بزرگ که می شوی رویاهایت هم رنگ عوض می کند
زمانی دلت در آرزوی یک اسباب بازی بود که
ساعتی غرق رویاهای بازی گونه ات شوی
روز ها گذشت قدم هایت بلند تر شد،
خواسته هایت هم بزرگتر
دیگر آن کودک کوچک با دریاچه رویا نبودی
حالا دریاچه کوچک راهی به دریا یافته بود.
راهی پر پیچ و خم، سنگ های بزرگ،
پستی ها و بلندی ها
اما هر چه بود گذشت
حالا دیگر آنقدر بزرگ شده ای که
اقیانوس هم کوچک است
دلت پَر کشیدن می خواهد
همه چیز غرقِ در زیبایی بود؛ من فقط نگاه میکردم...
چشمانم بسته بود و تق تقِ ریزِ باران رویِ شیشه تو سَرَم می چرخید...
با خودم فکر می کردم کاش میشد عطرها را هم پُست کرد،
سِیو کرد و نگه داشت که هر وقت دلتنگ شدی،
صفحه را باز کنی و بویش را برایِ همیشه داشته باشی،
مثلِ همین قابِ آخرِ شهریور سال هایِ دور که وقتی دیدمش
همان بوها تویِ بینی ام پیچید، پاییز داشت می آمد و من منتظر ...
ابروهاشو ببین نبات
نکن ابرو کمان . نکن