چند سال پیش ، وزارت کشور و در ذیل آن شهرداری تهران ، از چند کارشناس شهر شناسی و جامعه شناسی ژاپن دعوت کردند که بیایند و معضل ترافیک تهران را بررسی و راه حلی برای آن ارائه دهند .
کارشناسان آمدند و هر کدام در حوضۀ بخصوصی شروع به تحقیق کردند . پس از ماه ها تحقیق و بررسی ، هیئت مذکور در یک جمله ، تحقیقات خود را ارائه دادند : موضوع پیشنهادی شما غیر قابل حل می باشد .
برای مسئولین وقت ، بسیار تعجب آور بود که چطور یک گروه ژاپنی متخصص امور ، نتوانستند هیچ راه حلی برای موضوع پیدا کنند . اونم متخصصین ژاپنی که در دنیا زبانزد عام و خاصند .
داستانش طولانیست و راستش حوصلۀ بیان کل داستان را ندارم .
فقط همینقدر خلاصه بگویم که پس از کلی کنکاش از اون متخصصان که به چه دلیل به چنین نتیجه ای رسیدند ؟ اعلام میکنند که مشکل شما مشکل ترافیک نیست . مشکل شما مشکل فرهنگ اجتماعی جامعۀ شماست . فهم و درک و شعور نه قابل خرید و نه قابل فروش است که ما بتوانیم آن را از از جایی تهیه کنیم و به خورد جامعۀ شما بدهیم .
دوستی میگفت : اگر بخواهیم فرهنگ اجتماعی ملت ایران را اصلاح کنیم ، دو تا بمب اتم کارساز نیست . اگر ژاپن با دو بمب اتم ، از ویرانی فیزیکی و معرفتی عبور و به آبادی و اعتلای فرهنگی و فیزیکی رسید ، به نظرم برای ایران حداقل صد تا از اون بمبها لازم است . تازه بشود یا نشود .
در یک فروم که سر جمع 10 نفر هم نیستیم ، مهر و محبت دو نفر را نسبت به هم نمیتوانیم تحمل کنیم . چرا ؟ چون رفتارمان طوری نبوده که قسمتی از اون محبت نیز متعلق به ما باشد . و چون ما بی نصیب از این محبتیم ، پس چرا لانۀ محبت اون دو نفر را ویران نکنیم ؟
الکساندر دوما در کتاب « کنت مونت کریستو » داستانی را بیان میکند که عین ماجرای فروم ماست .
مینویسد : حکم اعدام دو محکوم برای اجرا ابلاغ شده بود . دو محکوم را با پابند و دست بند به محل اجرا می آورند . الکساندر دوما در تشریح همین چند قدم راه ، سنگ تمام میگذارد . مینویسد : هر دو محکوم بدون هیچ ترس و دلهره و نگرانی با پای راسخ به پای چوبۀ دار آمدند . اما لحظه ای قبل از اجرا ، ماموری نامه ای به دست افسر اجرای حکم داد . افسر به یکی از ماموران اشاره میکند که یکی از محکومان را به سلولش برگردانند و برای دومی دستور اجرای حکم میدهد . نفر اول با خوشحالی به سلولش باز میگردد . نمیداند موضوع چیست . همینقدر میداند که فعلا از مرگ رهایی یافته . اما دومی که تا آن لحظه آرام و ساکت بود ، یهو بی قراری میکند و ناله و فریاد . ماموران سعی میکنند زندانی را آرام کنند تا حکم را اجرا کنند .
الکساندر دوما مینویسد : اون محکوم دومی ، نمیگفت که چرا من بخشوده نشدم ؟ بلکه میگفت چرا اون یکی را به سلولش بر گرداندید و اعدامش نمیکنید ؟ وی در ادماه مینویسد : اینکه اون دو محکوم در مرحلۀ اول با آرامش و سکوت به پیشواز مرگ میرفتند ، فقط یک دلیل داشت . و آن اینکه ، هر کدام از اون محکومین در ذهن و فکر و خیال خویش چنین می انگاشتند که سفر مرگ نیز تنها نیستند و کسی هست که به همراه او کشته میشود و همین بودن یک نفر دیگر ، میتوانست از نظر ذهنی بار مرگ را از دوش خویش برداشته و بر دوش همسلولی همراهش بگذارد و لذا بدون ترس گام بر میداشت . اما همینکه تنها شد و کسی نبود که وی بار مرگ خویش را بر دوش دیگری تحمیل کند ، از تنهایی در مرگ هراسید .
امروز اینجا ، سطح شعور و آگاهی آنچنان زیر صفر بود که آن شخص لحظه ای با خود نیاندیشید که چه کند که وی نیز مورد محبت قرار بگیرد ؟ و چون خود را در حوزۀ محبت تنها و یکه دید ، درمانده و ناتوان ، فقط یک چیزی به ذهنش میرسید : اونها چرا به هم محبت میکنند ؟ نمیگفت که من چرا بلد نیستم محبت بپذیرم و محبت کنم ، بلکه محبت دیگران را به هم ، دشمن و خصم خود می پنداشت . لذا با درماندگی محض ، سعی در تفرق مهر و محبت آن دو میکند .
این یک جامعۀ کوچک از جامعۀ بزرگ ما ایران است . یک فروم که هیچکدام نه نفع مالی از آن می بریم و نه سود دیگری . به غیر از اینکه از وقت و زمان و نت و سوی چشم خود مایه میگذاریم تا لحظاتی به دور از هر گونه استرس و نا امنی ، خوش باشیم و اگر دیگران از این خوشی ما سهمی نمیبرند ، حداقل این لحظات را برای آنها ذقوم نکنیم .
اما جامعۀ ما قابل اصلاح نیست .
چون خوشی دیگران را بر نمیتابیم . زیرا بلد نیستیم برای خود ، خوشی ایجاد کنیم . لذا ذقوم که میکنیم هیچ . پدرش را هم در می آوریم با کج فهمی های خود . وقتی برای ما خوشی نیست ، گو برای دیگران هم نباشد . کاش کمی ، فقط کمی درون خود می اندیشیدیم که از نمدی که بر آوردیم ، چه کلاهی برای خویش دوختیم ؟ کلاه بی شرمی و بی حیایی ؟ یا کلاه انسانیت