسد!
شعلهٔ شوق من از پا ننشیند صائب
تا دل تشنه به آن چاه زنخدان نرسد
گردنکشی به سرو سرافراز میرسد
آزاده را به عالمیان ناز میرسد
هرچند بیصداست چو آیینه آب عمر
از رفتنش به گوش من آواز میرسد
یعقوب چشم باخته را یافت عاقبت
آخر به کام خویش، نظر باز می رسد
خون گریه میکند در و دیوار روزگار
دیگر کدام خانه برانداز میرسد؟
از دوستان باغ، درین گوشهٔ قفس
گاهی نسیم صبح به من باز میرسد
این شیشه پارهها که درین خاک ریخته است
در بوتهٔ گداز به هم باز میرسد
آن روز میشویم ز سرگشتگی خلاص
کانجام ما به نقطهٔ آغاز میرسد
صائب خمش نشین که درین روزگار، حرف
از لب برون نرفته به غماز میرسد